حفظ آثار شهدای دستجرد
#خصوصیات_بارزشهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شهیدمحمد حیدری مقید به نماز اول وقت بود و قبل از اذان وضو می گرفت تا بتواند با صدای اذان به نماز بایستد و همیشه سعی می کرد تا در مسجد به جماعت اول وقت نماز بخواند؛ و شش ماه در تهران زندگی کردیم نمازهایش را می رفت در مسجد خندق آباد و مسجد گلشن در خیابان مولوی بود می خواند؛ هر هفته در نماز جمعه شرکت می کرد و از آنجایی که ولایتمدار بود و علاقه بسیاری به امام خمینی "رحمت الله علیه" داشت زیاد به جماران می رفت تا امام را از نزدیک زیارت کند و گوش به فرمان امام داشت و مطیع امر امام بود. وخیلی احترام پدر و مادرش را داشت و هیچ وقت نافرمانی آنها را نکرد به طوری که پدرش خدا رحمتش کند؛ می گفت:
محمد هیچ وقت مرا ناراحت نکرد که مرا مجبورکند سرش داد بزنم. بسیار به روزه اهمیت می داد؛ در زمان شاه به خدمت سربازی رفت و در آن موقع ماه رمضان روزه هایش را می گرفت که از دست نرود واین در حالی بود که اکثر سربازها روزه نمی گرفتند. و حتی در زمان مجروحیتش
هم روزه می گرفت با اینکه هنوز بدنش پانسمان بود. فردی اجتماعی و بسیار با اخلاق و خوش برخورد و با ادب بود و دوست داشت که خیرش به همه برسد .
#سجده_های_طولانی
زمانی که عقد بودیم یک روز یکی از همشهریا آمد منزل ما و به مادرم گفت: حاج خانم عجب دامادی داری خیلی آدم مومن و با خدائیست؛وقتی نماز
می خواند من محو تماشایش می شود خیلی قشنگ نماز می خواند و سجده های نمازش طولانیست؛ خدا حفظش کند. و ان شاء الله خیرش را ببینید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#علاقمندیها
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا علاقمند به روزنامه خواندن بود. خیلی روزنامه می خواند. و چون کشتی گیر هم بود. گزارشات ورزش کشتی را از طریق روزنامه ها پیگیری می کرد. و در بین انواع غذاها مرغ و پلو رو خیلی دوست داشت تا به حدی که به شوخی می گفت: حاضرم سرمو بدم مرغ بگیرم و بخورم.
حالا یه وقتایی مراسمات شهید بخاطر اینکه مرغ دوست داشت برای خیرات روحش غذا مرغ و پلو می پزیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم. صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند. ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم. آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما در یزد صبح کردیم. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم. به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دلنوشته_شهدایی
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شبهای قدر ماه رمضان که از راه می رسد یاد آور روزهایی ست که ما محمد را برای آخرین بار بدرقه کردیم تا برای عملیات رمضان به جبهه اعزام شود. این روزها و شبها یاد آور آخرین لحظاتی است که او برای رسیدن به لقاء معشوق حقیقی سراز پا نمی شناخت و ما در انتظار بازگشت او روزها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم و این چشم به راهی به قد پانزده سال بی خبری به طول انجامید. ما مردی را به جبهه فرستادیم که قد بلند و رشید بود اما وقتی بازگشت که فقط پاره ای استخوان شده بود. محمد در شب قدر رفت و هنوز ماه مهمانی خدا به پایان نرسیده بود که مهمان برگزیده ی خدا شد و در آغوش خدا آرام گرفت و وقتی روح بی قرارش از قفس تن آزاد شد گویی هیچ وقت در دنیا نبوده است و فراموش کرد که عده ای چشم به راهش مانده اند. ما در این سوی مرزها به دنبال گمشده ای آشنا می گشتیم و او به حیاتی ابدی رسیده بودو به دور از همه ی هیاهوی زمین در آسمان محو تماشای خالق خویش گشته بود. ما روی زمین می گشتیم و می خواندیم (گلی گم کرده ام می جویم اورا / به هر گل می رسم می بویم اورا ) و او در بهشت شهدا مسکن و ماوایی داشت و به دور انوار تابان الهی می گشت و می گفت: (لبیک ؛ اللهم لبیک) عشق و عاشقی او کجا و عشق و عاشقی ما کجا!! خدایا بهتر می دانی که یک زن در دنیا همه ی هستی اش بعد از تو همسرش می باشد و تو شاهد باش که من همه ی هستی ام را به درگاهت تقدیم کردم و خود در فراقش سوختم. اما من خوشحالم که او در آغوش تو به آرامش رسیده است و عند ربهم یرزقون است. خدایا شکر که محمد نزد تو آبرومند شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بدرقه_قبل_ازاعزام
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
روزی که قرار شد محمد آقا به جبهه اعزام شود چون تو محل خیلی قبولش داشتند همسایه ها می گفتند: ای وا !! حالا که محمد نقشه کش عازم جبهه است تمام جوانهای محل هم دنبالش می روند. و همینطور هم شد کلی از جوانهای محله برای جبهه ثبتنام کرده بودند. روز اعزام محمد آقا دو فرزندمان فاطمه خانم و علی آقا را بوسید و کمی نگاهشون کرد و من هم از زیر قرآن ردش کردم و به من می گفت: سادات خانم احتیاجی نیست به زحمت بیافتی و بیایی پای ماشین ولی من اصرار داشتم که بدرقه اش کنم . سر راه یک سر به مغازه اش زد و یک نگاه معنا داری به وسایل کارش که روی میز چیده شده بود انداخت و مجدد به من می گفت: سادات خانم نمی خواهد بیایی برگرد منزل ، ولی من دلم راضی نمی شد در میانه راه برگردم و دوست داشتم تا پای اتوبوس همراهش باشم و بدرقه اش کنم. آن روز خیلیها اعزام شدند بعضی از خانواده ها دوتا سه تا برادر باهم داشتند به جبهه می رفتند. و خیلی جمعیت برای بدرقه عزیزانشان آمده بودند. با سلام و صلوات و بوسیدن قرآن مجید در لا به لای دود اسپند و همهمه ی مردم رزمندگان اسلام سوار بر اتوبوس شدند و به سمت جبهه های حق علیه باطل اعزام شدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#وصیت_لسانی
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کرمی
محمد بر اثر اصابت ترکش توی پیشانی و سرش به فیض شهادت نائل آمد. ایشان وصیت خود را ضبط کرده بود و گفته بود: بگذارید فرزندانم درس بخوانند تا حد دکترا و مرا حلال کنید که من لیاقت شهید شدن ندارم اگر شهید شدم از دیگران برایم حلالیت بطلبید تا پیش روی خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام رو سفید باشم.
بدهکاریهایش را برای پدر و مادرش با دست خط خودش نوشته بود و سفارش کرده بود مرا مثل دختر خودشان بدانند و هر کمی در زندگی دارم جبران کنند.
#اهمیت_به_حلال_حرام
شهید کرمی درحلال خوری واقعاً دقت می کرد روزی به تهران برای کار به ورامین رفته بود که بار ببرد دیگران انجیر آورده بودند که بخورد انجیر را نصف می کند و در دهانش می گذارد و بعد سوال می کند: این انجیر را از کجا چیده اید؟ گفتند: از باغ؛ گفت: از صاحبش اجازه گرفتید یا نه ؟ گفتند: نه! گفته بود پس من نمی خورم و چند قدم بعد انجیر را از دهانش خارج می کند و نصف دیگرش را نمی خورد. گفتند: چطور گنجشک می خورد اما ما نخوریم!؟ . گفت: خدا این اجازه را به گنجشک داده اما به آدم نداده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سوره_الم_نشرح
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کرمی
محمدآقا قبل از اعزام آخر به جبهه به فرزندمان آقا مهدی کمک کرده بود تا چند سوره از قرآن را حفظ کند آخرین سوره ایکه داشت به آقا مهدی یاد می داد سوره ی الم نشرح بود که با اعزامش به جبهه فرصت نشد که آقا مهدی سوره را کامل حفظ کند و نصفه ماند. وقتی پدر محمد آقا رفته بود پادگان بدرقه اش به ایشان سفارش کرده بود که بابا به پسرم کمک کنید سوره الم نشرح را کامل حفظ شود نصفش را یاد گرفته نصفه ی دیگر را شما بهش یاد بدید. زمانی که به جبهه رفتند قبل از شهادتش به دوستش که اهل تهران بودند می گوید اگر من شهید شدم شما به اصفهان به روستای ما بروید و پیگیر شوید ببینید پسرم سوره الم نشرح را کامل حفظ شده است یا خیر ، اگر هنوز حفظ نشده کمکش کنید تا کامل حفظ کند چون کار من نصفه ماند و وقت نشد به پسر ۴ ساله ام این سوره را کامل یاد بدهم. بعداز شهادتشون یک روز دوست شهیدمان تشریف آوردند منزل ما و می گفت: من هیچ وقت اصفهان نیامده بودم این اولین باراست که میایم و فقط بخاطر وصیت دوست عزیزمان شهید محمدکرمی آمدیم. و پیگیر شدند تا ببینند آقا مهدی پسرم سوره الم نشرح را حفظ شده است یا نه ؛ که وقتی دیدند پدر بزرگش به او سوره را کامل یاد داده است خوشحال شدند و خیالشان بابت وصیت شهید راحت شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تلخترین_خاطره
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت.
#تولد_فرزند_دوم_و_سوم
یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد.
#تنها_مسافرتی_که_باهم_رفتیم
قدیم که هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین از خودمون داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مراسم_خواستگاری
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمد رضا در سن ۲۵ سالگی تصمیم به ازدواج می گیرد. مادرش که علاقمند بود رخت دامادی را بر تن ایشان ببیند برای خواستگاری از یک دختر خوب و محجبه به در خواست فرزندش محمدرضا اقدام می نماید و در سال ۱۳۵۸ به پیشنهاد یکی از همشهریان به روستای دستجرد برای خواستگاری از دختر مورد
نظر می روند. محمدرضا و مادرش در مدت سه روزی که در دستجرد مهمان بودند. مراسم خواستگاری را انجام می دهند و بعد از موافقت طرفین توسط یکی از روحانیون روستا خطبه ی عقدی بین عروس و دامادخوانده می شود. و پنجاه روز بعد در حیاط بزرگ مدرسه ای در محل زندگی شهید در تهران مراسم عروسی را برگزار می کنند و در یک اتاق در خانه ی پدری شهید زندگی مشترک خود را آغاز می نمایند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دفع_حمله_دشمن
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کرمی
یکی از همرزمان محمدآقا تعریف می کرد یک روز چند رزمنده در یک سنگر بودیم که تعداد زیادی از نیروهای دشمن ما را محاصره کرده بودند و منتظر بودند که ما تسلیم شویم. بچه ها مانده بودند چه کنند راه پس و پیش برایمان نمانده بود اگر می رفتیم بیرون اسیر می شدیم و نمی دانستیم چه سرنوشتی پیدا می کنیم و اگر هم می ماندیم داخل سنگر یک نارجک می انداختند و کشته و مجروح می شدیم. همه مستاصل مانده بودیم که شهید محمد کرمی بلند شد قمقمه آب را برداشت و رفت گوشه ی سنگر و وضو گرفت و قرآن را باز کرد و خواند و خواست برود بیرون که پرسیدیم کجا ؟؟ گفت: می روم بیرون سنگر تا با این عراقیها تکلیفمان را مشخص کنیم. رفت بیرون و با صدای بلند آیه ای از قرآن را خواند و به زبان عربی ترجمه و تفسیر کرد و به عراقیها گفت: شما مسلمانید ماهم مسلمانیم پس برای چی به ما حمله می کنید و مارا می کشید ؟! با شنیدن صحبتهای ناب شهید کرمی عراقیها اسلحه هاشونو زمین گذاشتند و عده ایشون تسلیم شدند و عده ایشون فرار کردند. و ما هم به لطف خدا و شجاعت و دانایی شهید محمد کرمی نجات یافتیم. و محاصره دشمن درهم شکست و حمله صد در صدی دشمن دفع گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آشنایی_من_ومحمود
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#محمود_نریمانی
همزمان با اتمام فارغ التحصیلی دانشگاهم بودکه آقا محمود به خواستگاریم آمد. زمانی که ایشان در جلسه اول به همراه خانواده به منزل ما آمدند. چند دقیقه ایی باهم صحبت کردیم و آقا محمود در ابتدا از نحوه کار و فعالیت هایشان که گویای ماموریت های طولانی مدت که اغلب اوقات شب ها در منزل نباشند با این مضمون که " شاید بروم و برگردم یا بروم و برنگردم" صحبت کردند. من هم به ایشان گفتم که آسمانی شدن مختص آقایان نیست و خانم ها می توانند آسمانی بشوند و ایشان وقتی حرف مرا شنید چیزی نگفتند و سکوت کردند. بعدها بعد از ازدواجمان ایشان این را اذعان داشتند که جمله شما ذهنم را درگیر خود کرده بود و فهمیدم که خودتان اهل شهادت هستید و در این وادی به سر می برد.
بعد از جلسات متعدد با توجه به اینکه در ایشان نقص و ایرادی نمی دیدم هنوز تصمیم گیری برایم سخت بود، دچار حالت بحرانی شده بودم و نمی توانستم به ایشان جواب مثبت بدهم. چند وقتی بودکه از شهادت امام هادی (علیه السلام) می گذشت که آقا محمود به خواستگاری من آمده بودند و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی (علیه السلام) به ایشان متوسل شده بودم و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت می دانید شریک زندگیم قرار دهید. با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_تاجیک
دیروز با همسر شهید اصغر تاجیک تا ورزشگاه آزادی همسفر شدیم تا در همایش بسیجیان شرکت کنیم، ازشون خواستیم تا کمی از شهیدش برایمان بگوید تا ایشان را بشناسیم. خانم تاجیک می گفت: خانواده ی مابا خانواده شهید همسایه قدیمی بودندکه وقتی من واصغر آقا بزرگ شدیم مارابه عقد هم دیگر در آوردند. من ۱۶ سالم بودو اصغر آقا ۱۸ سالش بود که باهم ازدواج کردیم، کلا من ۴ ماه با ایشان در سال ۱۳۶۲ زندگی کردم که دوماهش درماموریت بود و نمی دیدمش، یه هفته بعداز عروسیمان میگفت میخواهم به جبهه بروم که من ازشون خواهش کردم دوماه به من فرصت بدهد و بعد برود و ایشان هم قبول کردند. و بعداز دوماه یه روز آمد گفت من سر قولم بودم و دوماه فرصت تمام شد و ثبتنام کردم به جبهه بروم، من آن موقعه باردار بودم و چون زمان خواستگاری بهم گفته بودند که مرد جهاد هستند و من هم قبول کرده بودم نمی توانستم بد قولی کنم بنابراین دیگر حرفی نزدم و اورا به خدا سپردم. اما خانواده همسرم ناراحت بودند و توقع داشتند من مانع رفتنش میشدم . ولی من روز اول قبول کرده بوم و سر حرفم هم بودم. اصغر آقا دوباری برگشت مرخصی و بار سوم که رفت به جبهه از ناحیه سرو گردن مورد اثابت ترکش قرار می گیرد وبه شهادت می رسد و حالا از ایشان فقط یک دختر به یادگار دارم و دخترم هم سه فرزند دارد که فرزند بزرگش الان شبیه همین عکس پدربزرگ شهیدش می باشد. در طی این سالها با فراق همسر تاز دامادم و سختیها سوختم و ساختم که اسلام پایدار بماند ولی از کسانیکه پا روی خون شهدایمان می گذارند نمی گذرم. فردای قیامتی هم هست!!
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خلاصه_زندگینامه #ازلسان_همسرمعزز #شهید_دفاع_مقدس #اصغر_تاجیک دیروز با همسر شهید اصغر تاجیک تا ورزش
#شهیدان_زنده_اند
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_تاجیک
یبارکه دخترم من و ناراحت کرده بود وقتی تنها میشه پدر شهیدش را تمام قد به وضوح
کنار خود می بیند که به او سفارش می کند که دیگر مادرت را ناراحت نکن که من ناراحت میشوم. دخترم می گفت: مامان چقدر بابا دوستت داره و مراقبته، گفتم: پس دیگه حواستو جمع کن من از دستت ناراحت نشم. و الحمدلله دخترم بسیار باخدا و دلسوز و مهربان است و بسیار باهوش و هنرمند است که رتبه سوم در رشته درسی خودش را
در دانشگاه بدست آورد. و از کارهای هنری هم استعداد فوق العاده ای دارد. و اکنون دارای سه فرزند است و خدارا شکر گزارم اگر حضور فیزیکی پدرش بالای سرش نبود اما خدا این فرزند خوب و صالح را به من عطا کرد تا یادگاری از شهیدم در کنارم باشد. و همیشه حضور شهیدم را کنار خودم حس
می کنم و هر چه از ایشان خواستم برآورده
می کند...
پدرشوهرم خدا رحمتش کند هر وقت مرا
می دید پیشانی مرا می بوسید و می گفت: تو یادگار اصغر من هستی.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم. صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند. ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم. آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما در یزد صبح کردیم. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم. به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دلنوشته_شهدایی
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شبهای قدر ماه رمضان که از راه می رسد یاد آور روزهایی ست که ما محمد را برای آخرین بار بدرقه کردیم تا برای عملیات رمضان به جبهه اعزام شود. این روزها و شبها یاد آور آخرین لحظاتی است که او برای رسیدن به لقاء معشوق حقیقی سراز پا نمی شناخت و ما در انتظار بازگشت او روزها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم و این چشم به راهی به قد پانزده سال بی خبری به طول انجامید. ما مردی را به جبهه فرستادیم که قد بلند و رشید بود اما وقتی بازگشت که فقط پاره ای استخوان شده بود. محمد در شب قدر رفت و هنوز ماه مهمانی خدا به پایان نرسیده بود که مهمان برگزیده ی خدا شد و در آغوش خدا آرام گرفت و وقتی روح بی قرارش از قفس تن آزاد شد گویی هیچ وقت در دنیا نبوده است و فراموش کرد که عده ای چشم به راهش مانده اند. ما در این سوی مرزها به دنبال گمشده ای آشنا می گشتیم و او به حیاتی ابدی رسیده بودو به دور از همه ی هیاهوی زمین در آسمان محو تماشای خالق خویش گشته بود. ما روی زمین می گشتیم و می خواندیم (گلی گم کرده ام می جویم اورا / به هر گل می رسم می بویم اورا ) و او در بهشت شهدا مسکن و ماوایی داشت و به دور انوار تابان الهی می گشت و می گفت: (لبیک ؛ اللهم لبیک) عشق و عاشقی او کجا و عشق و عاشقی ما کجا!! خدایا بهتر می دانی که یک زن در دنیا همه ی هستی اش بعد از تو همسرش می باشد و تو شاهد باش که من همه ی هستی ام را به درگاهت تقدیم کردم و خود در فراقش سوختم. اما من خوشحالم که او در آغوش تو به آرامش رسیده است و عند ربهم یرزقون است. خدایا شکر که محمد نزد تو آبرومند شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
شهید حسن فصیحی دستجردی متولد ۲۱ مهر ۱۳۴۱ از روستای دستجرد جرقویه اصفهان می باشد. ایشان در یک خانواده مذهبی و متدین به دنیا آمد و ثمره ی زندگی خانواده ی فصیحی چهار فرزند پسر می باشد که شهید حسن فصیحی فرزند سوم خانواده بود. ایشان دوران کودکی خود را در روستای دستجرد گذراند و در سنین نوجوانی همراه خانواده به روستای اسفینای برآن شمالی رفته و آنجا ساکن می شوند. و در سن ۱۸ سالگی ازدواج می کند و خداوند دو فرزند دختر به ایشان عطا می کند. و در شهریور سال ۱۳۶۱ برای خدمت سربازی عازم جبهه های غرب می شود و پس از شش ماه خدمت صادقانه در مسیر رفتن به پادگان سقز در تاریخ ۲۹ بهمن سال ۱۳۶۱ بر اثر انفجار کمین دشمن در جاده خور خوره سقز کردستان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگی_مشترک
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
شهید حسن فصیحی دستجردی اهل روستای دستجرد و ساکن روستای اسفینای برآن شمالی
می باشد. من و شهید حسن فصیحی باهم بچه خاله بودیم. ولی چون محل زندگیمان از هم دور بود و قدیم هم وسیله ی نقلیه رفت و آمد کم بود زیاد همدیگر را ندیده بودیم تا اینکه یک روز خاله ام همراه پسرش حسن آقا از روستای خودشان اسفینا برای خواستگاری من به روستای ما اُزوار آمدند. حسن آقا حدوداً ۱۸ سالش بود که به خواستگاری من آمد. و پس از مراسم خواستگاری و عقد و عروسی ما زندگی مشترکمان را در یک اتاق در منزل پدرشوهرم آغاز کردیم. در خانه ی پدر شوهرم دو برادر بزرگتر از حسن آقا محمد آقا و حسین آقا هم با همسر و فرزندانشان در اتاقهای دیگر زندگی می کردند. و خیلی روزهای خوب و خوشی را دور هم پشت سر گذاشتیم. مدتی کمی از شروع زندگی مان گذشته بود که حسن آقا در تهران کار پیدا کرد و همان جا یک اتاق در منزل خاله اش اجاره کرد و برای یک زندگی موقت به تهران رفتیم. حسن آقا در مغازه آجیل پزی مشغول به کار شد. و در مدتی که در تهران ساکن بودیم فرزند اول ما به دنیا آمد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بسیار_بامحبت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی خیلی خوش اخلاق و بامحبت بود به کوچک و بزرگ محبت می کرد و بغیر از اخلاق خوشی که داشت خیلی خیلی با محبت بود. هیچ وقت دوست نداشت کسی از دستش ناراحت بشه. یبار به مادرم می گفت: غصه نخور که پسر نداری من هم پسرتم هم دامادتم و واقعا هم همین بود خیلی به پدرو مادرم احترام می گذاشت. که اهالی محل چند باری به حسنعلی گفته بودند تو بیشتر بهت میاد پسر خانواده ی همسرت باشی تا دامادشون و حسنعلی سعی می کرد که جای خالی برادر نداشتمو برای والدینم پر کنه. پیش نمی اومد که حسنعلی عصبانی بشه و اگر هم موردی بود عصبانیتش را کنترل می کرد. و ناراحتیش را بروز نمی داد. فقط گاهی میدیدم از اشتباه دیگران غصه می خورد که مثلا طرف چرا به اشتباه یا حرف زده یا کاری رو انجام داده که به صلاح نبوده و حرف حق رو قبول نمی کنه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفی_والدین
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
مادر بزرگ شهید قائم مقامی اهل روستای دستجرد می باشد. ایشان در جوانی با کاروانی که
عازم کربلا بود همراه می شود و در کربلا تشکیل خانواده می دهد و در جوار بارگاه ملکوتی امام حسین علیه السلام زندگی مستقلی را آغاز می کند و ثمره ی این ازدواج دو فرزند دختر و پسر بود که باهم دوقلو به دنیا آمدند. مدتی بعد بخاطر دشمنی صدام با شیعیان به خرمشهر
می آیند و آنجا ساکن می شوند. و با بزرگ شدن دوقلوها آقای نصرت الله قائم مقامی اهل همدان از دختر خانواده خواستگاری می کند. و بعد از ازدواج زندگی مشترک خود را آغاز می کنند و خداوند هشت فرزند به آنان عطا می کند که شهید محمدرضا قائم مقامی فرزند سوم خانواده می باشد. سالها بعد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی خانواده قائم مقامی به همراه مادر بزرگ بچه ها برای ادامه ی زندگی به تهران آمده و در کنار هم زندگی جدیدی را شروع می کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خصوصیات_بارز
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا خیلی طرفدار مظلومان بود و ضعیفان را خیلی احترام می کرد. و به زیر دستانش خیلی محبت می کرد. احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود. به حلال و حرام خیلی اهمیت می داد. یک ریال پول حرام نمی گذاشت به زندگیمان راه پیدا کند تا این حد در حساب و کتاب مالش دقت می کرد که حق الناسی گردنش نماند و لقمه ی حرام سر سفره نگذارد. اعتقاد داشت لقمه حرام بچه را از پدر و مادر و راه راست دور می کند. بطور مثال یکبار سبزی فروشی محله امان می گفت:
آقا محمدرضا اگر یک ریال پول اضافه من به اشتباه به او بدهم سریع بر می گرداند و می گوید این برای شماست حق من نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دیدارامام_درقم
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
یکی از بهترین خاطرات خوشی که از دوران عقدمان باشهید حیدری به یاد دارم این بود که یک سفر به تهران رفتیم و قبل از رسیدن به تهران لطف خدا شامل حالمان شد و در راه رفت و برگشت از تهران به پابوس حضرت فاطمه معصومه "سلام الله علیها" رفتیم . یعنی دوبار قسمت شد که به زیارت برویم و خداراشکر وقتی رفتیم قم روزیمان شد تا به دیدار حضرت امام هم برویم و من امام را از نزدیک زیارت کنم . جمعیت زیادی آمده بودند و امام خمینی "رحمت الله علیه" مدت زیادی نبود که از تبعید برگشته بودند . محمد آقا بعد از دیدار امام گفت : نگرانت بودم که وسط جمعیت اتفاقی برایت نیافتد . ولی الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی گذشت و سفری پراز خیرو برکت برایمان بود .
#برای_رضای_خدا
یک روز ی بنده خدایی به شهید حیدری گفت : محمد آقا شما که رزمنده و جانباز هستید به هلال احمر بروید دارند به رزمندگان و جانبازان اجناس( یخچال؛ تلویزیون؛ فرش و....) به قیمت مناسب می دهند شماهم برو بهره ببر از این امتیازاتی که به جانبازان تعلق
می گیرد . محمد آقا وقتی این حرف و شنید خیلی ناراحت شد و گفت : مگر من برای این چیزها رفتم جبهه !! من برای رضای خدا و برای دفاع از دین و میهن و ناموسم رفتم و اینکه دشمن نیاید بالای سر هم وطنانم و خانه و خانواده ام و برای ارزشهای اسلام رفتم ... محمد آقا دوست نداشتند که از این نوع حرفها را بشنود که ایمانش تحت الشعاع قرار بگیرد و کار جهادش در راه خدا بی ارزش شود و تمام تلاشش این بود که خالصانه برای خدا قدم بردارد و الحمدلله که در این امتحان روسفید شد .
#زیارت_خانه_خدا
شهید حیدری خیلی مهربان و باادب بود .هیچ وقت اسم مرا سبک صدا نزد وهمیشه حاج خانم صدا میزد . یک روز مادرشوهرم به شوخی گفت : کو تا حالا خانمت حاجیه خانم بشه ؛ آقای حیدری در جواب گفت : من خانمم و به زودی می فرستم مکه !! و من در اوج جوانی در سن ۲۴ سالگی ۳ سال پس از شهادت شهید حیدری به زیارت خانه خدا رفتم و حاجیه شدم اما بدون محمد آقا رفتم و می گفتم اینطوری می خواستی من و حاجیه کنی خودت بروی پیش خدا و من و تنها بفرستی خانه خدا !! تو اولیاء خدا شدی و من زائر خانه خدا !! ولی مرد بودی و به قولت عمل
کردی و بالاخره مرا فرستادی زیارت خانه خدا .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دفع_حمله_دشمن
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کرمی
یکی از همرزمان محمدآقا تعریف می کرد یک روز چند رزمنده در یک سنگر بودیم که تعداد زیادی از نیروهای دشمن ما را محاصره کرده بودند و منتظر بودند که ما تسلیم شویم. بچه ها مانده بودند چه کنند راه پس و پیش برایمان نمانده بود اگر می رفتیم بیرون اسیر می شدیم و نمی دانستیم چه سرنوشتی پیدا می کنیم و اگر هم می ماندیم داخل سنگر یک نارجک می انداختند و کشته و مجروح می شدیم. همه مستاصل مانده بودیم که شهید محمد کرمی بلند شد قمقمه آب را برداشت و رفت گوشه ی سنگر و وضو گرفت و قرآن را باز کرد و خواند و خواست برود بیرون که پرسیدیم کجا ؟؟ گفت: می روم بیرون سنگر تا با این عراقیها تکلیفمان را مشخص کنیم. رفت بیرون و با صدای بلند آیه ای از قرآن را خواند و به زبان عربی ترجمه و تفسیر کرد و به عراقیها گفت: شما مسلمانید ماهم مسلمانیم پس برای چی به ما حمله می کنید و مارا می کشید ؟! با شنیدن صحبتهای ناب شهید کرمی عراقیها اسلحه هاشونو زمین گذاشتند و عده ایشون تسلیم شدند و عده ایشون فرار کردند. و ما هم به لطف خدا و شجاعت و دانایی شهید محمد کرمی نجات یافتیم. و محاصره دشمن درهم شکست و حمله صد در صدی دشمن دفع گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دلنوشته_فرزند_شهید دلم بهانه ات را گرفته...!!💞 دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و د
#تلخترین_خاطره
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت.
#تولد_فرزند_دوم_و_سوم
یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد.
#تنها_مسافرتی_که_باهم_رفتیم
قدیما هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_مجروحیت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدابوالفضل_علیزاده
آقا ابوالفضل قبل از نامزدی سربازی رفته بودند. خدمت سربازیشون سال ۱۳۶۰ زمان جنگ بود و در ارومیه گذروندند اونجابادشمن که درگیر میشند از ناحیه کتف و زانوترکش می خورندو مجروح میشند. مادرشهید خدابیامرز تعریف می کردند آقا ابوالفضل وقتی آمده بود مرخصی ؛گفتیم: کتف و زانوت چی شده ؟! برا اینکه والدینش نگران نشند گفته بود: هیچیم نشده خوردم زمین اینجوری شدم. وقتی بردمیش دکتر فهمیدیم که ترکش خورده بود. ودوسال بعد که آمد خواستگاری من و ازدواج کردیم هنوز آثار ترکش و مجروحیت روی بدنش پیدا بود . قشنگ گوشت روی زانوشون برداشته شده بود و گود افتاده بود. وهمیشه زانوش درد می کرد. و کتفش هم همینجور بود جای زخمش کاملا مشخص بود. و نمیدونم چه انرژی خدایی بود که باز با این همه درد و زخم عاشق جبهه بودند. مردان جبهه و جنگ آن زمان واقعا خیلی پر قدرت بودند. و مصادق این حدیث شریف بودند :
(مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند. گروهی با او هم پیمان می شوند که مانند پاره های آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمی لغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمی شوند، و توکلشان بر خدا است).
(منبع : مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 57، ص 215)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خاطرات_مادرشهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
محمد فرزند اول و تنها پسر خانواده بود. مادرش به او علاقه زیادی داشت و جگرگوشه مادر بود. مادر محمد برایمان می گفت: به امید آنکه بزرگ شود و پشتیبانم در پیری باشد در کنار گهواره اش با اشک لالایی می خواندم و همه مشکلات زندگی را به امید دستگیر بودنش تحمل می کردم. محمد بسیار آرام و مهربان و همیشه همبازی و هوادار خواهرانش بود. من طاقت دوری از محمد را نداشتم و حتی در دوره سربازی محمد بسیار بی قرارو ناآرام بودم و هرگز فکر اینکه 15 سال فراقش را تحمل کنم در ذهنم نمی آمد. بعد از رفتن محمد دیگر نتوانستم از ته دل بخندم حتی نمیتوانم اسمش را هم به زبان بیاورم. از داغ محمد آتش گرفتم و سوختم. بعد از 15 سال استخوان های فرزندم را برایم آوردند و امیدم نا امید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398