eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
574 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
نام و نام خانوادگی : قاسمعلی حیدری دستجردی فرزند : حسنعلی عباس تاریخ تولد : ۱۳۴۴/۴/۳۰ محل تولد : دستجرد تعداد خواهر و برادر : ۴ برادر و ۲ خواهر وضعیت تاهل : مجرد میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی شغل : خیاطی نیروی ارگان : بسیج تاریخ اعزام : ۱۳۶۱ مسولیت در جبهه : نیروی پیاده درجه : شهادت کارهای مهم : اولین باری که رفت جبهه سه ماه زندانبان منافقین بود کارهای دیگر : شرکت در عملیات رمضان محل شهادت : شرق بصره تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۴ مدت مفقودیت : ۱۶ سال بازگشت پیکر : ۱۳۷۶/۲/۱۵ آدرس مزار : گلزار شهدای روستای دستجرد جرقویه؛ شرق اصفهان کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید محمد فصیحی پسر خواهرم با برادرم شهید قاسمعلی حیدری با هم‌ به جبهه اعزام شدند تا در عملیات رمضان شرکت کنند. در عملیات رمضان برادرم مفقود الاثر شد و محمد خواهرم تنها به مرخصی برگشت. زمانی که به مرخصی آمد هنوز از طرف بنیاد شهید خبر قطعی شهادت یا مفقودیت برادرم اعلام نشده بود و محمد خواهرم می گفت: دایی قاسمعلی رفت آب بیاورد و دیگر نیامد. من می خواهم مجدد برای عملیات محرم به جبهه برگردم و آنجا می گردم به امید خدا تا از دایی قاسمعلی نشانه ای پیدا کنم. اما خواست خدا نبود که محمد خواهرم پیکر قاسمعلی را پیدا کند و محمد در عملیات محرم خودش عاشورایی شد و به جمع یاران شهید اباعبدالله الحسین علیه السلام پیوست. و پیکر نازنین و مطهر خودش را برایمان آوردند و می گویند حلال زاده به دائیش می رود. محمد نیز مانند دائیش قاسمعلی عمرش به دنیا نبود و راه پر سعادت شهادت برایش هموار بود.
وقتی آدم از شهدا یاد می کند فقط می گوئیم خوش به حال آنانی که به شهادت رسیدند. ماکه در دنیا ماندیم اگر هزار سال هم عمر کنیم آخر باید برویم. ولی شهید نامش زنده می ماند. ولی آنانی که می میرند می گویند بیایید این جنازه را ببرید ولی شهید را باشکوه تشییع می کنند و می گویند بیایید پیکر مطهر شهید را تشییع کنید. شهید افتخار پدر و مادر و اطرافیانش می باشد. شهید جاودان است ولی ماهرگز مگر اینکه یک شیعه ی و مومن واقعی باشیم که دارای یک احترام خاصی شویم. ما که از دنیا برویم یک مراسم هفت و چهلم و سال می گیرند و تمام ولی برای شهدا هر ساله مراسم می گیرند که یاد و راهش فراموش نشود. ای کاش ما هم لایق شهادت شویم. اگر همین حالا شهیدان محمد فصیحی و قاسمعلی حیدری را به حضور ببینم از آن دو بزرگوار می خواهم که دعایمان کند تا ماهم عاقبت بخیر شویم. 🍃🌼🌹🌼🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نام و نام خانوادگی : محمد هاشمپور فرزند : رضا تاریخ تولد : ۱۳۳۴/۱۲/۸ محل تولد : دستجرد جرقویه اصفهان تعداد خواهر و برادر : دوخواهر و پنج برادر وضعیت تاهل : متاهل تعداد فرزندان : یک دختر ، یک پسر لقب : محمدنقشه کش میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی علاقمند : به حرفه ی قالیبافی شغل : نقشه کشی قالی مدت خدمت در سپاه : یک ماه درجه : مدال پر افتخار شهادت کارهای مهم : با تقدیم جان خود و ریختن خون خود در راه خدا سربلند ی را به اسلام و مسلمین و هموطنانش هدیه داد. کارهای دیگر : ایثار و گذشت در راه خدا نام عملیات : بیت المقدس محل شهادت : خرمشهر تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۱ تاریخ تشییع وخاکسپاری : آدرس مزار : اصفهان ، روستای دستجرد جرقویه ، گلزار شهدای بهشت محمد صل الله علیه وآله وسلم
محمد علی خیلی با غیرت بود. همیشه به ما خواهرا سفارش می کرد حجابتان را رعایت کنید و جلوی چشم نامحرم ها نباشید و تنها از خانه بیرون نروید و روی ما حساس و باغیرت بود و دوست نداشت توی روستا کسی حرفی از ما بزند و واقعا یک تکیه گاه محکمی برای ما خواهران بود. برادرم محمدعلی وقتی صحبت می کرد همیشه می گفت: خدایا کمکمان کن یا مثلا کلمه خب و زیاد در صحبتهاش تکرار می کرد. و زمانیم که حرف جبهه و جنگ می شد دائما می گفت: ما نباید اینجا بمانیم. باید برویم جبهه و آنجا خدمت کنیم. برای همین هر وقت هم می آمد مرخصی دو روز و سه روز نمی کرد و زود بر می گشت جبهه تا به قول و گفته ی خودش به اسلام و انقلاب و وطن خدمت کند. محمدعلی هیچ وقت از آرزوهایش یا برنامه های فکری که برای آینده اش داشت با ما صحبت نکرد. ولی با اون همه علاقه ای که از ایشان می دیدیم که با چه عشقی به جبهه می رود یقین دارم تنها آرزویش در آن سن کم فقط شهادت بوده است و بس. و بجز شهادت که بالاترین مزد جهاد در راه خدا شهادت است به چیز دیگری فکر نمی کرده  است و خداوند هم چه خوب آرزویش را برآورده ساخت. شهادت نوش جانش و بهشت برین گوارای وجود پاکش باد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی برادرم مهدی ۱۲ سالش بود پدرم بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت و دوتا برادرای بزرگترمان محمد آقا و علی آقا برای کار به تهران رفته بودند و ما پدر که نداشتیم و یتیم شده بودیم و دوتا برادر بزرگترمان هم بخاطر کسب و کار به تهران رفته بودند و به همین دلایل آقا مهدی از همان نوجوانی مرد خانه شد. و جای خالی پدر و برادرانمان را برای مادرم و ما دو خواهر پر می کرد. و البته این راهم بگویم وقتی هم که پدرم بود چون خدا بیامرز بیمار بود برادرم مهدی کمک حال پدرو مادرم در کارهای منزل و کارهای بیرون از منزل بود و با همان سن کم یک مرد به تمام معنا بود. واقعا مرد خانه بود وقتی دستهایش را میدیدی دست یک پسر نوجوان نبود دستهای تپلی داشت اما دستهایش کاری بود و کارهای کشاورزی را کمک پدرم چه وقتی که زنده بود و چه زمانیکه به رحمت خدا رفته بود انجام میداد. آقا مهدی پدرمان بود؛ یارمان بود؛ برادرمان بود؛ نان آور خانه امان بود وخلاصه همه کاره ی ما بود و یک تکیه گاه مطمئن برای اهل منزل بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانیکه برادرام کوچیک بودند هر سه باهم به بیماری سرخک مبتلا میشند و خیلی حالشون بد میشه و خیلی سرخک وحشتناک و شدیدی گرفته بودند و پدرم هم آن زمان آنجا نبودند. مادرم می گفتند: وقتی سه تا پسرا مبتلا به این بیماری شدند حتی از گوشهاو بینی و دهانشون خون میامده. و پدر بزرگم وقتی این وضع و میبینه به مادرم میگند که اگر خون نمیامد بد بود ولی حالا که خون میاد خوب میشند. و نگران نباش. یه شب نصف شب مادرم از خواب بلند میشه و میبینه حال هر سه خیلی بدشده وبرادرم مهدی که کوچکتره بوده رو بغل می کنه وگریه کنان میبره خونه ی پدر بزرگم حاج ابراهیم وبا بغض و گریه مهدی رو میزاره روی زمین و رو به پدربزرگم می کنه و میگه بیا این مهدی و اون دوتا هم اونجا تو خونه دارند جون میدند. و پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه مادرم و دلداری میده و بلند میشه میره و اون دوتا برادرام و که اوناهم‌ بدحال بودند و بغل می کنه و میاردشون خونه ی خودشون و تاصبح بالای سرشون میشینه و دعا می کنند که درد و بیماریشون برطرف بشه و خدا را شکر صبح که میشه یکم حالشون بهتر شده بود هر سه رو میبرند دکتر و بعدش حالشون روز به روز بهتر میشه و الحمدلله خواست خدا بود که اون بیماری از وجودشون دور بشه و زنده بمونند تا سربازان اسلام بشند و در راه خدا جانباز و شهید بشند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
هواسرد بود و یک چراغ علاء الدین وسط اتاقمان روشن بود تا فضای اتاق گرم بماند. آنروز حسنعلی پای چراغ ایستاده بود تا دستانش را گرم کند. و رو به من کرد و گفت: مامان می خواهم بدانم این بنده خداهایی که بچه هایشان به شهادت می رسند چه می کنند؟! چه حالی دارند؟! بعد نگاه کرد دید من پشت دار قالی هستم و قالی می بافم گفت: مامان قالی نباف دعا کن خودم زنده باشم نگهداریتون می کنم و کمک حالتان میشم؛ و بعد گفت: اگر من رفتم و بر نگشتم همسرم آزاد است خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد؛ به خودش هم گفتم اگر ماندی و ازدواج نکردی در آن دنیا باهم هستیم. ولی فقط مواظب اصغرم باشید نکند اورا فراموش کنید. مامان من دارم میرم فقط یک سفارش دارم یک عکس از بچه ام انداخته ام چاپ که شد برایم بفرستید. چند روزبعداز رفتن حسنعلی به جبهه پسر عمه ام آمد برای خداحافظی که برود جبهه و من عکس چاپ شده نوه ام را با کمی هدایا امانت بهش دادم تا بدست حسنعلی در جبهه برساند. شش روز بعد جواب نامه حسنعلی آمد که بچه ها برایم می خواندند و هر جمله ای که نوشته بود یه کلمه مادر اول جمله هایش بود همش مادر؛ مادر بود. مثلا نوشته بود مادرجان ازت ممنونم که عکس فرزندم را فرستادی و خوشحالم کردی و کلی عکس بچه ام را بوسیدم؛ مادر خیلی دوستت دارم؛ مادر حلالم کن زحمت کشیدی برایم این هدایا را فرستادی؛ و...... سفارشات لازم را نوشته بود که بعداز شهادتم بعضی مسائل را رعایت کنید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید امیر ناصر صادقی در سال ۴۸ در خانواده ای مذهبی در اصفهان بدنیا آمد و دوران تحصیل خود را تا مدتی در همانجا گذراند بعداز چند سال بدلیل مهاجرت خانواده به سرزمین مادری به روستای مالواجرد آمدند و درس را در مقطع راهنمایی و دبیرستان ادامه دادند و بعد از چند صباحی از طرف دبیرستان بعنوان امدادگر به جبهه اعزام شد و به فیض شهادت نائل آمد. امیرناصر اولین فرزند خانواده بودند ما با شهید سه برادر و ۵ خواهر هستیم. اون موقع ها سه تا برادری چیزی که بیشتر یادم میاد اینکه تو خونه باهم فوتبال بازی میکردیم و هر دفعه متاسفانه دسته گلی به آب می‌دادیم از جمله شکستن وسایل منزل وبعد دعواهای پدر و بیشتر مادر در زمان انقلاب که سنی نداشتند ولی در زمان جنگ همیشه در پشت جبهه با همکلاسی ها فعال بودند. عضو انجمن اسلامی مدرسه؛ گروه سرود و قاری قرآن و عضو بسیج و عضو هیأت متوسلین به قمر بنی هاشم علیه السلام و موذن یکی از مساجد روستا هم بودند. علاقه ایشان به قرآن مثال زدنی بود بطوری که در اکثر برنامه ها و جلسات مسوولین ایشان تلاوت داشتند و موفق به کسب چند عنوان در این مورد هم شدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
قاسمعلی دو ؛ سه بار به جبهه اعزام شد. زمانی که تصمیم می گیرد برای جبهه ثبتنام کند این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. قاسمعلی می گوید: ببینید صدام به کشور ما حمله کرده است اعلام کردند هر کس می تواند به جبهه برود و سلاح دست بگیرد بیاید ثبتنام کند؛ جبهه احتیاج به نیرو دارد. اجازه بدهید من هم بروم. رفت ثبتنام کرد و به کردستان اعزام شد و تا سه ماه آنجا بود. دفعه آخر که قاسمعلی مجدد تصمیم می گیرد به جبهه برود با پدر و مادرم مشورت می کند تا کسب اجازه کند. مادرم می گوید: الان که ماه رمضان است بمانید تا روزه هایمان را بگیریم و بعداز ماه مبارک می توانید به جبهه بروید. در جواب مادرم گفت: ماه رمضان باز هم می آید اما اگر ما رزمندگان اسلام بمانیم و روزه بگیریم و جبهه را رها کنیم در همین ماه رمضان دشمن کشور ما را تصرف می کند. اجاز بدهید من بروم و اگر زنده ماندم و برگشتم بعدا قضا ی روزه هایم را بجای می آورم و اگر بر نگشتم وصی بعداز من باشید و قضای روزه هایم را بجای آورید. و به یک بنده خدایی هم یک مقدار بدهکارم اگر بر نگشتم شما بدهی مرا پرداخت کنید. (شهدا بصیر و آگاه بودند و از روی فهم و درک راه خود را انتخاب کردند) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آقامهدی بسیارفرد شوخ طبع و بااخلاقی بود که هر وقت در جمعی می نشست کلی همه را می خندوند. مثلا یبار یکی از اقوام وارد اتاق میشه و آقا مهدی سلام می کنه و طرف میشینه و بعداز ی دقیقه برادرم دوباره سلام می کنه و شروع می کنه بخنده و از خنده ی آقا مهدی بقیه جمع هم می خندند و میگند خنده خنده میاره راست گفتند اونروز با دوبار خنده ی برادرم باعث خنده ی اطرافیان میشه؛ حالا اون بنده خدا هم فکر کرده بود به اون می خندند ناراحت شده بود و مجلس وترک می کنه واطرافیان هم مجدد می خندند که چرا ایشون رفت. واینبار خودش باعث خنده ی خودش میشه. آقامهدی یه موقعهایی که خانواده ی خودمون یا فامیل دور هم جمع می شدیم مواظب بود که صحبتامون به غیبت و حرف و حدیث نرسه و خیلی مراقب بود. اونجا شوخ طبعیشم گل می کرد و تا فامیل میامدند دو کلمه صحبت کنند یهو آقا مهدی شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن وبعد هیچی نمی گفت و منتظر می شد یکم بگذره یهو وسط صحبت نفر بعد هم شروع می کرد با صدای بلند صلوات فرستادن، نه اینکه حالا اون جمع اهل خدای ناکرده غیبت باشند اتفاقا هر صلواتی رو که برادرم می فرستاد اوناهم همراهیش می کردند ولی آقا مهدی اینقدر این کارو انجام می داد که همه در ثواب اجباری اون صلواتها شریک می شدند و جمع کم کم متفرق می شدند و با این روش صلواتی که از خودش به یادگار گذاشت الان هر وقت دور هم جمع میشیم اگر یکی یه صلوات بی ربط بفرسته همه به یاد برادرم مهدی می افتیم. و به یادش صلوات می فرستیم. بچه ها هم به شوخی می گند دوباره شروع شد مهدی دومی اومد. و واقعا با ذکر صلوات هر جا باشیم یادش می کنیم. و مطمئنیم وقتی به این شکل صلوات می فرستیم خود شهیدمون هم در جمع ما حضور داره چون به یباره هممون یادش می کنیم. (برای اینکه همیشه از غیبت دور باشیم صلوات) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نام ونام خانوادگی : محمد خدامی فرزند : حسن تاریخ تولد :  ۱۳۵۱/۱/۲۱ متولد : روستای دستجرد جرقویه از توابع اصفهان تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱/۵ تاریخ خاکسپاری : ۱۳۶۵/۱/۱۳ اهل نماز شب و بسیار به حلال و حرام اهمیت می داد . بسیارباهوش .. توانمند در زمینه هنر خطاطی  و حرفه آهنگری .. امدادگر در جبهه ... احترام و اکرام بزرگترها بزرگسالان ... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید محمد خدامی در تاریخ 21 فروردین 1351 در خانواده ای مذهبی و ولایتمدار در روستای دستجرد جرقویه از توابع استان اصفهان به دنیا آمد ؛ محمد در دوران جوانی و نوجوانی بسیار باهوش و با استعداد بود به گونه ای که شاگرد اول کلاس در تمام دوره های تحصیلی بود بطوری که تمام همکلاسی های خود را در منزل جمع می کرد و به آنها درس میداد . به تمام افراد آن روستا کمک میکرد به ویژه در کار کشاورزی کمک حال پدرش بود .او آنچنان باهوش و کنجکاو بود که زمانی که در مدارس طرح کاد (دانش آموزان دوره دبیرستان باید حرفه ای را در کنار یک استا  یاد میگرفتند) مطرح بود ؛ او برای طرح کاد حرفه آهنگری را انتخاب کرد و همان روز اول با دیدن استاد که درب های آهنی را می ساخت ؛ خودش شروع به ساختن درب آهنی کرده بود و آنچنان زیبا کار میکرد که هر کس او را میدید فکر میکرد که او چندین سال است در این حرفه است . محمد چنان خط زیبایی داشت که در و دیوار  آن روستا تا سالیان گذشته مزین به خط زیبای او بود ؛ همچنین زمانی که شهدا را به معراج می آوردن از محمد درخواست میشد که برای خطاطی برود و کمکشان کند . محمد احترام خاصی برای همه اعم از پیر و جوان و کوچک و بزرگ قائل بود. به خصوص در سلام کردن همیشه مقدم بود ؛ او حتی در کارهای منزل نیز از جمله نانوایی کمک حال مادرش بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ده روز از رفتن حسنعلی به جبهه می گذشت که یک شب در عالم خواب دیدم خانمی بر من وارد شد و خودش را معرفی کرد و گفت: من فاطمه هستم و چادر سفید رنگی آورد و روی سرم انداخت و من که از دیدن چادر خوشحال شدم و آن چادر سفید رنگ را دوست داشتم آن خانم رو به من کرد و گفت: این چادر یک نشانه یک پیغام برای شما است؛ در خواب رفتم پیش چندتا از زنان فامیل که دور هم جمع بودند و به آنان گفتم خودم میدانم پیغامش چیست حتما حسنعلیم شهید شده است؛ چند بار این جمله را در خواب تکرار کردم و می گفتم: دیدید برایم این چادر سفید رنگ را آوردند؛ خودم می دانم بچه ام شهید شده است. فردای آن روز همه فهمیده بودند که حسنعلی شهید شده فقط به روی من نمی آوردند. تا اینکه پسر بزرگم محمد آقا آمد یک عکس از حسنعلی گرفت و گفت: مجروح شده میروم ملاقاتش درشهر اهواز. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
از آنجایی که لحظه شهادت حسنعلی پلاکش گم می شود و درست شناسایی نمی شود اشتباهاً به یه روستای دیگر فرستاده می شود و موقع خاکسپاری می فهمند که شهید را اشتباه تحویل گرفتند؛ بنا براین بر می گردانند اهواز و تحویل معراج شهدای اهواز می دهند. ۳۷ روز کشید تا پیکر شهید به زادگاهش و به آغوش خانواده باز گشت. زمانیکه پسر بزرگم محمد آقا آمد و گفت: حسنعلی مجروح شده و می رویم ملاقاتش؛ و هنوز چون من بیخبر بودم به من چیزی از شهادتش نگفتند و رفتند. ودر واقع اینچنین نبود و برای شناسایی پیکر برادرش با یکی از اقوام رفتند به اهواز؛ وقتی می روند معراج شهدای اهواز تمام اجساد شهدا را یک به یک می بینند و نا امید که می شوند اینها هیچ کدام حسنعلی نیست؛ موقع خارج شدن از معراج جمعیت زیادی آمده بودند آنجا برای تحویل گرفتن پیکر شهدایشان و بخاطر شلوغی مسولین معراج همه را بیرون می کنند و فقط محمد آقا و فامیلمون که همراهش بود در معراج ماندگار می شوند. و مسئولان درب ورودی را با عجله می بندند غافل از اینکه هنوز دونفر داخل معراج مانده اند. خلاصه اینان همینجور که به فکر خارج شدن بودند احساس می کنند صدایی به آنها می گوید مبادا بدون ‌من بروید من اینجاهستم. مرا هم با خودتان ببرید. آن لحظه نگاه به شهیدی که کنارش ایستاده بودند می ندازند و محمد آقا یادش میاید که حسنعلی باید جای بخیه های عمل جراحی که درقسمتی از شکم دارد را ببیند وقتی بررسی میکند تا مطمئن شوند برادرش است می بینند شهید هنوز چکمه هایش پایش می باشد یه نگاه هم به چکمه ها میندازند می بینند حسنعلی با دست خط خودش اسمش را گوشه ای از چکمه هایش نوشته است و دیگر صد درصد مطمئن می شوند خود حسنعلی می باشد آنجا مثل اینکه محمد آقا حالش بد می شود که کمکش می کنند دوباره بلند شود و با مسئولین معراج شهدا موضوع را مطرح می کنند و آنجا می گویند شما برگردید خودمان تا سه روز دیگر شهید را به قم می فرستیم بعد از آنجا به معراج شهدای اصفهان تحویل می دهیم شما سه روز دیگر به معراج شهدای اصفهان بیایید و شهیدتان را تحویل بگیرید. و آنان بر می گردند به دستجرد و برایم خبر شهادتش را می آورند و محمد آقا مرا دید و گفت: مادر جان قرار است حسنعلیتو برات بیاورند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
قاسمعلی دفعه ی آخری که اعزام شد در عملیات رمضان شرکت کرد. پسر خواهرم شهید محمد فصیحی نیز در این عملیات با قاسمعلی همراه بود. فرزند خواهرم قبل از شهادتش وقتی آمد مرخصی تعریف می کرد دشمن پیشروی کرده بود و ما را محاصره کرده بود و در آن لحظات سخت دایی قاسمعلی رفت آب بیاورد که دیگر برنگشت و ما خیلی منتظر ماندیم که برگردد اما دیگر نیامد وما نفهمیدیم که چه سر نوشتی پیدا کرد. نمی دانیم اسیر شد؛ یا به شهادت رسید. و چون منطقه دست دشمن بود ما نمی توانستیم برویم و پیدایش کنیم. زمانی که خبر مفقودیت قاسمعلی قطعی شد؛ من هر وقت خبر دار می شدم شهیدی را برای شناسایی تحویل پزشکی قانونی دادند می رفتم و تمام پیکرهای شهدا را می دیدم به امید اینکه یکی از آن پیکرها برای برادر شهیدم باشد. اما تا ۱۶ سال بعد خبری از قاسمعلی نشد تا اینکه گروه تفحص خبر آوردند که پیکر شهیدتان پیدا شده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم الله الرحمن الرحیم و درود بر امام خمینی و با سلام و درود بر پدران ومادران شهید پرور روستای دستجرد اگر اذیتی به شما کردم و چیزی از من دیده اید مرا حلال کنید و هر کدام از شما که از من طلبکار است خواهش می کنم که از خانواده ام طلب خودرا بگیرید کسی به من بدهکار است و من از آن نگرفته ام و خود آن کس هم نمی داند اورا حلال می کنم‌ هم می خواهم مرا حلال کنید کسی اهانتی شده مرا ببخشید به شما این خطاب است که دعای کمیل و دعای توسل را ترک نکنید بر رزمندگان یادتان نرود اینها هستند که راه کربلا را باز می کنند و اینها هستند که در جبهه ها می جنگند و شما هم آسوده باشید هم نزدیک باشد هر کجا که باشید مرگ به سراغ شما می آید. پس چه بهتر که در جبهه باشید شما هم به جبهه ها از نظر مالی و جانی کمک کنید وقت ندارم و این وصیتنامه را در وسط نماز مغرب و عشاء در شب عملیات تاریخ ۶۳/۱۲/۲۰ نوشتم و وقت بیشتری نداشتم که بیشتر بنویسم مرا حلال کن و ببخش که نتوانستم به شماوخواهرانم خدمت کنم خواستم به وظیفه ی شرعی خود عمل کنم وبه جبهه رفتم و لیاقت شهید شدن را داشتم و شهید شدم ناراحت نباشید و بدانید من امانتی بودم در دست شما نیز مثل بقیه شهداء وصیتنامه خود را نوشتم و تحویل دادم و بعد از چند روز جنازه ام خواهد آمد و مرا بخاک خواهید سپرد وصیتنامه را بخوانید و اگر کسی آمد و گفت من از مهدی طلبکار هستم فوراً پرداخت کنید بجای گریه کردن دعا کن که اسلحه عروس من بود وسنگر حجله من موقع بخاک سپردنم قدری شیرینی بدهید و خوشحال باشید که پسرت را در حجله گذاشتید در جائیکه باید رفت چراغم می خوری از بهر مردن مگر آنها که غم خوردن نمردن را بدان که آنها که در راه خدا کشته شده اند مرده نیستند بلکه آنها زنده هستند و در نزد خدا روزی می خورند. "والسلام" (برادر شما مهدی فصیحی) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم الله الرحمن الرحیم کشته شدن درراه حق آرزوی ماست گرچه دشمن تشنه خون گلوی ماست به رهبر کبیر انقلاب اسلامی وباسلام به تمامی شهدای راه حق وآزادی. نام او که زندگیم ، وجودم وجسم وجانم برای اوست ، اوکه به من جان داد آنگاه باز پس خواهد گرفت وچه بهتر که درراه حق وآزادی و سرای اعتلای اسلام جان ببازم وبه شهدای دیگر بپیوندم. پاسداری نیستم که به خود ببالم ، پاسداران برادر 13ساله ای است که نارنجک به کمر خود بست وبه زیر تانک دشمن رفت وبا قلبی کوچک اما روحی بزرگ در راه اسلام وقرآن ایثار کرد. امیدوارم مرادر شمار بندگانی قرار دهی که به درجه والای شهادت رسیده اند. با نامت قدم به جبهه برداشتم وای کاش صدها جان داشتم تادر راهت هدیه کنم. به ما قدرتی عطاکن تاقدرت خدائیت را به همه عالم نشان دهیم. به جبهه می روم وراه شهادت را برمی گزینم گرچه راه سختی است ولی سختی های آن را به جان می خرم و بردوش می کشم . پس ازشهادتم برایم طلب آمرزش کنید. شکر می کنم که به این بنده حقیر وگناهکارت اجازه دادی تابرای رضای تو بجنگد. گناهان مراببخش واگر به درجه رفیع شهادت رسیدم مرابا شهدای مخلص خودت در بهشت محشور بگردان ودریچه مغفرت ورحمت بی پایانت راروی من بگشای. عزیزم از من راضی باشید،خیلی به شمازحمت داده ام و میدانم که چه رنج هایی برای مافرزندان کشیده اید تامارابه این سن وسال رسانده اید ازشماطلب عفو می کنم صبورباشید وناراحت نشوید ؛ به خانواده هایی نگاه کنید که بهترین جوان هایشان رادرراه خدا ازدست داده اند حال که یکی ازبین شما به دیدار خدارفته است چه عیبی دارد مگر نه این است بالاخره دیر یازود همگی باید برویم پس چه بهتر که در راه خدا کشته شویم می دانم که شما ناراحت نمی شوید وشجاع هستید اماچهره تان راهمیشه خندان نگه دارید. ومادر مهربان ورنجیده وغم پرورم مراببخشید وحلالم کنید که نتوانستم محبت های شما را جبران کنم به خداقسم اگر تمام روز وشب زحمت می کشیدم وبه شما محبت می کردم بازهم کم وناچیز بود چه رسد به این که من اصلا برای شما کاری نکرده ام. اگرچه من پس از شهادتم می روم واز شما جدا می شوم اماشما ناراحت نشوید واین رابدانید که من امانتی درنزد شمابودم وباید می رفتم ومبادا پس از شهادتم گریه کنید واشک بریزید. که نماز می خوانید برایم دعاوطلب مغفرت کنید. مباداروحیه ات را ببازی وتحت تاثیر احساسات قرار بگیری ودشمنان اسلام راشاد کنی تا آنجا که می توانید وجان در بدن داری ازاین انقلاب ورهبر وروحانیت دفاع کنید. مرابرای رضای خدا به جبهه فرستادی همانطور که موقع رفتنم به جبهه ناراحت نبودی اگر من شهید شدم نیز ناراحت نباش. توباید افتخارکنی که فرزندت درراه خدا به این مقام والا رسید و من افتخار می کنم که در  دامن مادری همچون تو پرورش یافتم وبه این مقام والا رسیدم . مبادا صبرت لبریز شودتوباید شادباشی که فرزندت فدای راه حق وحقیقت شد؛ مادرم غم مخور وبرای رسیدن صبح پیروزی شادی کن. برادرانم وقتی که بزرگ شدید درس بخوانید چون میهن اسلامی ما به فرزندان باسواد احتیاج دارد ؛ درس خواندتان توام با اخلاص وتقوا باشد که دراین صورت پیروز می شویم وگرنه امکان ندارد. خواهرم وقتی بزرگ شدی ان شاءالله سعی کن زینب گونه رفتارکنی وتمام اعمالت مثل فاطمه زهرا «سلام الله علیها» باشد. گریه نکنید ولباس سیاه نپوشید من به زندگی جاوید پیوستم ؛ هربدی ورنجشی که از من دیده اید حلال کنید. شما می خواهم که از فضل بیکران خدا ناامید نشوید ؛ همانگونه که من ناامید نشدم وسرانجام با دل محزون  و گناهکار ، عاشقانه به سویش شتافتم. شما حلالیت می طلبم و تا جایی که به خاطر دارم به کسی مقروض نیستم اما باز بپرسید وچنانچه به کسی بدهکار بودم آن رابپردازید. نمی خواهد بعداز شهادتم مراسمی بر پا کنیدکه درآن اسراف و زیاده روی باشد ، خیرات بدهید و برای آمرزش گناهانم از خدا طلب بخشش کنید. ام را بر در و دیواربزنید تاهمه بدانند که من نیز رهرو راه همرزمانم شدم وبه آنها پیوستم ... والسلام (خدایاخدایا تا انقلاب مهدی ،حتی کنار مهدی ،خمینی رانگه دار) (التماس دعا ، برادر شما اصغر فصیحی) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد فرزند اول ما بود و خیلی پسر آرام و فهمیده و با معرفتی بود. همیشه پیشانی مادربزرگش را می بوسید و به ایشان محبت می کرد و حرمتش را حفظ می کرد و خیلی خانواده دوست بود و به بزرگ و کوچک احترام می گذاشت. محمد دوران کودکی و نوجوانی خود را در زادگاهش در روستای دستجرد جرقویه اصفهان سپری کرد و در سن بیست سالگی به مدت پنج ماه به کردستان اعزام شد تا در جبهه حق علیه باطل مدافع حق و حقیقت اسلام و انقلاب باشد و با کردهای جنایتکار و کومله های خونخوار و منافقین کور دل مقابله کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نام و نام خانوادگی : قاسمعلی حیدری دستجردی فرزند : حسنعلی عباس تاریخ تولد : ۱۳۴۴/۴/۳۰ محل تولد : دستجرد تعداد خواهر و برادر : ۴ برادر و ۲ خواهر وضعیت تاهل : مجرد میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی شغل : خیاطی نیروی ارگان : بسیج تاریخ اعزام : ۱۳۶۱ مسولیت در جبهه : نیروی پیاده درجه : شهادت کارهای مهم : اولین باری که رفت جبهه سه ماه زندانبان منافقین بود کارهای دیگر : شرکت در عملیات رمضان محل شهادت : شرق بصره تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۴ مدت مفقودیت : ۱۶ سال بازگشت پیکر : ۱۳۷۶/۲/۱۵ آدرس مزار : گلزار شهدای روستای دستجرد جرقویه؛ شرق اصفهان کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نام و نام خانوادگی : حسین فصیحی فرزند : حسن متولد : ۱۳۴۵ محل تولد : دستجردجرقویه تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۶ محل شهادت : شلمچه عملیات : کربلای ۵ شهید حسین فصیحی در روستای دستجرد دیده به جهان گشود در خانواده ای مذهبی بزرگ شد و دارای سه خواهر و دوبرادر بود ودر همان روستا تحصیل کرد ؛ تا اینکه پس از ۲۰سال زندگی سخت در مقابل کفر تصمیم به اطاعت از امر امام خمینی (رحمه الله علیه) را گرفت و راهی جبهه دفاع مقدس شد ودر تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه عملیات کربلای ۵ شربت شیرین شهادت را نوشید و در زادگاهش گلزار شهدای بهشت محمد دستجرد آرام گرفت. فردی با غیرت و وفادار و بسیار مردمدار و اجتماعی .. فعال و پرتلاش .. خوش اخلاق و خوش برخورد .. با تقوا و با ایمان .. پیرو ولایت و انقلابی .. خانواده دوست و مهربان وبا محبت . مادرش بسیار از او راضی بود و همیشه به نیکی از او یاد می نمود. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته اند. سال ۱۳۶۵ بود که برا اولین بار به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شدم . تو تقسیمات گردانی من افتادم به گردان یا زهرا سلام الله علیها ؛ من اون موقع از خود شهر اصفهان اعزام شده بودم و از بچه های دستجرد کسی با من نبود ؛ تنها شانزده سال داشتم و با دست بردن تو شناسنامه دو سال سنم را بالا برده بودم ؛ یادمه پادگان شهید قوچانی اهواز بودیم و احساس دلتنگی عجیبی داشتم یکی از بچه ها که تازه با هم آشنا شده بودیم گفت : چرا اینقد گرفته ای بیا بریم تو دسته دو یک نفره که هر روز معرکه میگیره و به بچه ها روحیه میده ؛ خیلی با مزه است وقتی جک تعریف میکنه بچه ها میمیرند از خنده ؛ به اتفاق هم رفتیم تو اون سوله ی دسته دو ؛ جایی که ما بودیم ساختمانهای پیش ساخته ای بود که قبل از انقلاب کارکنان کره ای شرکت نفت اونجا بودند و با شروع جنگ دیگه از اونجا رفته بودند و چون منطقه جنگی شده بود رزمندگان تو اون مقر استقرار پیدا کرده بودند . وقتی وارد سوله که یک ساختمان بود دارای چندین اتاق که درب اتاقها تو یک راهرو باز می شد از یه دونه اتاقها صدای خنده به گوش میرسید . گفت : بیا بریم تو این یکی اتاق هستند در زدیم وارد شدیم ؛ دیدیم ی تعداد از بچه ها دور هم نشستند یکی هم بالای پتو ها که گوشه اتاق رو هم گذاشته بودند نشسته دو تا چفیه دور سرش پیچیده یک پتو هم مثل عبا رو دوشش انداخته و مرتب یک چیزای میگه و همه میخندند . اونطرف چشمهای برجسته و قلمبه ای داشت من قبلا ندیده بودمش اونم منا نمی شناخت . رفیقم که دنبالم بود گفت : خدا خیرش بده خیلی بچه ها دوستش دارند خیلی بهشون روحیه میده اسمش حسین فصیحی ؛ تا گفت : فصیحی احساس کردم باید دستجردی باشه ولی چرا پس تا حالا من ندیدمش ؛ الان دقیقا یادم نیست چی می گفت : ولی فقط یادمه خیلی با مزه بود کارش که تموم شد؛ گفت : آقایون سخنرانی امروز تموم شد برید به کارتون برسید ؛ یکی یکی بچه ها رفتند ما هم رفتیم. چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از بهترین خاطرات خوشی که از دوران عقدمان باشهید حیدری به یاد دارم این بود که یک سفر به تهران رفتیم و قبل از رسیدن به تهران لطف خدا شامل حالمان شد و در راه رفت و برگشت از تهران به پابوس حضرت فاطمه معصومه "سلام الله علیها" رفتیم . یعنی دوبار قسمت شد که به زیارت برویم و خداراشکر وقتی رفتیم قم روزیمان شد تا به دیدار حضرت امام هم برویم و من امام را از نزدیک زیارت کنم . جمعیت زیادی آمده بودند و امام خمینی "رحمت الله علیه" مدت زیادی نبود که از تبعید برگشته بودند . محمد آقا بعد از دیدار امام گفت : نگرانت بودم که وسط جمعیت اتفاقی برایت نیافتد . ولی الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی گذشت و سفری پراز خیرو برکت برایمان بود . یک روز ی بنده خدایی به شهید حیدری گفت : محمد آقا شما که رزمنده و جانباز هستید به هلال احمر بروید دارند به رزمندگان و جانبازان اجناس( یخچال؛ تلویزیون؛ فرش و....) به قیمت مناسب می دهند شماهم برو بهره ببر از این امتیازاتی که به جانبازان تعلق می گیرد . محمد آقا وقتی این حرف و شنید خیلی ناراحت شد و گفت : مگر من برای این چیزها رفتم ‌جبهه !! من برای رضای خدا و برای دفاع از دین و میهن و ناموسم رفتم و اینکه دشمن نیاید بالای سر هم وطنانم و خانه و خانواده ام و برای ارزشهای اسلام رفتم ... محمد آقا دوست نداشتند که از این نوع حرفها را بشنود که ایمانش تحت الشعاع قرار بگیرد و کار جهادش در راه خدا بی ارزش شود و تمام تلاشش این بود که خالصانه برای خدا قدم بردارد و الحمدلله که در این امتحان روسفید شد .‌ شهید حیدری خیلی مهربان و باادب بود .هیچ وقت اسم مرا سبک صدا نزد وهمیشه حاج خانم صدا میزد . یک روز مادرشوهرم به شوخی گفت : کو تا حالا خانمت حاجیه خانم بشه ؛ آقای حیدری در جواب گفت : من خانمم و به زودی می فرستم مکه !! و من در اوج جوانی در سن ۲۴ سالگی ۳ سال پس از شهادت شهید حیدری به زیارت خانه خدا رفتم و حاجیه شدم اما بدون محمد آقا رفتم و می گفتم اینطوری می خواستی من و حاجیه کنی خودت بروی پیش خدا و من و تنها بفرستی خانه خدا !! تو اولیاء خدا شدی و من زائر خانه خدا !! ولی مرد بودی و به قولت عمل کردی و بالاخره مرا فرستادی زیارت خانه خدا . کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید رضافصیحی تا ۱۹ سالگی پس از مدتی کار در کارگاه خیاطی پیشرفت کرد و مدیریت داخلی کارگاه را به دست گرفت و شهید قاسمعلی حیدری که چند سالی از شهید رضا فصیحی کوچکتر بود از روستای دستجرد برای کار به تهران آمده بود و با معرفی برادرش در کارگاه خیاطی که شهید رضا فصیحی کار می کرد او نیز مشغول به کار شد. و هر دو شهید باهم همکار شدند. شهید رضافصیحی در سن بیست سالگی تصمیم می گیرد که مستقل شود و یک کارگاه خیاطی با کمک برادرانش افتتاح نمود و برای کارگاه خیاطی شش عدد چرخ پیشرفته خیاطی و ده تن پارچه خریداری نمود. و با پیشنهاد خانواده قرار بود به خواستگاری برود و با یک خانواده تاجر وصلت کند. و بخاطر اینکه شهید فصیحی همه چیز تمام بود از نظر اخلاق و پشتکار و ایمان و چهره ی زیبایی که داشت خانواده ی دختر نیز مشتاق این وصلت بودند و ایشان را خیلی قبول داشتند. تمام زمینه های پیش رفت و ترقی برای آینده اش مهیا شده بود. اما به یکباره شهید فصیحی با ثبتنام در بسیج دگرگون شد و زندگی اش در مسیر دیگری قرار گرفت.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت. یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد. قدیما هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم. از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛ روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛  نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛ شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند: این شهید هنوز شناسایی نشده است. اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست!  خلاصه هر کسی یک چیزی می‌گفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمه‌اش گفت: اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه می‌درخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم" مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398