حفظ آثار شهدای دستجرد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌼🌿🌺 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_sh
#مختصرزندگینامه
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_فصیحی
در شرق اصفهان از آبان ۱۳۴۵ تا عملیات والفجر ۸ دربهمن ۱۳۶۴ تنها یک قدم فاصله بود ، قدمی که با اعتقادی محکم و خالصانه برداشته شد، و همپا و همدوش کسانی بودکه به عشق اسلام و رهبر و کشور و مردمانشان می جنگیدند .
اصغر در سال ۱۳۴۵در روستای دستجرد متولد شد و در دامان پدر و مادری مذهبی و پیرو خط ولایت فقیه پرورش یافت. جوانی بسیار خوش
اخلاق ، مهربان ، معتقد ، ومردم دار بود .
اوبعد از پایان دوران راهنمایی ، وارد بسیج شد و مشتاقانه به جبهه های حق علیه باطل پیوست . اوابتدا به اهواز اعزام شد و بعد از دوران آموزش به اندیمشک و بعد هورالعظیم و سپس به خرمشهر رفت و به نبرد علیه دشمن بعثی پرداخت، ایشان مدتی را هم در جبهه کردستان بودند و دوباره به خرمشهر آمدند. در آنجا مسئول تدارکات گروه بود. اصغر پس از پنج سال نبرد بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسید و در رودخانه ی اروند بر اثر اصابت ترکش به سر وگردن و کتف راست، شربت شهادت را نوشید ودعوت حق را لبیک گفت.
#شخصیت_شهید
اصغرازهمان کودکی پسر بچه ی شاد و بازیگوشی بود و با تمام شیطنتهاش همه دوستش داشتند ، برای مردم احترام قائل بود ، وبا همه مهربان بود ، به اعتقاداتش هم علاقه شدیدی داشت ، مخصوصا نماز واحترام به پدر و مادر ، اصغر قاری قرآن هم بود وهرشب جمعه در هیئت نزدیک خونه به قرائت قرآن می پرداخت و قرآن رو با صوتی زیبا میخواند ، به درس و تحصیل هم علاقه داشت وجزء شاگرد زرنگهای کلاسشان بود ، ولی با تمام اینها کودکی پر جنب و جوش بود. تا اینکه بعداز پایان دوران راهنمایی به بسیج ملحق شد وسپس به جبهه رفت وپنج سال تمام با لباس مقدس پاسداری در جبهه ها مردانه جنگید.
#خروس_تنها
#ازلسان_مادرمعزر
در زمان کودکیش یک روز شنیدم صدای مرغ و جوجه ها بلند شد و بعداز چند لحظه دیدم حیاط پر شد از مرغ وجوجه ، تعجب کردم که چرامرغ ها اینهمه سرو صدا می کنند ، رفتم جلوی قفس مرغها دیدم که اصغر کوچولوم تک تک مرغهارو از قفس بیرون کرده وبا یک چوب بالای سر خروس ایستاده وخروس را تنها گیر انداخته ومیگه : دستور میدم الان تخم بذاری وتا این کارو نکنی همینجا تنها میمونی ، کلی خندم گرفته بود و هرچه اصرار میکردم خروس تخم نمیذاره پسرم قبول نمی کرد ومی گفت : همین که من گفتم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#باد_و_طوفان
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
یک روز بعداز ظهر زمستان بود مادرم به آقا مهدی گفت: برو صحرا یکم چغندر بیار؛ نزدیک غروب آفتاب بود. آن روز خیلی غروب آفتاب قرمز بود و خیلی رنگ آسمان هم قرمز شده بود. تا برادرم به رفت صحرا یک دفعه آسمان دگرگون شد و هوا طوفانی شد. بقدری طوفان شدید بود که زمین و آسمان از گردو غبار انگار بهم دوخته شدند و دیگه چشم چشم و نمی دید. مادرم که نگران برادرم شده بود رفت به طرف پشت بام منزل تا از دور ببیند که آقا مهدی تو صحرا پیداست یا نه؛ من و خواهرمم که دلنگران شده بودیم پشت سر مادر به پشت بام رفتیم. نگاه کردیم دیدیم برادرم تک و تنها تو صحراست و هیچ کس نبود و مادرم از دلشوره ی زیاد گفت: خاک برسرم؛ خدا چکار کنم، بچه ام تک و تنها با این وضعیت هوا تو صحراست. طوفان همراه با رعدو برق و نم نم بارون هر لحظه شدیدتر می شد و ما دیگه از روی پشت بام هم دید کافی نداشتیم که برادرم و ببینیم و اون در گرد و غبار محو شد. وقتی طوفان برطرف شد و آسمون آروم گرفت. دیدیم آقا مهدی نیستش. مادرم گفت: ای داد و بیداد بچه ام نیست؛ بچه امو باد وطوفان با خودش برد!! در همین حین یک دفعه دیدیم برادرم از تو یک اتاقکهایی که وسط صحرا با کاه گل می سازند و ما بهش میگم (گُمبه) بیرون آمد. و خدا را شکر بقدری عاقل بود که تو سن نوجوانی عقلش رسیده بود تا به آن اتاقک صحرایی پناه ببرد تا طوفان دور شود. وقتی مادرم دید برادرم سالم است. دستاشو بالا گرفت و گریه افتاد و خدا را شکر کرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهدا عاشق اند معشوقشان #خداست شاگردند؛ معلمشان #حسین (علیه السلام) است... معلم اند... درسشان
#مختصر_زندگینامه
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود. در سن ۱۲ سالگی از پدر یتیم شد و بار سنگین زندگی رابجای پدر مرحومش برعهده گرفت. دوران نوجوانی خود را همزمان با فرا گیری تحصیل علم و دانش به کشاورزی و کارهای بیرون از منزل می پرداخت تا کمک حال خانواده باشد و برای خانواده خویش بعداز خدا یک تکیه گاه محکم بود. فردی بسیار بااخلاق و دلسوز و با ایمان بود و از آنجایی که علاقمندخدمت به دین و اسلام و کشور بود وارد بسیج مستضعفین می شود وطی آموزشهای لازم آماده خدمت در جبهه های حق علیه باطل می شود و دو بار با فاصله ی یکسال به جبهه اعزام شد و در اعزام دوم به درجه رفیع شهادت نائل گردید. و مزار ایشان در گلستان شهدای بهشت محمد"صلی الله علیه وآله وسلم" روستای دستجرد
جرقویه می باشد .
#ماجرای_ازدواج_والدین
پدرو مادرم باهم فامیل هستند. پدرم پسرعمه مادرم بودند. مادرم ۱۵ ساله بودند که به عقد پدرم در میاند و پدرم ۲۵ سالشون بوده که میرند خواستگاری مادرم؛ پدرم از قبل ازدواج ی کسالتی داشتند و بعداً هم به بیماری سرطان ریه
مبتلا می شند و بخاطر همین موضوع وقتی که میاند خواستگاری مادر بزرگم مخالفت می کنند ولی پدر بزرگم می گند که این پسر بچه ی خواهر منه و اگر من دختر بهش ندم پس کی بهش دختر
بده؛ خلاصه قسمت بوده که این ازدواج سر بگیره و پدرو مادرم برند سر زندگی خودشون؛ خدا هفت تا فرزند بهشون عطا میکنه که دوتا فرزند آخر که یکیشون دختر بود و یکی پسر از دنیا رفتند و سه تا فرزند اول پسر و دو تای آخری دخترهستند. که من و خواهرم باشیم و برادر شهیدم فرزند سوم خانه بود که پسر سوم هم بودند و کوچکتر ازدوتا برادرام محمدآقاو علی آقا هستش.
#بیماری_سرخک
زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند. مادرم تعریف می کردند از آن زمان، می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که
درد و بیماریشون برطرف بشه و خداراشکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خدااون بیماری و
از وجودشون دور می کنه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تصادف_وزخمی_شدن
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
برادرم مهدی تو همون نوجوانی که مرد خونه ماشده بود برادرام که تهران کار می کردند برای آقا مهدی یک موتور خریده بودند. وآقا مهدی هم تازه موتور سواری یاد گرفته بود. یه روز که با موتور برای کاری میره سه راهی حسن آباد روستای همجوار؛ وقتی رفت خیلی دیر کرد تا برگرده منزل؛ وقتی آمد دیدیم زیر بغل هاشو دونفر از همسایه ها نگه داشتند ودارند میارندش منزل، آقا مهدی رفته بود و سر سه راهی حسن آباد که رسیده بود با موتور زمین می خورد وزخمی می شود؛ به اطرافیان که اونجا سر صحنه بودند میگه فقط من و با پای خودم ببرید خونه که اگر مادرم بفهمه در جا سکته می کنه. و موقعی که از موتور پرت شده بود اونقدر تو شن و ماسه ها غلطو واغلط خورده بود که تمام شلوار و بدنش با شن و ماسه یکی شده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصرزندگینامه
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_فصیحی
در شرق اصفهان از آبان ۱۳۴۵ تا عملیات والفجر ۸ دربهمن ۱۳۶۴ تنها یک قدم فاصله بود ، قدمی که با اعتقادی محکم و خالصانه برداشته شد، و همپا و همدوش کسانی بودکه به عشق اسلام و رهبر و کشور و مردمانشان می جنگیدند .
اصغر در سال ۱۳۴۵در روستای دستجرد متولد شد و در دامان پدر و مادری مذهبی و پیرو خط ولایت فقیه پرورش یافت. جوانی بسیار خوش
اخلاق ، مهربان ، معتقد ، ومردم دار بود .
اوبعد از پایان دوران راهنمایی ، وارد بسیج شد و مشتاقانه به جبهه های حق علیه باطل پیوست . اوابتدا به اهواز اعزام شد و بعد از دوران آموزش به اندیمشک و بعد هورالعظیم و سپس به خرمشهر رفت و به نبرد علیه دشمن بعثی پرداخت، ایشان مدتی را هم در جبهه کردستان بودند و دوباره به خرمشهر آمدند. در آنجا مسئول تدارکات گروه بود. اصغر پس از پنج سال نبرد بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسید و در رودخانه ی اروند بر اثر اصابت ترکش به سر وگردن و کتف راست، شربت شهادت را نوشید ودعوت حق را لبیک گفت.
#اتاق_پذیرایی
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
ما تابستون سال ۱۳۶۳ چند ماه قبل از شهادت برادرم، در منزل بنایی داشتیم، خونه ی ما یک حیاط بزرگی داشت که دور تا دورحیاط اتاق داشت، چون اتاقها کوچیک بودند تصمیم گرفتیم که دوتا از اتاقها رو بازسازی کنیم و تبدیل به یک سالن بزرگکنیم تا یک اتاق پذیرایی داشته باشیم. ما بعداز بنایی، خونه رو آب و جارو کردیم و اتاق پذیرایی روهم فرش کردیم و قرار بود عید نوروز که از راه رسید به اتاق جدید پرده بزنیم. یه روز تو روزای اول اسفند ماه بود من تو اتاق پذیرایی نشسته بودم و داشتم لباسهای برادرم مهدی رو اتو می کردم. که دیدیم برادرم مهدی وارد اتاق شد و من برگشتم نگاهش کردم دیدم یه نگاهی به ته اتاق جدید انداخت و گفت: خدارا شکر این اتاق هم خوب بزرگ شد یوقت اگرشهید شدم جا برای ختم گرفتن و مهمانداری هست. اونجا تا من این حرف و شنیدم دلشوره گرفتم و دلم لرزید. و برادرم مهدی رفت و شهید شد و توی همون اتاق ما کلی براش مراسم ختم و مهمانداری گرفتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مردخانه_بود
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
وقتی برادرم مهدی ۱۲ سالش بود پدرم بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت و دوتا برادرای بزرگترمان محمد آقا و علی آقا برای کار به تهران رفته بودند و ما پدر که نداشتیم و یتیم شده بودیم و دوتا برادر بزرگترمان هم بخاطر کسب و کار به تهران رفته بودند و به همین دلایل آقا مهدی از همان نوجوانی مرد خانه شد. و جای خالی پدر و برادرانمان را برای مادرم و ما دو خواهر پر می کرد. و البته این راهم بگویم وقتی هم که پدرم بود چون خدا بیامرز بیمار بود برادرم مهدی کمک حال پدرو مادرم در کارهای منزل و کارهای بیرون از منزل بود و با همان سن کم یک مرد به تمام معنا بود. واقعا مرد خانه بود وقتی دستهایش را میدیدی دست یک پسر نوجوان نبود دستهای تپلی داشت اما دستهایش کاری بود و کارهای کشاورزی را کمک پدرم چه وقتی که زنده بود و چه زمانیکه به رحمت خدا رفته بود انجام میداد. آقا مهدی پدرمان بود؛ یارمان بود؛ برادرمان بود؛ نان آور خانه امان بود وخلاصه همه کاره ی ما بود و یک تکیه گاه مطمئن برای اهل منزل بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بیماری_سرخک
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند.
مادرم می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که درد و بیماریشون برطرف بشه و خدا را شکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خواست خدا بود که اون بیماری از وجودشون دور بشه و زنده بمونند تا سربازان اسلام بشند و در راه خدا جانباز و شهید بشند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#با_مقصود_برگرد
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_والامقام
#محمدتقی_قویدل
همسرم شهید مقصود نظرپور مفقود الاثر بودند. هشت سال بعد پیکر پاکش به وطن بازگشت. زمانی که برادرم حجت الاسلام محمدتقی عبدی قویدل داشتند به جبهه اعزام می شدند من دستش را گرفتم و گفتم: داداش میری جبهه اگر مقصود من و نیاوری دیگه نیا برنگرد از جبهه!!
بعد خیلی گریه کردم؛ برادرمم خیلی گریه کرد و خانواده همه ناراحت شدند همه گریه کردند.
برادرم وقتی رفت جبهه میره محل شهادت همسرم مقصود که در منطقه کوهستانی سلمان کشته سومار می باشد. پیکر مقصود پشت کوه سمت عراقیها مانده بود. برادرم به همرزماش میگه شما یه طناب به دور کمر من بندید من برم اونطرف کوه تا پیکر شهید مقصود نظرپور و بیارم؛ طناب و دور کمر برادرم می بندند تا ایشون به پایین کوه برود. و میگه : من به خواهرم قول دادم تا مقصودش رو بیارم؛ بعد میره سمت عراق ولی چون منطقه زیر دید دشمن بوده شروع می کنند به طرف برادرم تیراندازی کنند. وقتی دشمن تیراندازی می کنه بچه های رزمنده فورا برادرم و بالا می کشند. برادرم بر می گرده و میگه من دیگه نمی تونم برگردم برم پیش خواهرم؛ چون خواهرم به من التماس کرده بود و شاید در طی عمرش یکبار یک چیز از من خواسته بود. از اونجا بر می گرده و همزمان یه برادر دیگرمم در جبهه بودند محمدتقی به اون یکی برادرم میگه من رفتم پیکر مقصود رو بیارم اما نشد و دارم میرم منطقه فاو تا در عملیات والفجر ۸ شرکت کنم. و اروند رود محل شهادت برادرم حجت الاسلام محمد تقی عبدی قویدل بود.
(این خاطره برای اولین بار نشر داده می شود به مناسبت سالگرد شهادت شهید والامقام حجت الاسلام محمدتقی عبدی قویدل)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#سلام_خنده_دار
#راوی_خواهرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
آقامهدی بسیارفرد شوخ طبع و بااخلاقی بود که هر وقت در جمعی می نشست کلی همه را
می خندوند. مثلا یبار یکی از اقوام وارد اتاق میشه و آقا مهدی سلام می کنه و طرف میشینه و بعداز ی دقیقه برادرم دوباره سلام می کنه و شروع می کنه بخنده و از خنده ی آقا مهدی بقیه جمع هم می خندند و میگند خنده خنده میاره راست گفتند اونروز با دوبار خنده ی برادرم باعث خنده ی اطرافیان میشه؛ حالا اون بنده خدا هم فکر کرده بود به اون می خندند ناراحت شده بود و مجلس وترک می کنه واطرافیان هم مجدد
می خندند که چرا ایشون رفت. واینبار خودش باعث خنده ی خودش میشه.
#صلواتهای_پیاپی
آقامهدی یه موقعهایی که خانواده ی
خودمون یا فامیل دور هم جمع
می شدیم مواظب بود که صحبتامون
به غیبت و حرف و حدیث نرسه و خیلی مراقب بود. اونجا شوخ طبعیشم گل می کرد و تا فامیل میامدند دو کلمه صحبت کنند یهو آقا مهدی شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن وبعد هیچی نمی گفت و منتظر می شد یکم بگذره یهو وسط صحبت نفر بعد هم شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن، نه اینکه حالا اون جمع اهل خدای ناکرده غیبت باشند اتفاقا هر صلواتی رو که برادرم می فرستاد اوناهم همراهیش می کردند ولی آقا مهدی اینقدر این کارو انجام می داد که همه در ثواب اجباری اون صلواتها شریک می شدند و جمع کم کم متفرق
می شدند و با این روش صلواتی که از خودش به یادگار گذاشت الان هر وقت دور هم جمع میشیم اگر یکی یه صلوات بی ربط بفرسته همه به یاد برادرم مهدی می افتیم. و به یادش صلوات
می فرستیم. بچه ها هم به شوخی می گند دوباره شروع شد مهدی دومی اومد. و واقعا با ذکر صلوات هر جا باشیم یادش می کنیم. و مطمئنیم وقتی به این شکل صلوات می فرستیم خود شهیدمون هم در جمع ما حضور داره چون به یباره هممون یادش می کنیم.
(برای اینکه همیشه از غیبت دور باشیم صلوات)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ازدواج_پدرومادر
#راوی_خواهرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
پدر و مادرمان باهم فامیل نبودند. هم محله ای و همسایه بودند و همدیگر را می شناختند. بخاطر همین پدرم همراه با خانواده اش یک شب به خواستگاری مادرم رفتند و تقدیرو قسمت بود که باهم ازدواج کنند و زندگی مشترک خود را آغاز نمایند. زندگی که کسی نمی دانست قرار است در دامان این تازه عروس و داماد شهیدی بوجود آید که ذخیره ی اسلام و انقلاب باشد و او را برای اهداف اسلام تربیت نمایند.
#تولد_فرزندان
پس از ازدواج پدرو مادرم خداوند سه فرزند به آنان عطا فرمود که هر سه عمر کوتاهی داشتند و به رحمت خدا رفتند. برادر شهیدم محمدعلی فرزند چهارم خانواده ی ما بود و چون پدر و مادرم داغ سه فرزند را دیده بودند وقتی محمد علی در سن یک یا دو سالگی بوده که به بیماری سرخک مبتلا می شود و از تب زیاد بحال مرگ می افتد از ترس اینکه چهارمین فرزندشان هم از دست نرود و برایشان بماند اورا نذر امام حسین علیه السلام نمودند. زمانیکه محمدعلی به این بیماری مبتلا می شود پدر و مادرم همراه با محمدعلی مشهد بودند و باهمان حال زار اورا به روستا بر می گردانند و اورا پیش دکتر می برند و پس از یک دوره دوا و درمان حالش بهتر می شود. بعداز آن سه فرزندی که از دنیا رفتند خدا چهار دختر و سه پسر به پدرو مادرم عطا نمود و با شهادت محمدعلی شش فرزند در قید حیات هستند.
🍃🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#مختصرزندگینامه
#راوی_خواهرمعزز
#مجاهد_راه_خدا
#اصغر_آقابابایی
آقای اصغر آقابابایی در سال ۱۳۳۹ چشم به جهان گشود. وی پسر اول خانواده و انسانی با ایمان و با اخلاق و با اخلاص بود. که در سن ۱۸ سالگی در ۵ شهریور ۱۳۵۷ مصادف با ۲۲ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۸ هجری قمری برای لایروبی چاه آب حسینیه ی محله آقاجانعلی روستای دستجرد اقدام می نماید. و در این باب از بچه های محل دعوت می کند تا برای کمک او را همراهی نمایند. و میانه ی روز با زبان روزه وارد چاه آب می شود تا گل و لای چاه را خارج نماید.و برای وضو گرفتن وکارهای مربوط به حسینیه برای مهمانان شب قدر آماده سازد، دوستانش کنار چاه ایستاده بودند و با سطلی که با طناب بسته بودند به داخل چاه می فرستادند
تا اصغر آقا گل ولای چاه را در سطل بریزد و آنان بتوانند گل ولای را از چاه خارج کنند. پس از کمی تلاش اصغر آقا صدای دوستان خود می زند که بیرون چاه بودند که دیگر سطل را پایین نندازید می خواهم بیایم بیرون، دستش را بر دیواره ی چاه می گذارد تا از راه پله ی دیواره ی چاه بالا برود چند پله بالا می رود اما به ناگاه در چاه سقوط می کند و دوستانش صدا می زنند اصغر چه شد؟ اصغر چه اتفاقی برات افتاد؟ ولی صدایی جز خنده ی اصغر آقا نمی شنوند و بعد دیگر همان صدای خنده هم قطع می شود و دیگر صدایی نمی شنوند. وقتی برای نجاتش به چاه می روند متوجه می شوند جان به جانان تسلیم حق نموده است و با زبان روزه و لب تشنه لبیک گویان بسمت خالق خویش باز گشته است. اصغر آقا برای اینکه در حال خدمت به حسینیه بوده است و بدین وسیله از دنیا رفته است مقام مجاهدی را دارد که در راه خدا به شهادت رسیده است. مزار ایشان در حیاط امامزاده ی سلطان ابو سعید سلام الله علیها روستای دستجرد جلوی درب ورودی دفتر قرض الحسنه می باشد. مدتی قبل از این اتفاق به مادرش وصیتهایی نموده است و می گوید (اگر جنگ بشود من حتما به جبهه می روم).انسانهایی که وجودشان پاک است همیشه در همه حال عمر و زندگیشان را وقف راه خدا می نمایند تا خدا از آنان راضی شود و خدا نیز در روز قیامت آنان را با مقام شهید داخل بهشت می نماید.
(روحش شاد و یادش گرامی باد.)
(شادی روح پاکش صلواتی عنایت فرمائید)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398