حفظ آثار شهدای دستجرد
#شناسایی_پیکر
#راوی_همشهری
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم.
از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛
روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛ نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛
شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند:
این شهید هنوز شناسایی نشده است.
اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون
برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را
گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست! خلاصه هر کسی یک چیزی میگفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند
می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمهاش گفت:
اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه میدرخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم"
مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند
و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شناسایی_پیکر
#راوی_همشهری
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم.
از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛
روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛ نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛
شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند:
این شهید هنوز شناسایی نشده است.
اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون
برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را
گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست! خلاصه هر کسی یک چیزی میگفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند
می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمهاش گفت:
اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه میدرخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم"
مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند
و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شناسایی_پیکر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
هشت ماه بعد از شهادت برادرم یک روز که من به منزل مادرم رفته بودم. تلفن زنگ زد. من هم رفتم تلفن را برداشتم دیدیم یک آقایی بعد از سلام وعلیک گفت: پیکر شهیدتان پیدا شده و درپزشک قانونی تهران است و بدانید شهیدتان لباس های مرا به تن داشت و شهید شد. من محمود رنجبر هستم و بعد تعریف کرد که چرا برادرم لحظه شهادتش لباس اورا پوشیده بود. می گفت: از خط مقدم بیسیم زدند که نیرو کم است و باید به خط مقدم جنگ بروید؛ آن لحظه برادرتان سر یک تشت نشسته بود و داشت لباس هایش را می شست؛ با شنیدن این خبر آمد وگفت: من لباس هایم خیس است لباس ندارم به خط مقدم جنگ بروم!؟ من گفتم: بیا لباسهای مرا بپوش برو؛ حسن هم لباس های مرا گرفت و پوشد و رفت. اوایل جنگ هم هنوز نیروهای مردمی پلاک نداشتند. برای همین شناسایی اجساد بی پلاک خیلی مشکل بود. حسن هم جزو همان شهدای بی پلاکی بود که حالا با شنیدن این خبر که لباس آقای رنجبر برتنش بوده است یک امیدی در دل ما زنده شده بود و من پس پایان مکالمه آقای رنجبر گوشی تلفن را قطع کردم و بی مقدمه با خوشحالی صدای مادرم می زدم که حسن پیدا شده است. مادرم هم با تعجب می گفت: کوحسن، کجاست حسن؟! بعد من و مادرم و همسرم برای شناسایی پیکر برادرم از اصفهان به تهران رفتیم. در تهران به پزشکی قانونی رفتیم. آن روز آنجا پر از شهید بود و فقط مادرم را برای شناسایی اجازه ورود دادند. وقتی مادرم برگشت گفت: یک جسد بی سر را دیدم که لثه اش زیر تنش افتاده بود نگاه کردم دیدم دوتا از دندانهایش پر کرده بود و یک زیر شلواری مدل راه راه پایش بود. و در جیبش چندتا دانه پسته که آغشته به خون بود و باد کرده بود وجود داشت و این شهید هشت ماه زیر خاک بوده است. این حسن ما نیست! مادرم می گفت: حسن ما فقط یک دندان قبل از رفتنش پرکرده بود و عادت نداشت زیر شلواری بپوشد. ولی لباسهای آقای رنجبر را به تن داشت و من بار آخر کمی پسته به حسن داده بودم و پسته ها در جیب این شهید بود. فقط آن پسته ها و لباسی که از همرزمش است تنش بود. اما نشانه های دیگری از بچه من نداشت و در معراج خیلی با مادرم حرف زدند که حاج خانم شاید پسرتان دوتا دندان پر کرده یکیش را به شما نگفته باشد. ولی مادرم می گفت: نه ، بچه ی من هیچ وقت زیر شلواری نمی پوشید این بچه ی من نیست، این پیکر سر ندارد و معلوم نیست پیکر برای کدام خانواده است و من اورا تحویل بگیرم یک مادر دیگری مثل من باید دنبال شهیدش بگردد. یک هفته ما هر روز به پزشکی قانونی می رفتیم به امید اینکه یک نشانه ای از برادرم پیدا کنیم؛ ولی آخر کار آن شهید را بنام برادرم حسن بردند و نزدیک مزار مطهر شهید چمران در بهشت زهرای تهران به خاک سپردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شناسایی_پیکر
#راوی_همشهری
#شهیددفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم.
از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛
روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛ نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛
شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند:
این شهید هنوز شناسایی نشده است.
اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون
برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را
گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست! خلاصه هر کسی یک چیزی میگفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند
می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمهاش گفت:
اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه میدرخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم"
مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند
و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398