#بدرقه_آخر
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی_کاشانی
روزی که داداش مجیدم برای آخرین بار از پیش مارفت. گفتم: داداش مجید اجازه بدید این دفعه تا پای ماشین برای بدرقه شما بیائیم؛ اما ایشان قبول نکرد و گفت: اگر شما بیائید لحظه ی آخر با دیدن شما رفتن برایم سخت می شود؛ آن روز بعد از ظهر ساعت سه الی چهار بود ساکش را بست وبا همگی خدا حافظی کرد و من جلوی درب منزل با یک کاسه آب و قرآن منتظرش ایستاده بودم تا از اهل منزل خداحافظی کرد بیاید و از زیر قرآن رد شود؛ آمد و با من هم خداحافظی کرد و قرآن را بوسید و از زیر قرآن رد شد و وارد کوچه شد و براه افتاد. داداش مجید می دانست اینبار اگر رفت دیگر برنمی گردد و به ما می گفت: اینبار آخریست که آمده و همدیگر را می بینیم. وقتی رفت داخل کوچه از خانه
تا سرخیابان یک مسیر نسبتا کوتاهی است سه مرتبه برگشت واز عمق دل باخانه وخانواده و حتی محله خداحافظی کرد و رفت تا بتواند در عملیات رمضان شرکت کند. رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد ولی هرگز به خانه بازنگشت و الان مدت ها از آن روز می گذرد و ما هنوز چشم براهش هستیم. مادرم تا آخرین لحظه ی عمرش چشم به راهش بود و با چشمان باز بدیدار حق و فرزندان شهیدش رفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بدرقه_آخر
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی_کاشانی
خانواده ی ما سه شهید تقدیم اسلام و انقلاب نمود. (برادر بزرگم محمدتقی مصطفایی که قائم مقام ستادتبلیغات لشکر امام حسین علیه السلام بودند و برادر کوچکم مجیدمصطفایی که جاویدالاثر شدند و فرزند خواهرم اصغر خواجه میدان میری) روزی که داداش مجیدم برای آخرین بار از پیش مارفت. گفتم: داداش مجید اجازه بدید این دفعه تا پای ماشین برای بدرقه شما بیائیم؛ اما ایشان قبول نکرد و گفت: اگر شما بیائید لحظه ی آخر با دیدن شما رفتن برایم سخت می شود؛ آن روز بعد از ظهر ساعت سه الی چهار بود ساکش را بست وبا همگی خدا حافظی کرد و من جلوی درب منزل با یک کاسه آب و قرآن منتظرش ایستاده بودم تا از اهل منزل خداحافظی کرد بیاید و از زیر قرآن رد شود؛ آمد و با من هم خداحافظی کرد و قرآن را بوسید و از زیر قرآن رد شد و وارد کوچه شد و براه افتاد. داداش مجید می دانست اینبار اگر رفت دیگر برنمی گردد و به ما می گفت: اینبار آخریست که آمده و همدیگر را می بینیم. وقتی رفت داخل کوچه از خونه تا
سرخیابان یک مسیر نسبتا کوتاهی است سه مرتبه برگشت واز عمق دل باخانه وخانواده و حتی محله خداحافظی کرد و رفت تا بتواند در عملیات رمضان شرکت کند. رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد ولی هرگز به خانه بازنگشت و الان مدت ها از آن روز می گذرد و ما هنوز چشم براهش هستیم. مادرم تا آخرین لحظه ی عمرش چشم به راهش بود و با چشمان باز بدیدار حق و فرزندان شهیدش رفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بدرقه_آخر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_هاشمپور
علی هر دفعه که از جبهه می آمد من به استقبالش می رفتم و هر دفعه که می خواست برود تا دم در منزل بدرقه اش می کردم. زیاد پای اتوبوس نمی رفتم. اگر یکی از بچه ها می رفتند من هم به دنبالشان می رفتم. فقط دوبار تا پای اتوبوس رفتم و بدرقه اش کردم. علی خودش قبل از رفتن به منزل ما می آمد و با ما خداحافظی می کرد. سری آخری که می خواست برود به منزل ما آمد و با من خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت من تا دم در خانه مثل همیشه به دنبالش رفتم و بدرقه اش کرم؛ اما همین که رفت من خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم و خیلی گریه کردم و پیش خودم می گفتم کاش نرفته بودم تا دم در منزل؛ خیلی ناراحت شدم. این دفعه انگار رفتن علی فرق می کرد مثل همیشه نبود. حدود یک ساعتی همین طور تو حال خودم بودم و گریه می کردم. بعد دیدم صدای در منزل می آید. رفتم درب منزل را باز کردم دیدم برادرم علی برگشته است و داخل منزل شد. از دیدن مجدد علی خیلی خوشحال شدم و گفتم: علی جان آمدی !؟ گفت: بله دوباره برگشتم؛ بعد پرسید: خواهر جان چرا تا من رفتم و برگشتم اینقدر صدایت گرفته است؟ گفتم: از آن لحظه ای که رفتی تا حالا گریه کردم. بعد گفت: خوب پس اگر من رفتم و برنگشتم می خواهی چکار کنی؟! گفتم: خدانکند این چه حرفی است که می زنید ان شاء الله که بروید و سربلند و سلامت برگردید؛ نمی گویم به جبهه نروید ؛ بروید اما با صحت و سلامت برگردید. علی گفت: محمد برادرمان می خواهد فردا شب از جبهه برگردد بیاید برای همین من باید بروم به جای ایشان در جبهه باشم. محمد می آید در نبود من به شما سر می زند خوشحال باشید و دیگر ناراحت نباشید. من با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شدم و بیشتر مطمئن شدم که اگر علی برود دیگر بر نمی گردد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398