eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
584 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان انقلاب یک گردان در کردستان رفتند تا با کردها بجنگند. در همان موقع در کوه ها ۷۰ نفر بودیم سرگردان شدیم. فرمانده اون گروه شهید حسن احمدی بود. آذوقه ها همه تمام شده بودند و گم شده بودیم. شهید حسن احمدی به بچه ها گفت: یک چراغ کوچک بالای کوه است بیائید برویم ببینیم در آنجا چیست!؟ هرجوری بود با همه خستگی رفتیم بالای کوه (همه گشنه و تشنه) دیدیم یک پیرزن و یک پیرمرد و یک نوجوان ۱۲ ساله بودند. پسر بچه زبان فارسی بلد بود. به پسر گفتیم ما همگی گرسنه هستیم. اون پسر بچه به مادرش گفت: اینها گرسنه هستند. مادرش حدودا ۲ کیلو آرد را خمیر کرد و در یک تنور کوچکی که داشتند شروع  کرد به نان پختن. وقتی نان می پخت به پسرش گفت: تمشک بچین تا با این نون ها بخورند. و گردان تمشک و نان می خوردند. همگی سیر شدند با یک کاسه آرد و چند تکه چوب و تنور کوچکی که خاموش نمی شد و یک کوزه آب. فرمانده به بقیه می گفت: کم بخورید مریض می شوید ولی همگی گفتند: گشنه و تشنه ایم و چون از گرسنگی زیاد مراعات نکردند و سیر و پر خورد( سه روز گرسنه بودند) همگی‌از سیری زیاد مریض شدند تا صبح بالای کوه بودند و خوابیدند. پیرزن به پسرش گفت: تا هوا روشن‌ نشده این گردان را به پایین کوه ببر کموله های کردستان دنبالشان بودند. همگی پایین کوه رفتند هلیکوپتر ها برای نجاتش بالای سرشان آمدند سوارشان کردند و رفتند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رفتم شناسایی چون دوره چریکی دیده بودم وارد یک کانال شدم تا آب بخورم چند پله که پایین رفتم دیدم چند تا عراقی حدود(۱۰نفر) اونجا بودند و داشتند آب می خوردند. گفتم چیکار کنم نه میتونستم برم‌ بالا و نه برگردم گفتم امید به خدا و رفتم پایین و به عربی گفتم‌ تسلیم آنها فکر کردند من یک گردانم تفنگشون رو انداختند تو آب و من یکی یکی اونهارو کشوندم بالا و چند کیلومتر راه بردمشون تا به پایگاه خودمون رسیدیم. عراقی ها خودخوری می کردند که یک نفر چطور مارا اسیر کرده و تا رویشان را برمیگرداندند من می گفتم برو راه برو وقتی رسیدیم فرمانده کل خیلی به عراقی ها خندید. (این ماجرا را خود شهید قبل از شهادت برای خانواده اش تعریف کرده است) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
با ده؛ پانزده نفر از برادرای رزمنده در سنگر بودند، همان اول که داخل سنگر شدند متوجه می شوند یک موش بزرگ در سنگر می باشد. یک نفر از بچه ها می گوید: چه کسی می تواند این موش را بگیرد؟ و سر این موش گرفتن شرط می بندند. بچه ها از سنگر ده متری دور می شوند که یک نفر برود و موش را بگیرد. وقتی کاملا از سنگ دور شدند یک موشک از سمت عراقیها به سنگر برخورد می کند. و آنجا بود که حکمت آمدن این موش را فهمیدند و همگی با تعجب می گویند عجب...!! بله آن موش یک وسیله ای از جانب پرودگار بود که جان تعدادی از رزمندگان را حفظ کند و باعث نجات آنان شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب علی 📣📣📣📣📣 «بهر بهره‌ای از بحر علی علیه السلام ؛جمعیم» امروز کلاس نهج البلاغه خوانی ویژه ی خواهران و مراسم سالگرد شهید والامقام برگزار می گردد. مورخ شنبه ۱۴۰۲/۳/۲۷ 🕰 ۴:۳۰ الی ۶:۳۰ بعد از ظهر 👈به آدرس : تهران . اتوبان شهید محلاتی . خیابان شهید ناصر وفایی برومند (خیابان مسجد سنگی) . انتهای خیابان شهید برومند سمت چپ کوچه پارس . پلاک ۲۴ . حسینیه بیت الاحزان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام (موقوفه مرحوم حاج ابراهیم فصیحی ) روز شنبه منتظر قدوم سبز شما سروران گرامی هستیم. (دفتر حفظ آثار شهدای دستجرد)
769.3K
قسمتی از خاطرات زندگی و شهادت شهید والامقام 🌷 با سپاس فراوان از همکاری خانواده معظم شهید احمدی 🌷 گروه فرهنگی حفظ آثار شهدای دستجرد شهادت: ۱۳۶۰/۳/۲۶ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مامانجون می گفت: شب ها ساعت ۳ و ۴ نصف شب میدیدم حسن شدیدا گریه می کند و بی قرار است بهش گفتم مامان آخه چته؟ گفت: امام حسین علیه السلام خیلی سختی کشیده داشتم زندگینامه امام حسین علیه السلام رو می خوندم و سختیهایی را که کشیده می بینم و آرزو دارم که چهل بار در راه خدا کشته شوم و باز زنده شوم و هر بار جانم را فدای امام حسین علیه السلام کنم. مامانجون بعد از اون گفت: من چهل بار خبر شهادت و پیدا شدن جنازه ی حسن رو شنیدم ولی حسن نبود. و همچنان چشم راهش مانده ایم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سوم محرم هشتمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید حسن احمدی (تاریخ قمری)- شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات شهید مدافع حرم🕊🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
⭕️ پاسدار شهید مدافع حرم حسن احمدی، نیروی لشکر8نجف ‌اشرف، 25 مهر94 در 36سالگی در جنوب حلب به شهادت رسید و در گلزار شهدای حسن‌آباد کرون به خاک سپرده شد. شهید مدافع حرم🕊🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
32.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو کلیپ از تصاویر 🌷شهید مدافع حرم حسن احمدی🌷 و نازدانه هایش شهید مدافع حرم🕊🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ایشون قبل ازجنگ رفتن لبنان اونجادرکنارشهیدچمران بودن باشروع جنگ اومدن ایران وازچریک های ستاد جنگهای نامنظم شهیدچمران بودن وهمون اوایل جنگ باخیانت بنی صدر که مهمات جنگی نرسوند به ستاد، همراه باشهیدچمران به شهادت میرسن .ایشون سومین شهید دستجرد هستن و مفقودالاثر هستند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دایی جان یک نفر را پیدا کرد که به لبنان ببردش؛ با آن مرد مشخص کرد که فلان لباس را می پوشم و همدیگر را فلان جا پیدا می کنیم. رفت سر قرار و دید که آن مرد چند شرط می گذارد که دایی جان را به لبنان ببرد!! (۱)زن نگیرد (۲)نماز نخواند (۳)روزه نگیرد(۴) دین نداشته باشد. فهمیده بود که کمونسیت است و دایی جان پیش خودش گفته بود من می خواهم شهید بشوم و این ها چیست که این مرد می گوید و بر می گردد. وقتی برگشت یک روز مشغول پخش اعلامیه بود که از دکتر چمران پیام رسید که به لبنان بیا تا من به تو آموزش چریکی بدهم. دایی جان هم رفت و ۹ ماه لبنان بود و چریکی را یاد گرفت. و یک چریک به تمام معنا شد تا در خدمت اسلام باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مامانجون می گفت: شب ها ساعت ۳ و ۴ نصف شب میدیدم حسن شدیدا گریه می کند و بی قرار است بهش گفتم مامان آخه چته؟ گفت: امام حسین علیه السلام خیلی سختی کشیده داشتم زندگینامه امام حسین علیه السلام رو می خوندم و سختیهایی را که کشیده می بینم و آرزو دارم که چهل بار در راه خدا کشته شوم و باز زنده شوم و هر بار جانم را فدای امام حسین علیه السلام کنم. مامانجون بعد از اون گفت: من چهل بار خبر شهادت و پیدا شدن جنازه ی حسن رو شنیدم ولی حسن نبود. و همچنان چشم راهش مانده ایم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
اعلامیه یادگار از شهیدوالامقام حسن احمدی 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shoha
شهیدحسن احمدی فرزند علی در سال ۱۳۳۷ در روستای دستجرد جرقویه اصفهان در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. خداوند به خانواده احمدی ۶ فرزند عطا کرده است که سه پسر و سه دختر می باشند و شهید حسن احمدی فرزند سوم و اولین پسر خانواده می باشد. سومین پسر خانواده که آخرین فرزند خانواده نیز می باشد بعد از شهادت برادرش حسن به دنیا می آید که خانواده تصمیم می گیرند به یاد برادر شهیدش نامش را حسن بگذارند. پدر و مادر شهید باهم دختر عمه و پسر دایی بودند. و در اوایل زندگی در روستای دستجرد زندگی می کردند و بعد از به دنیا آمدن چهارمین فرزند خانواده و فوت والدین مادر شهید به شهر اصفهان نقل مکان می کنند و از آن پس ساکن شهر اصفهان می شوند که دو فرزند آخر خانواده در اصفهان به دنیا آمدند. شهید احمدی دوران تحصیل خود را در زمان طاغوت در مدارس اصفهان به پایان می رساند و پس از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی وارد ارتش شاهنشاهی می گردد. شهید حسن احمدی در دوران انقلاب جزو فعالان انقلابی بود و پس از پیروزی انقلاب به گروه چریکی شهید چمران در لبنان پیوست و پس از شروع جنگ تحمیلی توسط حزب بعث عراق به ایران خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند و آنجا نیز با شهید چمران تا لحظه شهادت همراه بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادر شهیدم حسن پسر بسیار باهوش و با استعدادی بود. خیلی به درس و مشق و مدرسه اهمیت می داد و علاقمند به علم و دانش بود. یک دوره از تحصیل خود را در مدرسه نشاط اصفهان پشت سر گذاشت. هیچ وقت در مدرسه اذیت و آزاری برای کسی نداشت و از همان دوران کودکی دست و دلباز بود و هر زمان که خوراکی می خرید و یا از خوراکی هایی که مادر برای زنگ تفریح مدرسه در کیفش می گذاشت آنها را بین دوستانش و یا خواهر و برادر تقسیم می کرد. هیچ وقت به یاد نداریم که حسن از مدرسه که بر می گردد از کسی یا چیزی شکایتی کند یا توقعه ای داشته باشد. و معلمانش هم از او راضی بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
🌷🕊 هرشهیدیک فانوس است میسوزدونورمیدهد وازکناراوبودن توهم نورانی می‌شوی باشهداکه رفیق شدی توهم شهیدمی
حسن یک جوان بسیارباهوش و بسیار اهل مطالعه بود به گونه ای که اگر شهید نشده بود درسش را تا مقطع دکترا ادامه می داد. حسن به دلیل اینکه خیلی به مطالعه و تحقیق علاقه داشت یک سری با تبلیغات کتابهای مجاهدین خلق آشنا شد و کتابهای آنها را خواند تا بفهمدد که این گروه برای چه تشکیل شده است و هدفشان از تشکیل این گروه چیست. وقتی درباره ی این گروه خوب تحقیق کرد متوجه شد راهی که اینها پیش گرفته اند درست نیست و پر از شک و شبهه است و با عقل سلیم و منطق و حتی احساس آدم جور در نمی آید. بعد کم کم در همین مسیر علم و دانشی که کسب می کرد و کتابهای زیادی را مطالعه می کرد با اعلامیه های امام خمینی رحمت الله علیه آشنا می شود و راه حق را از دم مسیحایی امام جستجو می کند و نسیم جان بخش و معنوی اسلام در جان و قلبش بیش از پیش جریان پیدا می کند و نور کلام امام خمینی راهنمای عمر گرانمایه اش می گردد و تصمیم می گیرد تا پیرو خط امام باشد و تا پای جان برای اهداف به حق انقلاب و اسلام بایستد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
نا امیدی نبود نزد گدایان حسن دست ما را برسانید به دامان حسن نشنیده است کسی خواهش روزی از ما می رسد
حسن قبل از پیروزی انقلاب یک روز که در زاهدان خدمت می کرد به ساندویجی می رود که ناهار بخورد می بیند که حدود سی الی چهل تا دانش آموز از مدرسه تعطیل که شدند به طرف سطل آشغالی که نزدیک مغازه ساندویجی بود آمدند و سطل آشغال را برداشتند روی زمین ریختند و شروع کردند بین آشغالها دنبال ته ساندویج های اضافه مشتریهایی که آنها را دور ریخته بودند بگردند و پیدا کنند و بخورند و سر همین موضوع حتی باهم درگیر می شدند و دعوا می کردند و از گرسنگی زیاد کارشان به کتک کاری هم می رسید که خورده نانها را از دست هم پس بگیرند و بخورند. حسن که آن روز روی صندلی جلوی مغازه نشسته بود تا ساندویجی که سفارش داده بود آماده شود به طور اتفاقی شاهد این صحنه ی دردناک بود. تصمیم می گیرد که با خرج خودش این بچه ها را یکی یک ساندویج مهمان کند و از روی صندلی بلند می شود و به طرف صاحب مغازه می رود و می گوید: آقا شما به تعداد این بچه ها ساندویج آماده کنید. ولی بعد که ساندویج ها حاضر می شود و حسن برمی دارد که ببرد و به آن بچه ها تعارف کند می بیند که بچه ها از آنجا رفته اند و حتی یک نفر از آن ها هم دیگر آنجا نیست که ساندویج بخورد. حسن هم به ناچار ساندویج ها را به مغازه دار بر می گرداند و سفارش می کند که این ساندویج ها را نگهدارید تا زمانی که بچه ها برگشتند به آنها بدهید تا میل کنند. حسن می گفت: من همان روز دنیا را سه طلاقه کردم و دیگر بعد از آن یک لقمه غذا به دل خوش از گلویم پایین نمی رفت و همش در فکر این بچه های فقیر بودم که بخاطر یک تکه نان چطور باهم درگیر می شدند تا شکمشان سیر شود. و چند بار دیگر به آن مکان می رود تا اگر بچه ها به آنجا آمدند به آنها کمک کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#امام_رضاجانم 💚 نیمه شب ها تا سحر ذکر رضا باید گرفت اینچنین حاجات خود را از خدا باید گرفت در جوار
برادرم حسن چون قبل از رفتن به سربازی جزو فعالان انقلابی بود زمانی هم که به پادگان زاهدان رفت صبح به صبح که به پادگان می رفت اعلامیه های امام را با خود مخفیانه به پادگان می برد و در جیب سربازان می گذاشت. یک روز فرماندهانشان متوجه این اعلامیه ها می شوند و می روند می بینند که بله در جیب لباس سربازان پادگان به ردیف اعلامیه می باشد. آن روز که این اتفاق می افتد حسن از دور متوجه پچ پچ سربازان باهم می شود و میفهمد که درباره لو رفتن اعلامیه ها دارند باهم صحبت می کنند. حسن که خیلی زیرک و باهوش بود زرنگی می زند و سریع به منزلی که در زاهدان اجاره کرده بود برمی گردد و تمام اعلامیه ها و کتابها و عکسهای امام را داخل تنور پیرزن صاحبه خانه اش می ریزد و کمی خاکستر هم روی آن می ریزد که کسی متوجه آنها نشود و فکر کنند صاحب خانه دارد نانوایی می کند؛ بعد می رود عکس های شاه را می آورد و به دیوار اتاقش نصب می کند که رد گم کند. بعد به پادگان برمی گردد. در پادگان می آیند او را دستگیر می کنند و تحویل ساواک می دهند. در آنجا ساواک او را خیلی اذیت و شکنجه می کنند که اعتراف بگیرند ولی حسن به آنها می گوید اگر حرفهای مرا باور نمی کنید بروید منزلم را ببینید که من بجز عکس شاه چیز دیگری ندارم. آنها به خانه ی آن‌ پیرزن می روند و از خوش شانسی حسن پیرزن صاحب خانه طرفدار حسن بود و در حقش مادری می کند و به ساواک حرفی نمیزند و ساواک هم هر چه اتاق حسن را می گردند چیزی دستگیرشان نمی شود که بتوانند با آن حسن را محکوم کنند و دست از پا درازتر از منزل پیرزن می روند. و ساواک که مدرکی بر علیه حسن نداشت محبور می شوند حرفهای حسن را باور کنند و اورا آزاد کنند. ولی حسن که سری نترس داشت دست از فعالیتهای انقلابی اش در پادگان بر نمی داشت و تلاش می کرد که سطح آگاهی همرزمانش را نسبت به انقلاب اسلامی بالا ببرد و روحیه انقلابی دیگر سربازان را تقویت کند به همین دلیل در پادگان چند بار متوجه فعالیتهای انقلابی حسن شدند و هربار اورا دستگیر می کردند؛ ولی هر دفعه با زیرکی و دانایی که داشت ردپایی از خودش باقی نمی گذاشت که ساواک محکومش کنند و مجبور می شدند آزادش کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم حسن هجده سالش بود که برای خدمت سربازی به زاهدان رفت. ایشان چند ماه خدمت خود را در پایان دوران حکومت ظالمانه طاغوت پشت سرگذاشت و چون درس خوانده و با مدرک دیپلم بود به او درجه گروهبانی داده بودند. زمانیکه امام خمینی دستور دادند که سربازان ارتش پادگانها را رها کنند تا انقلاب به پیروزی برسد. حسن با اینکه در ارتش شاهنشاهی مجبور به خدمت شده بود اما یک انقلابی به تمام معنا بود و قبل از اینکه به سربازی برود جزو نیروهای فعال انقلابی بود و در همان لباس خدمت سربازی اش نیز گوش به فرمان امام خمینی داشت و هیچ ترسی از شاه و عواملش نداشت و با شنیدن پیام امام سریعا از زاهدان به اصفهان بازگشت. حسن وقتی بعنوان سرباز فراری ارتش شاه به اصفهان آمد چون در پادگان سربازان موهای سرشان را می تراشیدند مو نداشت و این موضوع کمی باعث دلنگرانی اهل منزل شده بود که نکند بیرون از منزل اورا شناسایی کنند ودستگیرش کنند ولی حسن زرنگتر از این حرفها بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
حسن بعد از اینکه به دستور امام خمینی ترک خدمت کرده بود و جزو سربازان فراری حکومت شاه محسوب می شد و از زاهدان به اصفهان آمده بود و هنوز موهای سرش تراشیده بود و بلند نبود و مشخص بود که سرباز فراری است. یک روز که تصمیم می گیرد برای دیدار امام خمینی به تهران سفر کند وقتی به ترمینال می رود تا سوار اتوبوس شود مادرم که بخاطر خبرهای ناراحت کننده ای که از تهران به گوشش رسیده بود بسیار نگران حسن می شود که نکند گیر دست ساواک بیفتد و اینبار اورا بکشند سریع به پدرم خبر می دهد که حسن رفت که به تهران برود. پدرم هم که مغازه اش در خیابان حافظ و یا همان سبزه میدان اصفهان بود بدون معطلی درب مغازه اش را می بندد و در پی حسن می رود که اورا پیدا کند و نگذارد که به تهران برود. وقتی حسن سوار اتوبوس می شود قبل از اینکه ماشین حرکت کند می بیند که پدرمان هم وارد اتوبوس می شود و حسن را می بیند و می خواست که حسن را از رفتن منصرف کند حسن پیش دستی می کند و از ترسی که سرباز است کسی متوجه نشود به پدرمان می گوید: پدرجان شما بیا اینجا سر جای من بنشین تا من بروم بیرون یک کاری دارم انجام بدهم و برگردم بعد در خدمت شماهستم. حسن تا از اتوبوس پیاده می شود سریع وارد اتوبوس بعدی می شود و پدرم هم در همان اتوبوس اولی چشم به راه حسن می ماند تا برگردد ولی می بیند که درب اتوبوس را بستند و دارد بسمت تهران حرکت می کند و از حسن هم خبری نیست و مجبور می شود تا خود تهران در اتوبوس بماند. ولی حسن در جاده از دور مراقب پدرمان بود که اتفاقی برایش نیفتد و وقتی هر دو اتوبوس به تهران می رسند حسن می رود سراغ پدرمان و به ایشان می گوید: پدر جان بیا من هم اینجا کنار شما هستم نگران من نباشید من هم با آن یکی اتوبوس پشت سر شما آمدم. و دست پدر را می گیرد و می گوید پدرجان بیا تا باهم به دیدار امام برویم و آنجا پدرم با تعجب می گوید: اِ ؛ مرا به تهران آوردی که به دیدار امام برویم؛ حسن هم می گوید: بله؛ خواستم که شما هم با من همراه شوید و امام را از نزدیک ببینید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398