eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
585 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم. از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛ روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛  نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛ شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند: این شهید هنوز شناسایی نشده است. اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست!  خلاصه هر کسی یک چیزی می‌گفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمه‌اش گفت: اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه می‌درخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم" مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یکسال مادر شهید حسین فصیحی برای ما تعریف می کرد: امسال می خواستم برای شهیدم سالگرد بگیرم، اما مریض بودم و نمی توانستم آرد خمیر کنم و نانوایی کنم. خیلی ناراحت بودم که نان تازه ندارم سر سفره مهمانان شهیدم بگذارم. کلی مواد غذایی مانند برنج و گوشت و حبوبات آماده کرده بودم که با کمک همسایه ها شام بپزیم اما نانی در خانه نداشتیم. شب قبل سالگرد با شهیدم درد ودل می کردم و با گریه می گفتم: حسین جان مادر امسال نتوانستم برایت نانوایی کنم چون مریض هستم و خیلی از این بابت دلشکسته هستم. و پس از درد و دل با شهیدم خوابیدم. در عالم خواب دیدم در خانه را می زنند رفتم در را باز کردم نگاه کردم دیدیم حسین پسرم همراه شهید اصغر فصیحی روی موتور نشسته اند و دارند می خندند. دیدم شهید اصغر فصیحی پنج تا بسته نان بزرگ روی دست دارد و پشت سر حسین روی موتور نشسته است و با خنده به حسین می گوید: به مادرت بگو ناراحت نان نباشد برای مراسم سالگردت نان آوردیم. خوب که دقت کردم دیدم دوتا دیگر بسته نان به دسته های موتور آویزان بود که روی هم رفته هفت تا بسته نان بود. مادر شهید می پرسد: شما از کجا برای من نان آوردید!؟ مگر می دانید که من نیت دارم سالگرد بگیرم!؟ شهیدان حسین و اصغر فصیحی می خندند و می گویند: بله که می دانیم و بعد می روند. مادر شهید یک دفعه از خواب بیدار می شود و می رود جلوی در خانه و می بیند کسی نیست و کلی در تنهایی خودش غرق در فکر بود تا وقت نماز صبح می شود، بعد از نماز مادر شهید پیش خودش می گوید امروز مراسم داریم بلند شوم کمی خانه را آب و جارو کنم. همین طور که مشغول تمیز کردن خانه بود وارد یکی از اتاق هایشان می شود که یک سبد بزرگ بنام( سوواره) آنجا داشتند که وقتی نان می پختند نان ها را خشک می کردند و روی آن سبد می گذاشتند و نگهداری می کردند. آن روز با حسرت نداشتن نان یک نگاه به سبد خالی نان می اندازد که یک دفعه متوجه می شود سبد نان پر از نان است و می بیند هفت تا بسته نان خشک توی پلاستیک سفید بود و توی آن سبد نان بود. و یک بوی عطر خاصی هم دارد. مادر شهید به یاد خوابی که دیده بود افتاد و می فهمد این نان ها همان هفت بسته نانی است که دست فرزند شهیدش حسین وشهید اصغر فصیحی همرزمش بوده است!!. بعد از این کرامت شهید در تنهایی خود کلی گریه می کند و خدارا شکر می کند و یک دستمال روی نان ها می اندازد و درب اتاق را می بندد و به کسی هم نمی گوید که چنین خوابی دیده و این کرامت رااز شهیدان دیده است و شب مهمانان که می آیند در مراسم شهید شرکت می کنند پس از دعای کمیل سفره پهن می شود و مادر شهید نان ها بهشتی را روی سفره شام می گذارد تا مهمانان میل کنند. مهمانان که تا حالا یک چنین نانی ندیده بودند و نخورده بودند از مادر شهید می پرسند: حاج خانم این نان ها از کجاست؟ چقدر خوشمزه است.!! مادر شهید که از اسرار این نان ها آگاه بود فقط زیر لب خدارا شکر می کرد. و مدتی بعد از این مراسم یک روز این کرامت را برای ما بازگو کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اوایل انقلاب بود که یک طلبه نمی دانم به چه دلیلی از اصفهان فرار کرده بود و نفس نفس زنان و عبا زیر بغل و با یک ساک حصیری توی دستش به روستای دستجرد آمده بود. من توی کوچه بودم که این طلبه هراسان جلوی من رد شد به شهید حسین فصیحی رسید و گفت: مرا پناه بده دنبالم کردند. حسین طلبه را به خانه ی عمه ا ش برد و توی انباری توی یک خمره بزرگ گندم او را مخفی کرد. وقتی حسین از خانه بيرون آمد دید کوچه پر از جمعیت است مردم می گفتند: حسین طلبه را بیرون بیاور؛ ما خودمان به حسابش می رسیم. حسین در را با عجله بست و به داخل خانه برگشت. به سراغ آن طلبه می رود و او را به باغچه ی خانه می برد و به او می گوید از این دیوار بالا برو و فرار کن؛ طلبه هم از ترس ساک ولباسش را فراموش می کند با خودش ببرد و پا به فرار می گذارد. حسین بعد از فراری دادن طلبه مجدد از توی خانه بیرون آمد. آن لحظه دوتا مامور توی کوچه جلوی در خانه منتظر ایستاده بودند و تا در باز شد آن دو مامور سریع وارد خانه شدند تا طلبه را دستگیر کنند. وقتی رفتند داخل خانه هر چه گشتند طلبه را پیدا نکردند و فقط لباس هایش را پیدا کردند. بعد از خانه بیرون آمدند و به حسین گفتند: چرا فراریش دادی؟! حسین گفت: چون به من پناه آورده بود من که نباید او را نگه دارم تا شما بیائید و دستگیرش کنید.! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکبار دزد به گلزار شهدا رفته بود و تمام شیشه های حجله شهدا را شکسته بود و اشیاء داخل حجله ها را دزدیده بود. من دیدم مزار یادبود شهید حسن فصیحی کسی نیست برود حجله اش را تمیز کند چون خانواده اش در روستای دیگری زندگی می کنند و مزار اصلی شهید هم در همان روستا می باشد. رفتم و هجله شهید را تمیز کردم.‌ شب شهید به خوابم آمد خوشحال بود و از من تشکر می کرد و می گفت: ممنونم که نگذاشتی مزار یادبود من غریب بماند و یادم را زنده کردی. در همان روزها حاجتی هم داشتم که بعد از آن خواب حاجتم برآورده شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکسال مادر شهید حسین فصیحی برای ما تعریف می کرد: امسال می خواستم برای شهیدم سالگرد بگیرم، اما مریض بودم و نمی توانستم آرد خمیر کنم و نانوایی کنم. خیلی ناراحت بودم که نان تازه ندارم سر سفره مهمانان شهیدم بگذارم. کلی مواد غذایی مانند برنج و گوشت و حبوبات آماده کرده بودم که با کمک همسایه ها شام بپزیم اما نانی در خانه نداشتیم. شب قبل سالگرد با شهیدم درد ودل می کردم و با گریه می گفتم: حسین جان مادر امسال نتوانستم برایت نانوایی کنم چون مریض هستم و خیلی از این بابت دلشکسته هستم. و پس از درد و دل با شهیدم خوابیدم. در عالم خواب دیدم در خانه را می زنند رفتم در را باز کردم نگاه کردم دیدیم حسین پسرم همراه شهید اصغر فصیحی روی موتور نشسته اند و دارند می خندند. دیدم شهید اصغر فصیحی پنج تا بسته نان بزرگ روی دست دارد و پشت سر حسین روی موتور نشسته است و با خنده به حسین می گوید: به مادرت بگو ناراحت نان نباشد برای مراسم سالگردت نان آوردیم. خوب که دقت کردم دیدم دوتا دیگر بسته نان به دسته های موتور آویزان بود که روی هم رفته هفت تا بسته نان بود. مادر شهید می پرسد: شما از کجا برای من نان آوردید!؟ مگر می دانید که من نیت دارم سالگرد بگیرم!؟ شهیدان حسین و اصغر فصیحی می خندند و می گویند: بله که می دانیم و بعد می روند. مادر شهید یک دفعه از خواب بیدار می شود و می رود جلوی در خانه و می بیند کسی نیست و کلی در تنهایی خودش غرق در فکر بود تا وقت نماز صبح می شود، بعد از نماز مادر شهید پیش خودش می گوید امروز مراسم داریم بلند شوم کمی خانه را آب و جارو کنم. همین طور که مشغول تمیز کردن خانه بود وارد یکی از اتاق هایشان می شود که یک سبد بزرگ بنام( سوواره) آنجا داشتند که وقتی نان می پختند نان ها را خشک می کردند و روی آن سبد می گذاشتند و نگهداری می کردند. آن روز با حسرت نداشتن نان یک نگاه به سبد خالی نان می اندازد که یک دفعه متوجه می شود سبد نان پر از نان است و می بیند هفت تا بسته نان خشک توی پلاستیک سفید بود و توی آن سبد نان بود. و یک بوی عطر خاصی هم دارد. مادر شهید به یاد خوابی که دیده بود افتاد و می فهمد این نان ها همان هفت بسته نانی است که دست فرزند شهیدش حسین وشهید اصغر فصیحی همرزمش بوده است!!. بعد از این کرامت شهید در تنهایی خود کلی گریه می کند و خدارا شکر می کند و یک دستمال روی نان ها می اندازد و درب اتاق را می بندد و به کسی هم نمی گوید که چنین خوابی دیده و این کرامت رااز شهیدان دیده است و شب مهمانان که می آیند در مراسم شهید شرکت می کنند پس از دعای کمیل سفره پهن می شود و مادر شهید نان ها بهشتی را روی سفره شام می گذارد تا مهمانان میل کنند. مهمانان که تا حالا یک چنین نانی ندیده بودند و نخورده بودند از مادر شهید می پرسند: حاج خانم این نان ها از کجاست؟ چقدر خوشمزه است.!! مادر شهید که از اسرار این نان ها آگاه بود فقط زیر لب خدارا شکر می کرد. و مدتی بعد از این مراسم یک روز این کرامت را برای ما بازگو کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عید سال ۱۳۶۰ بود. سیزده بدر همه ی فامیل به صحرا رفتیم تا دور هم گردش وتفریح کنیم و سیزدهم عید را بدر کنیم. شهیدان حسین فصیحی غلامرضا و اصغر فصیحی حاج عباسعلی هم بودند. آنجا کنار جاده یک تپه خاک بود پسرای فامیل رفتند کنار آن تپه خاک تا تفریح کنند. یکی از آنها گفت: بچه های بیائید روی این خاک ها بخوابیم و روی بدن خودمان خاک بریزیم. هیچ یک از بچه ها بجز حسین و اصغر راضی به این کار نشدند. حسین فوراً خوابید و روی بدنش خاک ریختند ولی سر صورتش بيرون بود و چشمانش را بسته بود. پاهایش هم رو به قبله بود بعد اصغر گفت: بچه‌ها بیائید برای شهید فاتحه بخوانید بچه‌ها هم آمدند و به شوخی برای حسین فاتحه خواندند. بعد حسین بلند شد و اصغر خوابید یک کمی که خاک روی بدن اصغر ریختند اصغر بلند شد نشست. بچه‌ها گفتند: اصغر لباسش کثیف شده ناراحت است برای همین سریع بلند شد. ولی اصغر به چیز دیگری فکر می کرد. اصغرگفت: حسین مُردنم سخت است. آدم خوب است که شهید بشود و حسین و اصغر آن روز هر دو حال و هوایشان تغییر کرد و شروع کردند درباره شهید و شهادت حرف بزنند. و بعد از آن هر دو به جبهه رفتند و حسین در تیرماه سال ۱۳۶۱ و اصغر در بهمن ۱۳۶۴ به فیض شهادت نائل گردیدند. و به آرزوی خود رسیدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان طاغوت قبل از پیروزی انقلاب که ما هنوز نوجوان بودیم و مدرسه می رفتیم. آقای رضا مبینی نژاد ما را به مساجد می برد و درباره کارهای شاه صحبت می کرد و بصیرت افزایی می کرد. بعد به ما می گفت: بچه ها شبها بروید و در کوچه و خیابان شعارنویسی کنید. ماهم می رفتیم توی کوچه پس کوچه های روستا و در مدرسه شعارهایی بر علیه شاه می نوشتیم. آن زمان یکی شهید محمد کرمی و یکی حاج آقارضا مبینی نژاد به ما بچه های انقلابی خیلی اطمینان داشتند برای همین برای ما یک گروه تشکیل دادند و جلسه می گذاشتند و در مورد فعالیتهای فرهنگی و انقلابی صحبت می کردند. و به ما یاد می دادند که چطور و چه وقت اعلامیه های امام را پخش کنیم و یا چه شعارهایی روی در و دیوارها بنویسیم. شهید محمد کرمی که با کمک برادرش عکسهای امام را از شهرضا به دستجرد می آوردند ما برای کمک به شهید کرمی می رفتیم و شبها عکسهای امام را داخل منازل روستا پخش می کردیم. صبح که مردم از خواب بیدار می شدند می دیدند عکس امام در منزلشان است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهید آیت الله مهدی زاده انسانی متعهد ، وظیفه شناس و مقرراتی بودند. بطور مثال ما در کربلا یا نجف هر جایی که باهم می رفتیم می گفتند: چون شما به زیارتگاه ها آشنا نیستید مثه مسجد کوفه ، مسجد سهله ، مسجد حنانه من شما را همراهی می کنم بعنوان یه راه بلد و شما را می برم تا زیارت کنید. ولی از طرفی باید ما هم مقرراتی رو در مورد ایشون رعایت می کردیم، چون تحت تعقیب بودند. وقتی باهم بودیم می گفتند: من جلوتر میرم شما چند متر عقبت تر من حرکت کنید که اگر شما رو با من ببینند براتون دردسر میشه، با منم صحبت نکنید چون مرتب تحت تعقیبم. خدا روحشونو شاد کنه، شهید آیت الله محمدرضامهدی زاده خیلی برای ما زحمت کشیدند و تا روزی که آمد پای اتوبوس ما رو بدرقه کرد تا از مرز اردن بسمت سوریه برویم. از مهمان نوازی برای ما کم نگذاشت. با اینکه در شرایط سختی در عراق زندگی می کردند اونچه که در توان داشتند برای ما انجام می دادند و ان شاء الله خدا براشون جبران کنه با شهادتش فرصتی برای ما نماند که گوشه ای از اونهمه محبتهاشونو جبران کنیم. حاج آقارضا خیلی خیلی به حضرت آیت الله خمینی علاقمند بودند. خط فکرشون با امام خمینی "رضوان الله تعالی علیه" یکی بود. همگی برای راه خدا قدم بر می داشتند. و هدفشون یکی بود اینکه زمینه ساز ظهور باشند و دنیا به صلح و آرامش برسه و انسان به رشد و تعالی برسه که جایگاه انسانیتشون حفظ بشه. و خیلی هم دلنازک بودندو محب واقعی اهل بیت "علیهم السلام بودند" هرجایی که اسمی از ائمه ی اطهار"علیهم السلام" می شنید زود چشمانشون پر از اشک می شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهید آیت الله مهدی زاده انسانی متعهد ، وظیفه شناس و مقرراتی بودند. بطور مثال ما در کربلا یا نجف هر جایی که باهم می رفتیم می گفتند: چون شما به زیارتگاه ها آشنا نیستید مثه مسجد کوفه ، مسجد سهله ، مسجد حنانه من شما را همراهی می کتم بعنوان یه راه بلد ومی برمتون تا زیارت کنید. ولی از طرفی باید ما هم مقرراتی رو در مورد ایشون رعایت می کردیم، چون تحت تعقیب بودند. وقتی باهم بودیم می گفتند: من جلوتر میرم شما چند متر عقبت تر من حرکت کنید که اگر شما رو با من ببینند براتون دردسر میشه، با منم صحبت نکنید چون مرتب تحت تعقیبم. خدا روحشونو شاد کنه، شهید آیت الله محمدرضامهدی زاده خیلی برای ما زحمت کشیدند و تا روزی که آمد پای اتوبوس ما رو بدرقه کرد تا از مرز اردن بسمت سوریه برویم. از مهمان نوازی برای ما کم نگذاشت. با اینکه در شرایط سختی در عراق زندگی می کردند اونچه که در توان داشتند برای ما انجام می دادند و ان شاء الله خدا براشون جبران کنه با شهادتش فرصتی برای ما نماند که گوشه ای از اونهمه محبتهاشونو جبران کنیم. حاج آقارضا خیلی خیلی به حضرت آیت الله خمینی علاقمند بودند. خط فکرشون با امام خمینی "رضوان الله تعالی علیه" یکی بود. همگی برای راه خدا قدم بر می داشتند. و هدفشون یکی بود اینکه زمینه ساز ظهور باشند و دنیا به صلح و آرامش برسه و انسان به رشد و تعالی برسه که جایگاه انسانیتشون حفظ بشه. و خیلی هم دلنازک بودندو محب واقعی اهل بیت "علیهم السلام بودند" هرجایی که اسمی از ائمه ی اطهار"علیهم السلام" می شنید زودچشمانشون پر از اشک می شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
آن سال ها شهید آیت الله محمد رضا مهدی زاده را حاج آقا رضا صدا می زدند، حاج آقا رضا همسایه و دوست خانوادگی ما در دستجرد بود، ایشان بخاطر درسی که می خواند مدتی در قم زندگی کردند و سپس ساکن نجف شدند و چند صباحی هم در کربلا زندگی می کردند، وقتی به دستجرد می‌آمدند مردم دستجرد خوشحال می شدند چرا که ایشان به مسجد آدینه می رفت و نماز جماعت می خواند، و سوره مبارکه حمد را می خواند و مردم هم یاد می‌گرفتند، بعد من می‌شنیدم که مردم می‌گفتند ما نماز را ازحاج آقا رضا یاد گرفته ایم. آن قدیما به این شکل نماز خواندن را یاد می گرفتیم، من هنوز به حد تکلیف نرسیده بودم یک روز مادرم گفت: بیا برویم پیش حاج آقا رضا حمد وسوره بخوان تا تلفظ صحیح نماز را به تو بیاموزد. من با مادرم رفتم خانه حاج محمد آقا پدر شهید حاج آقا رضا و توی اتاق نشسته بود که یک طرف آن حیات وطرف دیگر آن باغ انار بود. مادرم بعد از احوالپرسی گفت: دختر م می خواهد حمد و سوره بخواند، ببینید درست می خواند یا نه؟ من هم که بچه بودم خجالت می کشیدم با صدای بلند سوره حمد را بخوانم. حاج آقا منتظر بود ولی من نمی خواندم و حاج آقا رضا گاهی به باغ نگاه می کرد و گاهی به زمین و هر دفعه ای هم لبخند می زد. به هر حال هر جور بود سوره های حمد و توحید را خواندم. و بعد از آن خداحافظی کردیم که برویم؛ آیت الله محمد رضا مهدی زاده گفتند: ما را حلال کنید. ما رفتیم و فردای آن روز یک مینی بوسی آمد پشت خانه یشان و همه ی مردم برای بدرقه حاج آقارضا آمدند. حاج آقا جوری بامردم دست و روبوسی می کرد که گویا سفر آخرش می باشد و حالت وداع داشت و سفر آخر هم بود ودیگر نیامد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک روز مادر شهید رضا فصیحی به من گفت: زهرا خانم دیشب یک خواب قشنگی دیدم. گفتم: ان شاء الله خیر باشد. گفت: من خیلی دوست دارم به کربلا بروم ولی قسمت و نصیبم نشده تا حالا بروم. اما دیشب در خواب به زیارت کربلا رفتم. خواب دیدم فرشته و ملائکه ی خدا آمدند و مرا با خودشان به امامزاده سلطان ابو سعید بردند اما داخل امامزاده قبر شش گوشه ی امام حسین علیه السلام بود و آنقدر فرشته و ملائکه دور قبر آقا بودند که حدو حساب نداشت. بعد دست مرا گرفتند و بردند روی یک صندلی نشاندند و گفتند: رضا پسرت به ما خیلی سفارش کرده است از شما عکس بندازیم و برایش ببریم. من هم گفتم: از من عکس نندازید من زشت هستم عکسم قشنگ نیست. ولی آنها مامور بودند که حتما عکس مرا بندازند و از من عکس گرفتند. بعد گفتم: من پا درد دارم حالا چطور به منزلمان برگردم؟ گفتند: نگران نباشید ما خودمان شما را تا منزلتان همراهی می کنیم و بعد مرا با خودشان آوردند سر جای اولم در منزل که بودم و سپس رفتند و من از خواب بیدار شدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکبار دزد به گلزار شهدا رفته بود و تمام شیشه های حجله شهدا را شکسته بود و اشیاء داخل حجله ها را دزدیده بود. من دیدم مزار یادبود شهید حسن فصیحی کسی نیست برود حجله اش را تمیز کند چون خانواده اش در روستای دیگری زندگی می کنند و مزار اصلی شهید هم در همان روستا می باشد. رفتم و هجله شهید را تمیز کردم.‌ شب شهید به خوابم آمد خوشحال بود و از من تشکر می کرد و می گفت: ممنونم که نگذاشتی مزار یادبود من غریب بماند و یادم را زنده کردی. در همان روزها حاجتی هم داشتم که بعد از آن خواب حاجتم برآورده شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم. از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛ روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛  نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛ شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند: این شهید هنوز شناسایی نشده است. اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست!  خلاصه هر کسی یک چیزی می‌گفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمه‌اش گفت: اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه می‌درخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم" مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398