eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
23.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
46 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 شهیدی که ۷ روز مهمان امام رضا(ع)شد 🔹️ مامانش بهش گفته بود: حسن! دست این دختر مردم رو بگیر ، یه تُک پا ببرش مشهد؛ گناه داره. ◇ گفته بود: مامان! دلم برای امام رضا"ع" یه ذره شده، ولی نمیتونم برم، باید برم جبهه... ◇ رفت جبهه، شهید شد؛ ◇ رفتن جنازه رو بیارن قم، دفن کنن، بهشون گفتن: ببخشید، جنازه گم شده، هفت روزه رفته مشهد! ◇ شهید حسن ترابیان به روایت حاج حسین یکتا کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
📌 قوطی کمپوت جان رزمندگان را نجات داد 🔹️ یكی از معجزات الهی كه منجر به پیروزی عملیات فتح‌المبین شد، آخرین شناسایی شب قبل از عملیات بود. ◇ من، حسین قجه‌ای و محسن وزوایی برای یافتن بهترین مسیر هدایت گردان به پشت جبهه دشمن و تصرف توپخانه آنها به مأموریت رفتیم. ◇ پس از اتمام كار شناسایی برای استراحت دور هم نشسته، كمپوتی را باز كردیم و در حالیكه آرام صحبت می‌كردیم مشغول خوردن شدیم و به یكدیگر تأكید می‌كردیم كه قوطی خالی را با خود ببریم تا نشانی از خود به جا نگذاشته باشیم. ◇ با خوشحالی به مقر بازگشتیم و پس از ارائه گزارش كار، ناگهان به خاطر آوردیم كه غفلت كرده و قوطی را همانجا گذاشته ایم. دیگر كاری نمی‌توانستیم بكنیم و فقط به خدا توكل كردیم. ◇ اوایل شب بعد، چند ساعتی پس از حركت گردان، محسن وزوایی با بی سیم اعلام كرد كه راه را گم كرده است. همه نگران بودند حتی فرمانده‌مان حاج احمد متوسلیان به سجده رفته و با گریه به پروردگار التماس می‌كرد. ◇ چند لحظه بعد خبر داده شد كه گردان راهش را پیدا كرده و عملیات با رمز فاطمه الزهرا (س) آغاز شد. ◇ بعدها فهمیدم فرمانده گردان مسیر را از روی همان قوطی جا مانده پیدا كرده است... راوی: ناصر کاوه کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 «از امسال دیگه کسی حق نداره روزه بگیره» | خاطره شهید صیاد شیرازی از روزه گرفتن در ارتش زمان پهلوی| ◇ وی در جمع دانشجویان افسری خاطره‌ای از مصائب روزه گرفتن در دوران خدمت خودش می گوید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یکسال مادر شهید حسین فصیحی برای ما تعریف می کرد: امسال می خواستم برای شهیدم سالگرد بگیرم، اما مریض بودم و نمی توانستم آرد خمیر کنم و نانوایی کنم. خیلی ناراحت بودم که نان تازه ندارم سر سفره مهمانان شهیدم بگذارم. کلی مواد غذایی مانند برنج و گوشت و حبوبات آماده کرده بودم که با کمک همسایه ها شام بپزیم اما نانی در خانه نداشتیم. شب قبل سالگرد با شهیدم درد ودل می کردم و با گریه می گفتم: حسین جان مادر امسال نتوانستم برایت نانوایی کنم چون مریض هستم و خیلی از این بابت دلشکسته هستم. و پس از درد و دل با شهیدم خوابیدم. در عالم خواب دیدم در خانه را می زنند رفتم در را باز کردم نگاه کردم دیدیم حسین پسرم همراه شهید اصغر فصیحی روی موتور نشسته اند و دارند می خندند. دیدم شهید اصغر فصیحی پنج تا بسته نان بزرگ روی دست دارد و پشت سر حسین روی موتور نشسته است و با خنده به حسین می گوید: به مادرت بگو ناراحت نان نباشد برای مراسم سالگردت نان آوردیم. خوب که دقت کردم دیدم دوتا دیگر بسته نان به دسته های موتور آویزان بود که روی هم رفته هفت تا بسته نان بود. مادر شهید می پرسد: شما از کجا برای من نان آوردید!؟ مگر می دانید که من نیت دارم سالگرد بگیرم!؟ شهیدان حسین و اصغر فصیحی می خندند و می گویند: بله که می دانیم و بعد می روند. مادر شهید یک دفعه از خواب بیدار می شود و می رود جلوی در خانه و می بیند کسی نیست و کلی در تنهایی خودش غرق در فکر بود تا وقت نماز صبح می شود، بعد از نماز مادر شهید پیش خودش می گوید امروز مراسم داریم بلند شوم کمی خانه را آب و جارو کنم. همین طور که مشغول تمیز کردن خانه بود وارد یکی از اتاق هایشان می شود که یک سبد بزرگ بنام( سوواره) آنجا داشتند که وقتی نان می پختند نان ها را خشک می کردند و روی آن سبد می گذاشتند و نگهداری می کردند. آن روز با حسرت نداشتن نان یک نگاه به سبد خالی نان می اندازد که یک دفعه متوجه می شود سبد نان پر از نان است و می بیند هفت تا بسته نان خشک توی پلاستیک سفید بود و توی آن سبد نان بود. و یک بوی عطر خاصی هم دارد. مادر شهید به یاد خوابی که دیده بود افتاد و می فهمد این نان ها همان هفت بسته نانی است که دست فرزند شهیدش حسین وشهید اصغر فصیحی همرزمش بوده است!!. بعد از این کرامت شهید در تنهایی خود کلی گریه می کند و خدارا شکر می کند و یک دستمال روی نان ها می اندازد و درب اتاق را می بندد و به کسی هم نمی گوید که چنین خوابی دیده و این کرامت رااز شهیدان دیده است و شب مهمانان که می آیند در مراسم شهید شرکت می کنند پس از دعای کمیل سفره پهن می شود و مادر شهید نان ها بهشتی را روی سفره شام می گذارد تا مهمانان میل کنند. مهمانان که تا حالا یک چنین نانی ندیده بودند و نخورده بودند از مادر شهید می پرسند: حاج خانم این نان ها از کجاست؟ چقدر خوشمزه است.!! مادر شهید که از اسرار این نان ها آگاه بود فقط زیر لب خدارا شکر می کرد. و مدتی بعد از این مراسم یک روز این کرامت را برای ما بازگو کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید: من میوه می برم. به طرفش می روم، رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم. _ نه من میبرم. زحمت نکش. _میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا در عالم خودش سیر می کند. جعبه شیرینی را روی میز می گذارم و سریع درش رابرمی دارم. به سمت یحیی میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:بفرمایید. از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید اول داداش عروس. یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم. قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد: معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا! یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می برد و با کمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ ،کنار یلدا ایستاده. هر کس نداندگمان می کند که داماد، خود اوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین رابالا می آورم و می گویم: هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی لبخند تلخی دارد. آذر به اتاق عقد می آید و می گوید:
دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. می دانستم می خواهد کمتر مقابل چشمهای یحیی جولان دهم. باخونسردی جواب می دهم:نه زحمتی نیست! یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را می گیرد. این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج میکند. دامن پف دار و دستکش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند دندان نما که میزند، دل برایش غنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالاربزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که آذر دوباره سرو کله اش پیدا می شود ومیگوید: عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش آقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله. یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره می شود: چقدرناز شدی کوچولو! دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا می آورد. خم میشود و لبش را روی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس می اندازم. مکث طولانی هنگام بوسیدنش، اشک یلدا را در می آورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی. لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت می دهد. به سمتش می روم: _دیوونه حالا خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک آلود می خندد و میگوید: آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نکرده بود. _ خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار آقا سهیل گول بخوره، راضی شه ،بله رو بگه!
بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمی دهم و باخنده به طرف در می روم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. آستین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می آید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده، گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ، ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت وباز، اطرافم رها شده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز می نشینم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام می گذارم. دختربچه ای با نمک ،با موهای لخت و مشکی اش مقابلم می نشیند و زیر چشمی نگاهم می کند. لبخند می زنم و می پرسم: _ شیرینی می خوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد: چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: موهامو ازوقتی کوچولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست می گیرد و نامفهوم میگوید: چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به آدم می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی آن طرف تر آذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا و حاج حمید ایستاده
سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند. زیرلب می گویم: بله رو که گفت، شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. آذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت می گوید: با اجازه ی آقا امام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله. همان لحظه من وچند نفر دیگر دست می زنیم وکِل می کشیم.عمو با چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و می گوید: نامحرم وایستاده آبجی جون! اعتنا نمی کنم و بلند می گویم: ایشاالله خوشبخت شی عزیز دلم! یحیی این بار سرش را بالا می گیرد و بلند می گوید: الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟! مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن می مانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر آزادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم آب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعد از صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود. ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا با کمک سهیل در دویست وشش سفید رنگ می نشیند و همه آماده ی رفتن میشوند. آذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیایند و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف، چشم میگردانم تا یحیی را ببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد آذر است. سریع برمی گردد،
🌞 🌙 (فرازی از زیارت عاشورا) *اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*  (پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران) *انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»* (اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار). (نهج البلاغه: خطبه 171) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398