eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
585 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی برادرم مهدی ۱۲ سالش بود پدرم بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت و دوتا برادرای بزرگترمون محمد آقا و علی آقا برای کار به تهران رفته بودند و ما پدر که نداشتیم و یتیم شده بودیم و دوتا برادر بزرگترمون هم بخاطر کسب و کار به تهران رفته بودند و به همین دلایل آقا مهدی از همون نوجوانی مرد خونه شد. و جای خالی پدر و برادرا رو برای مادرم و مادوخواهر پر می کرد. و البته اینم بگم وقتیم که پدرم بود چون خدا بیامرز بیمار بود برادرم مهدی کمک حال پدرو مادرم در کارهای منزل و کارهای بیرون از منزل بود و با اون سن کمش یک مرد به تمام معنا بود. واقعا مرد خونه بود وقتی دستهاشو میدیدی دست یک پسر نوجوان نبود دستهای تپلی داشت اما دستهاش کاری بود و کارهای کشاورزی رو کمک پدرم چه وقتی که زنده بود و چه زمانیکه به رحمت خدا رفته بودانجام میداد. آقا مهدی پدرمون بود؛ یارمون بود؛ برادرمون بود؛ نون آور خونمون بود وخلاصه همه کاره ی خونمون بود و یک تکیه گاه مطمئن برای اهل منزل بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بسم الله الرحمن الرحیم و درود بر امام خمینی و با سلام و درود بر پدران ومادران شهید پرور روستای دستجرد اگر اذیتی به شما کردم و چیزی از من دیده اید مرا حلال کنید و هر کدام از شما که از من طلبکار است خواهش می کنم که از خانواده ام طلب خودرا بگیرید کسی به من بدهکار است و من از آن نگرفته ام و خود آن کس هم نمی داند اورا حلال می کنم‌ هم می خواهم مرا حلال کنید کسی اهانتی شده مرا ببخشید به شما این خطاب است که دعای کمیل و دعای توسل را ترک نکنید بر رزمندگان یادتان نرود اینها هستند که راه کربلا را باز می کنند و اینها هستند که در جبهه ها می جنگند و شما هم آسوده باشید هم نزدیک باشد هر کجا که باشید مرگ به سراغ شما می آید. پس چه بهتر که در جبهه باشید شما هم به جبهه ها از نظر مالی و جانی کمک کنید وقت ندارم و این وصیتنامه را در وسط نماز مغرب و عشاء در شب عملیات تاریخ ۶۳/۱۲/۲۰ نوشتم و وقت بیشتری نداشتم که بیشتر بنویسم مرا حلال کن و ببخش که نتوانستم به شماوخواهرانم خدمت کنم خواستم به وظیفه ی شرعی خود عمل کنم وبه جبهه رفتم و لیاقت شهید شدن را داشتم و شهید شدم ناراحت نباشید و بدانید من امانتی بودم در دست شما نیز مثل بقیه شهداء وصیتنامه خود را نوشتم و تحویل دادم و بعد از چند روز جنازه ام خواهد آمد و مرا بخاک خواهید سپرد وصیتنامه را بخوانید و اگر کسی آمد و گفت من از مهدی طلبکار هستم فوراً پرداخت کنید بجای گریه کردن دعا کن که اسلحه عروس من بود وسنگر حجله من موقع بخاک سپردنم قدری شیرینی بدهید و خوشحال باشید که پسرت را در حجله گذاشتید در جائیکه باید رفت چراغم می خوری از بهر مردن مگر آنها که غم خوردن نمردن را بدان که آنها که در راه خدا کشته شده اند مرده نیستند بلکه آنها زنده هستند و در نزد خدا روزی می خورند. "والسلام" (برادر شما مهدی فصیحی) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آقامهدی کلا دوبار به جبهه رفتند. یبار اسفند سال۱۳۶۲ بود که رفت و وقتی برگشت تا یازده ماه بعدش قسمتش نشد که برگرده جبهه و برای بار دوم که می خواست اعزام بشه به جبهه رفت و کارهاشو ردیف کرد و اومد به مادرم می گفت: من دارم میرم جبهه و مثه اونبار که رفتم و برگشتم ایندفعه هم میرم حالا اگر شهید شدم که خوب یه سعادتیه که قسمتم شده واگر شهیدهم نشدم دارم برمی گردم و همه خدا دارند و شماهم خدا دارید. کانال حفظ آثارشهدای دستجرد ─═┅━┅❊🌹❊┅ 🌴🍃 https://t.me/Yad_yaran1398 https://eitaa.com/Yad_yaran1398 ─═┅━┅❊🌹❊┅🌴🍃
آقا مهدی دوبار رفت جبهه که یبار سالم برگشت و بار دوم به فیض شهادت نائل آمدند و اصلا مجروح نشد. ولی اون دوتا برادرام هردو در جبهه مجروح شدند، برادر بزرگم محمد آقا تو جبهه راننده یک ماشین بود یبار که داشتند باری رو جابجا میکردند از یک پرتگاه پرت میشند که از ناحیه دست و پا مجروح می شند و یه مدت تو بیمارستانی در تهران بستری شدند و برادرکوچیکم حاج علی در عملیات آزادی سازی خرمشهرشرکت کرده بود، که یک تیر به قفسه ی سینش کنار قلبش اصابت می کنه و مجروح میشه و چون تو روز مجروح شده بود و همون لحظه بچه های امدادگر اونجا بودند و به دادش رسیده بودند زنده ماند. واگرشب بود و کسی نبود که کمکش کنه براثر خونریزی زیاد به شهادت می رسید وبه لطف خدا سریع به پشت جبهه انتقالش می دند و زود میفرستندش به یکی از بیمارستانهای تهران، ویادم هست که مادرم حدود دوماه تهران بود تا از برادرم پرستاری کنه، و حاج علی بعد از شهادت آقا مهدی زن و بچه یک سال و نیمه داشت، یبار دیگه به جبهه رفتند و باشهیدمحمد کرمی همرزم بودند که ایشونم همولایتی ما بودند و برادرم‌ سالم برگشت و اون بزرگوار به شهادت رسیدند. وچون مادرم دیگه طاقت نداشت برادرم حاج علی هم دیگه به جبهه نرفتند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ یک روز بعداز ظهر زمستان بود مادرم به آقا مهدی گفت: برو صحرا یکم چغندر بیار؛ نزدیک غروب آفتاب بود. آن روز خیلی غروب آفتاب قرمز بود و خیلی رنگ آسمان هم قرمز شده بود. تا برادرم به رفت صحرا یک دفعه آسمان دگرگون شد و هوا طوفانی شد. بقدری طوفان شدید بود که زمین و آسمان از گردو غبار انگار بهم دوخته شدند و دیگه چشم چشم و نمی دید. مادرم که نگران برادرم شده بود رفت به طرف پشت بام منزل تا از دور ببیند که آقا مهدی تو صحرا پیداست یا نه؛ من و خواهرمم که دلنگران شده بودیم پشت سر مادر به پشت بام رفتیم. نگاه کردیم دیدیم برادرم تک و تنها تو صحراست و هیچ کس نبود و مادرم از دلشوره ی زیاد گفت: خاک برسرم؛ خدا چکار کنم، بچه ام تک و تنها با این وضعیت هوا تو صحراست. طوفان همراه با رعدو برق و نم نم بارون هر لحظه شدیدتر می شد و ما دیگه از روی پشت بام هم دید کافی نداشتیم که برادرم و ببینیم و اون در گرد و غبار محو شد‌. وقتی طوفان برطرف شد و آسمون آروم گرفت. دیدیم آقا مهدی نیستش. مادرم گفت: ای داد و بیداد بچه ام نیست؛ بچه امو باد وطوفان با خودش برد!! در همین حین یک دفعه دیدیم برادرم از تو یک اتاقکهایی که وسط صحرا با کاه گل می سازند و ما بهش میگم (گُمبه) بیرون آمد. و خدا را شکر بقدری عاقل بود که تو سن نوجوانی عقلش رسیده بود تا به آن اتاقک صحرایی پناه ببرد تا طوفان دور شود. وقتی مادرم دید برادرم سالم است. دستاشو بالا گرفت و گریه افتاد و خدا را شکر کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهدا عاشق اند معشوقشان #خداست شاگردند؛ معلمشان #حسین (علیه السلام) است... معلم اند... درسشان 
شهید مهدی فصیحی در یک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه، درشرق اصفهان به دنیا آمد. ایشان دارای ۲برادر و ۲ خواهر می باشد. شهید مهدی فصیحی فرزند سوم خانواده و سومین پسر خانواده بود.‌ در سن ۱۲ سالگی از پدر یتیم شد و بار سنگین زندگی رابجای پدر مرحومش برعهده گرفت. دوران نوجوانی خود را همزمان با فرا گیری تحصیل علم و دانش به کشاورزی و کارهای بیرون از منزل می پرداخت تا کمک حال خانواده باشد و برای خانواده خویش بعداز خدا یک تکیه گاه محکم بود. فردی بسیار بااخلاق و دلسوز و با ایمان بود و از آنجایی که علاقمندخدمت به دین و اسلام و کشور بود وارد بسیج مستضعفین می شود وطی آموزشهای لازم آماده خدمت در جبهه های حق علیه باطل می شود و دو بار با فاصله ی یکسال به جبهه اعزام شد و در اعزام دوم به درجه رفیع شهادت نائل گردید. و مزار ایشان در گلستان شهدای بهشت محمد"صلی الله علیه وآله وسلم" روستای دستجرد جرقویه می باشد . پدرو مادرم باهم فامیل هستند. پدرم پسرعمه مادرم بودند. مادرم ۱۵ ساله بودند که به عقد پدرم در میاند و پدرم ۲۵ سالشون بوده که میرند خواستگاری مادرم؛ پدرم از قبل ازدواج ی کسالتی داشتند و بعداً هم به بیماری سرطان ریه مبتلا می شند و بخاطر همین موضوع وقتی که میاند خواستگاری مادر بزرگم مخالفت می کنند ولی پدر بزرگم می گند که این پسر بچه ی خواهر منه و اگر من دختر بهش ندم پس کی بهش دختر بده؛ خلاصه قسمت بوده که این ازدواج سر بگیره و پدرو مادرم برند سر زندگی خودشون؛ خدا هفت تا فرزند بهشون عطا میکنه که دوتا فرزند آخر که یکیشون دختر بود و یکی پسر از دنیا رفتند و سه تا فرزند اول پسر و دو تای آخری دخترهستند. که من و خواهرم باشیم و برادر شهیدم فرزند سوم خانه بود که پسر سوم هم بودند و کوچکتر ازدوتا برادرام محمدآقاو علی آقا هستش. زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند. مادرم تعریف می کردند از آن زمان، می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم‌ بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که درد و بیماریشون برطرف بشه و خداراشکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خدااون بیماری و از وجودشون دور می کنه. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما گرد مداری از #خطر می گردیم تا #صبح به دنبال سحر می گردیم سوگند به لاله ها، که همچون #خورشید زرد
آقامهدی یکسال قبل از شهادتش بایکی از هم ولایتیها شراکتی یک دستگاه بلوک زنی خریدند. و کارشون هم بد نبود و براشون در آمد داشت. مادرم خیلی خوشحال بود که برادرم سرگرم این کار شده بود که دیگه فکر جبهه رفتن هم از سرش بیافته و بمونه هم درسشو ادامه بده و هم برا خودش کار کنه و درآمد داشته باشه، ولی بقدری دلش تو جبهه بود که دلبسته ی این شغل جدید هم نشدکه موندگار بشه. مادرم هم می گفت: آخه عزیزدلم تو الان کاسب شدی اینهمه زحمت کشیدی تا این دستگاه و تهیه کنی بتونه نون حلال بدست بیاری، کجا میخای بری وما سه تا زن سرپوشیده رو تنها بزاری بری جبهه؛ کسی از تو توقع نداره که بری  جنگ، ما به تو احتیاج داریم. اینجا بمونی ثوابش بیشتر از رفتن به حبهه است. مابعد از خدا دل خوشیمون تویی که مرد خونمون هستی. اما آقا مهدی درجواب مادرم می گفت: مامان هر کسی خدا داره وعمر دست خداست مگه بابام از قبل ازدواج مریض نبود ولی موند تا حالا که خداچند تا بچه بهش داد و منم بزرگ شدم بعد به رحمت خدا رفت. پس قرار نیست  من تا رفتم شهید بشم. و خدا خودش مواظب بنده هاش هست. من می خوام برم به وظیفه شرعی و دینیم عمل کنم. و نمی تونم اینجا بمونم. وقتی رفت و شهید شد ماهم سهم دستگاه بلوک زنی رو به شریکش فروختیم. یک روز بعدازظهربود، ما از اون تلویزیون ۱۴ اینچ قدیمیا داشتیم. من پای تلویزیون   نشسته بودم و فیلم می دیدم؛ برادرم مهدی هم هعی صدام می زد ومی گفت: پاشو لباسای من و اتو بزن می خوام برم. تو اون فیلم یک بسیجی شب در عملیات مجروح شد و بیهوش شد، وقتی به هوش اومد صبح شده بود و صبح یک روز تابستون بود و هوا خیلی گرم بود و اون بسیجی تو اون گرما و با پای مجروح نمی تونست راه بره ؛ یک پاش قطع شده بود و دستش هم مجروح شده بود. و دوتا کبوتر هم اومده بودند دور اون بسیجی می گشتند. و این صحنه رو که دیدم من برگشتم به برادرم گفتم: مهدی بیا ببین هعی میگی میخام برم جبهه ببین بری این اتفاقها هم برات میافته نگاه اینم جبهه. برادرم تا صحبتهای من و شنید گفت: آبجی هرکی خربزه زمستون و می خوره پا لرزشم میشینه. یعنی هر کسی هم بخاد بره جبهه این چیزا رو هم در نظر می گیره و میره؛ یعنی همین جوری عشقی من نمی خام  پاشم برم جبهه؛ این و دارم میبینم و میرم. من اون لحظه یه حال عجیبی بهم دست داد و پیش خودم می گفتم حالا اینا رو بهش بگم پیشمونش کنم نره جبهه؛ در حالی که اینجوری نبود و تو تصمیمی که برای رفتن گرفته بود واقعا مصمم بود و راهشو با بصیرت انتخاب کرده بود نه از روی بی فکری و بی بصیرتی. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم مهدی تو همون نوجوانی که مرد خونه ماشده بود برادرام که تهران کار می کردند برای آقا مهدی یک موتور خریده بودند. وآقا مهدی هم تازه موتور سواری یاد گرفته بود. یه روز که با موتور برای کاری میره سه راهی حسن آباد روستای همجوار؛ وقتی رفت خیلی دیر کرد تا برگرده منزل؛ وقتی آمد دیدیم زیر بغل هاشو دونفر از همسایه ها نگه داشتند ودارند میارندش منزل، آقا مهدی رفته بود و سر سه راهی حسن آباد که رسیده بود با موتور زمین می خورد وزخمی می شود؛ به اطرافیان که اونجا سر صحنه بودند میگه فقط من و با پای خودم ببرید خونه که اگر مادرم بفهمه در جا سکته می کنه. و موقعی که از موتور پرت شده بود اونقدر تو شن و ماسه ها غلطو واغلط خورده بود که تمام شلوار و بدنش با شن و ماسه یکی شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما تابستون سال ۱۳۶۳ چند ماه قبل از شهادت برادرم، در منزل بنایی داشتیم، خونه ی ما یک حیاط بزرگی داشت که دور تا دورحیاط اتاق داشت، چون اتاقها کوچیک بودند تصمیم گرفتیم که دوتا از اتاقها رو بازسازی کنیم و تبدیل به یک سالن بزرگ‌کنیم تا یک اتاق پذیرایی داشته باشیم. ما بعداز بنایی، خونه رو آب و جارو کردیم و اتاق پذیرایی روهم فرش کردیم و قرار بود عید نوروز که از راه رسید به اتاق جدید پرده بزنیم. یه روز تو روزای اول اسفند ماه بود من تو اتاق پذیرایی نشسته بودم و داشتم لباسهای برادرم مهدی رو اتو می کردم. که دیدیم برادرم مهدی وارد اتاق شد و من برگشتم نگاهش کردم دیدم یه نگاهی به ته اتاق جدید انداخت و گفت: خدارا شکر این اتاق هم خوب بزرگ‌ شد یوقت اگرشهید شدم جا برای ختم گرفتن و مهمانداری هست. اونجا تا من این حرف و شنیدم دلشوره گرفتم و دلم لرزید. و برادرم مهدی رفت و شهید شد  و توی همون اتاق ما کلی براش مراسم ختم و مهمانداری گرفتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی برادرم مهدی ۱۲ سالش بود پدرم بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت و دوتا برادرای بزرگترمان محمد آقا و علی آقا برای کار به تهران رفته بودند و ما پدر که نداشتیم و یتیم شده بودیم و دوتا برادر بزرگترمان هم بخاطر کسب و کار به تهران رفته بودند و به همین دلایل آقا مهدی از همان نوجوانی مرد خانه شد. و جای خالی پدر و برادرانمان را برای مادرم و ما دو خواهر پر می کرد. و البته این راهم بگویم وقتی هم که پدرم بود چون خدا بیامرز بیمار بود برادرم مهدی کمک حال پدرو مادرم در کارهای منزل و کارهای بیرون از منزل بود و با همان سن کم یک مرد به تمام معنا بود. واقعا مرد خانه بود وقتی دستهایش را میدیدی دست یک پسر نوجوان نبود دستهای تپلی داشت اما دستهایش کاری بود و کارهای کشاورزی را کمک پدرم چه وقتی که زنده بود و چه زمانیکه به رحمت خدا رفته بود انجام میداد. آقا مهدی پدرمان بود؛ یارمان بود؛ برادرمان بود؛ نان آور خانه امان بود وخلاصه همه کاره ی ما بود و یک تکیه گاه مطمئن برای اهل منزل بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند. مادرم می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم‌ بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که درد و بیماریشون برطرف بشه و خدا را شکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خواست خدا بود که اون بیماری از وجودشون دور بشه و زنده بمونند تا سربازان اسلام بشند و در راه خدا جانباز و شهید بشند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پسرم مهدی می گفت: می خواهم به جبهه بروم ، ولی چون پدرش به رحمت خدا رفته بود برادرم میگفت: آقا مهدی مادر و دو خواهرت به تو احتیاج دارند در حال حاضر مرد خانه تو هستی و کسی از تو توقع ندارد که به جبهه بروی ؛ اما پسرم مهدی در جواب دائیش گفت: دایی مادرم و خواهرام خدا را دارند. و ثبتنام کرد و به جبهه اعزام شد؛ دوماهی در جبهه بود و مدتی آمد مرخصی و دوباره گفت: می خواهم به جبهه بروم و اینبار اگر رفتم هم بدانید شهید می شوم و با پای خودم بر نمی گردم. هر چه خواهش کردیم نرود گفت: باید بروم و می روم و رفت و خبر شهادتش را برایمان آوردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
آقامهدی بسیارفرد شوخ طبع و بااخلاقی بود که هر وقت در جمعی می نشست کلی همه را می خندوند. مثلا یبار یکی از اقوام وارد اتاق میشه و آقا مهدی سلام می کنه و طرف میشینه و بعداز ی دقیقه برادرم دوباره سلام می کنه و شروع می کنه بخنده و از خنده ی آقا مهدی بقیه جمع هم می خندند و میگند خنده خنده میاره راست گفتند اونروز با دوبار خنده ی برادرم باعث خنده ی اطرافیان میشه؛ حالا اون بنده خدا هم فکر کرده بود به اون می خندند ناراحت شده بود و مجلس وترک می کنه واطرافیان هم مجدد می خندند که چرا ایشون رفت. واینبار خودش باعث خنده ی خودش میشه. آقامهدی یه موقعهایی که خانواده ی خودمون یا فامیل دور هم جمع می شدیم مواظب بود که صحبتامون به غیبت و حرف و حدیث نرسه و خیلی مراقب بود. اونجا شوخ طبعیشم گل می کرد و تا فامیل میامدند دو کلمه صحبت کنند یهو آقا مهدی شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن وبعد هیچی نمی گفت و منتظر می شد یکم بگذره یهو وسط صحبت نفر بعد هم شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن، نه اینکه حالا اون جمع اهل خدای ناکرده غیبت باشند اتفاقا هر صلواتی رو که برادرم می فرستاد اوناهم همراهیش می کردند ولی آقا مهدی اینقدر این کارو انجام می داد که همه در ثواب اجباری اون صلواتها شریک می شدند و جمع کم کم متفرق می شدند و با این روش صلواتی که از خودش به یادگار گذاشت الان هر وقت دور هم جمع میشیم اگر یکی یه صلوات بی ربط بفرسته همه به یاد برادرم مهدی می افتیم. و به یادش صلوات می فرستیم. بچه ها هم به شوخی می گند دوباره شروع شد مهدی دومی اومد. و واقعا با ذکر صلوات هر جا باشیم یادش می کنیم. و مطمئنیم وقتی به این شکل صلوات می فرستیم خود شهیدمون هم در جمع ما حضور داره چون به یباره هممون یادش می کنیم. (برای اینکه همیشه از غیبت دور باشیم صلوات) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یبار بیست سال بعداز شهادت برادرم یکی از همرزماش با گُل و پاکت گز آمد منزل مادرم در تهران؛ و می گفت: چند شب پیش خواب آقامهدی شما رو دیدم و به من می گفت: برو تو فلان روستا و فلان محله خونه ما و به دیدن مادرم . من رفتم و روستا رو پیدا کردم و گشتم تا منزلتونو پیدا کردم ولی شما اونجا نبودیدو فامیلاتون به من آدرس تهران و دادند و من امروز آمدم خدمت شما. تعریف می کرد که من تو جبهه با آقا مهدی همرزم بودیم و بهم قول داده بودیم که اگر یکیمون شهید شد اون یکی دیگه بره دیدن مادرمون و من چون فراموش کرده بودم آقا مهدی آمد به خوابم و گفت: تو قول به من داده بودی که اگر من شهید شدم بری دیدن مادرم ولی چرا نرفتی؟! وبه من آدرس و داد تا من بیام دیدن شما. و دوست برادرم آدرس منزلشون هم در اصفهان به مادرم دادند تا هر وقت رفت اصفهان به منزلشون برند. و یبار که مادرم قسمتشون میشه به منزل این همرزم برادرم برند می گفت: چندتا عکس مهدی ما رو بزرگ کرده بودند و جلوی درب اتاقشون نصب کرده بودند. و چندباری هم رفت و آمد کردند ولی خب چون راهها بهم دور بود قسمت نشد این رفت و آمد ادامه پیدا کنه. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://rubika.ir/almas1397f https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بسم الله الرحمن الرحیم و درود بر امام خمینی و با سلام و درود بر پدران ومادران شهید پرور روستای دستجرد اگر اذیتی به شما کردم و چیزی از من دیده اید مرا حلال کنید و هر کدام از شما که از من طلبکار است خواهش می کنم که از خانواده ام طلب خودرا بگیرید کسی به من بدهکار است و من از آن نگرفته ام و خود آن کس هم نمی داند اورا حلال می کنم‌ هم می خواهم مرا حلال کنید کسی اهانتی شده مرا ببخشید به شما این خطاب است که دعای کمیل و دعای توسل را ترک نکنید بر رزمندگان یادتان نرود اینها هستند که راه کربلا را باز می کنند و اینها هستند که در جبهه ها می جنگند و شما هم آسوده باشید هم نزدیک باشد هر کجا که باشید مرگ به سراغ شما می آید. پس چه بهتر که در جبهه باشید شما هم به جبهه ها از نظر مالی و جانی کمک کنید وقت ندارم و این وصیتنامه را در وسط نماز مغرب و عشاء در شب عملیات تاریخ ۶۳/۱۲/۲۰ نوشتم و وقت بیشتری نداشتم که بیشتر بنویسم مرا حلال کن و ببخش که نتوانستم به شماوخواهرانم خدمت کنم خواستم به وظیفه ی شرعی خود عمل کنم وبه جبهه رفتم و لیاقت شهید شدن را داشتم و شهید شدم ناراحت نباشید و بدانید من امانتی بودم در دست شما نیز مثل بقیه شهداء وصیتنامه خود را نوشتم و تحویل دادم و بعد از چند روز جنازه ام خواهد آمد و مرا بخاک خواهید سپرد وصیتنامه را بخوانید و اگر کسی آمد و گفت من از مهدی طلبکار هستم فوراً پرداخت کنید بجای گریه کردن دعا کن که اسلحه عروس من بود وسنگر حجله من موقع بخاک سپردنم قدری شیرینی بدهید و خوشحال باشید که پسرت را در حجله گذاشتید در جائیکه باید رفت چراغم می خوری از بهر مردن مگر آنها که غم خوردن نمردن را بدان که آنها که در راه خدا کشته شده اند مرده نیستند بلکه آنها زنده هستند و در نزد خدا روزی می خورند. "والسلام" (برادر شما مهدی فصیحی) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آقامهدی کلا دوبار به جبهه رفتند. یبار اسفند سال۱۳۶۲ بود که رفت و وقتی برگشت تا یازده ماه بعدش قسمتش نشد که برگرده جبهه و برای بار دوم که می خواست اعزام بشه به جبهه رفت و کارهاشو ردیف کرد و اومد به مادرم می گفت: من دارم میرم جبهه و مثه اونبار که رفتم و برگشتم ایندفعه هم میرم حالا اگر شهید شدم که خوب یه سعادتیه که قسمتم شده واگر شهیدهم نشدم دارم برمی گردم و همه خدا دارند و شماهم خدا دارید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
در شفاعت شـهدا دست بازی دارند عکسشان را بنگر چهره ی ماهی دارند ما به یاد آوری خاطـره ها محتاجیـم
برادرم مهدی همیشه سعی می کرد دست پر بیاد منزل حتی شده با یه خرید کوچیک یا یه هدیه کوچیک دل ما رو شاد کنه کوتاهی نمی کرد. برای بار آخر که رفت جبهه نامه ای نوشته بود که بعداز شهادتش بدست ما رسید وقتی در پاکت نامه رو باز کردیم دیدیدیم مقداری پول و یک بسته آدامس موزی که اون وقتا تازه اومده بازار برامون فرستاده بود. و این محبتهای قشنگش و ما هیچ وقت فراموش نکردیم. و یادمه یبار تو جبهه یک شعری خونده بود که به دل خودش نشسته بود و اونو در نامه برای ماهم نوشته بود و قبل از شعر نوشته بود چون این شعرو دوست داشتم به شما تقدیم کردم تاشماهم با خوندن این شعر فیض ببرید. بسمه تعالی سلام بر مادر عزیزم و سلام ای خواهر پرمهرومحبت ؛ سلام ای دائی عزیز ؛ ای عمه عزیز ؛ و ای برادر و سلام ای فامیلهاو همسایگان ؛ مادر جان من هم اکنون در سنگر جبهه هستم ساعت ۱۱ صبح نگهبانی می دهم و کتاب مناجات عارفان را مطالعه می کردم که برخوردم به قطعه شعری که گفتم خوب است برای مادر و خواهرها بنویسم و از آن بهر ببرندو اگر این کتاب را در کتابخانه پیدا کردم برای شما می گیرم . بسم الله الرحمن الرحیم نیست مرا غیرخدا دلبری غیرخدادلبرو جان پروری حل شود از عشق خدا مشکلم عشق شودصیقل جان و دلم نیست بجز عشق خدا کیش من مرهم جان و دل پر ریش من ناز غمت بر دلم آتش زده آتش غم کرده دل آتشکده کس نرسد بر غم پنهان من غیر تو ای نور دل و جان من از غم عشق تو دلم سوخته جان و دلم ز آتشت افروخته ای تو پناه همه فرزانگان آب رسان آب به ما تشنگان کن ز وفا رحمت خود یارمن عفو کن از زشتی کردار من ای که به سِرّ دو جهانی علیم از ره ما دور نما آن رحیم من به همه داده ی تو راضیم علم تو بر نیّت من قاضیم جان مرا یکسره کن موج نور روح و روانم همه پر کن ز شور کن تو دلم غرق غم مسکنت مسکنت تو بود سلطنت شد دل مسکین زغمت رشک طور کن تو مرا لایق فیض حضور مادرجان من این شعر را برای شادی و خوشحالی شما نوشتم و خوشحال بودن خودم ، بلکه برای چیز دیگرننوشتم فقط برای اینکه شما ناراحت از رفتن من نباشید فقط از این خواهشی که می کنم هیچ گونه ناراحتی از من نداشته باشید من سالم هستم . التماس دعا . پسر خودتان مهدی . تاریخ ۶۳/۱۲/۱۰ روز جمعه . من یک نامه را صبح جمعه فرستادم و این نامه ۱۱ صبح شعر را خواندم و برای شما نوشتم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398