حفظ آثار شهدای دستجرد
ما گرد مداری از #خطر می گردیم تا #صبح به دنبال سحر می گردیم سوگند به لاله ها، که همچون #خورشید زرد
#دستگاه_بلوک_زنی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
آقامهدی یکسال قبل از شهادتش بایکی از هم ولایتیها شراکتی یک دستگاه بلوک زنی خریدند. و کارشون هم بد نبود و براشون در آمد داشت. مادرم خیلی خوشحال بود که برادرم سرگرم این کار شده بود که دیگه فکر جبهه رفتن هم از سرش بیافته و بمونه هم درسشو ادامه بده و هم برا خودش کار کنه و درآمد داشته باشه، ولی بقدری دلش تو جبهه بود که دلبسته ی این شغل جدید هم نشدکه موندگار بشه. مادرم هم
می گفت: آخه عزیزدلم تو الان کاسب شدی اینهمه زحمت کشیدی تا این دستگاه و تهیه کنی بتونه نون حلال بدست بیاری، کجا میخای بری وما سه تا زن سرپوشیده رو تنها بزاری بری جبهه؛ کسی از تو توقع نداره که بری جنگ، ما به تو احتیاج داریم. اینجا بمونی ثوابش بیشتر از رفتن به حبهه است. مابعد از خدا دل خوشیمون تویی که مرد خونمون هستی. اما آقا مهدی درجواب مادرم
می گفت: مامان هر کسی خدا داره وعمر دست خداست مگه بابام از قبل ازدواج مریض نبود ولی موند تا حالا که خداچند تا بچه بهش داد و منم بزرگ شدم بعد به رحمت خدا رفت. پس قرار نیست من تا رفتم شهید بشم. و خدا خودش مواظب بنده هاش هست. من می خوام برم به وظیفه شرعی و دینیم عمل کنم. و نمی تونم اینجا بمونم. وقتی رفت و شهید شد ماهم سهم دستگاه بلوک زنی رو به شریکش فروختیم.
#مصمم_برای_رفتن_به_جبهه
یک روز بعدازظهربود، ما از اون تلویزیون ۱۴ اینچ قدیمیا داشتیم. من پای تلویزیون نشسته بودم و فیلم می دیدم؛ برادرم مهدی هم هعی صدام می زد ومی گفت: پاشو لباسای من و اتو بزن می خوام برم. تو اون فیلم یک بسیجی شب در عملیات مجروح شد و بیهوش شد، وقتی به هوش اومد صبح شده بود و صبح یک روز تابستون بود و هوا خیلی گرم بود و اون بسیجی تو اون گرما و با پای مجروح نمی تونست راه بره ؛ یک پاش قطع شده بود و دستش هم مجروح شده بود. و دوتا کبوتر هم اومده بودند دور اون بسیجی می گشتند. و این صحنه رو که دیدم من برگشتم به برادرم گفتم: مهدی بیا ببین هعی میگی میخام برم جبهه ببین بری این اتفاقها هم برات میافته نگاه اینم جبهه. برادرم تا صحبتهای من و شنید گفت: آبجی هرکی خربزه زمستون و می خوره پا لرزشم میشینه. یعنی هر کسی هم بخاد بره جبهه این چیزا رو هم در نظر می گیره و میره؛ یعنی همین جوری عشقی من نمی خام پاشم برم جبهه؛ این و دارم میبینم و میرم. من اون لحظه یه حال عجیبی بهم دست داد و پیش خودم می گفتم حالا اینا رو بهش بگم پیشمونش کنم نره جبهه؛ در حالی که اینجوری نبود و تو تصمیمی که برای رفتن گرفته بود واقعا مصمم بود و راهشو با بصیرت انتخاب کرده بود نه از روی بی فکری و بی بصیرتی.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398