eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
568 دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
برادر شهیدم علی به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دقت که کردم دیدم علی مثل دفعه های قبل حرفی از رفتن نمی نزد و گاهی دور از چشم همه می رفت توی یک اتاق و درب اتاق را می بست و طول می کشید تا بیرون بیاید. یک روز پشت سرش وارد اتاقی که رفته بود شدم با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می کند. گفتم: علی چی شده؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟. علی که دید من متوجه مجروحیتش شدم؛ گفت: دوست ندارم مادر بفهمد و ناراحت بشود. شما هم مراقب باش حرفی نزنی. زخم پایش عمیق بود و درد هم داشت اما طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مجروحیتش نشود. حتی اگر وسیله ای سنگین بود جابجا می کرد و کمک می کرد. ترکش درست به قسمتی که جیب شلوارش بود خورده بود و از همان قسمت پایش مجروح شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادر شهیدم علی به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دقت که کردم دیدم علی مثل دفعه های قبل حرفی از رفتن نمی نزد و گاهی دور از چشم همه می رفت توی یک اتاق و درب اتاق را می بست و طول می کشید تا بیرون بیاید. یک روز پشت سرش وارد اتاقی که رفته بود شدم با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می کند. گفتم: علی چی شده؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟. علی که دید من متوجه مجروحیتش شدم؛ گفت: دوست ندارم مادر بفهمد و ناراحت بشود. شما هم مراقب باش حرفی نزنی. زخم پایش عمیق بود و درد هم داشت اما طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مجروحیتش نشود. حتی   اگر وسیله ای سنگین بود جابجا می کرد و کمک می کرد. ترکش درست به قسمتی که جیب شلوارش بود خورده بود و از همان قسمت پایش مجروح شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی تهران بودم و هنوز به جبهه اعزام نشده بودم یک کتاب عربی به قیمت ده هزارتومان خریده بودم. اون کتاب جملات عربی را به فارسی آموزش می داد. مثلا نوشته بود ( ماء شِرب=یعنی آب خوردنی) ، منکه این جمله رو از اون کتاب عربی یاد گرفته بودم وقتی اسیر دست عراقیها شدم حسابی تشنه ام شده بود و هر به پنج دقیقه خیلی عطش می کردم و فکر می کنم بیشتر بخاطر جراحت پایم بود که دهانم خیلی زود به زود خشک می شد. من هم رو به عراقیها می کردم و با همون یک کلمه ی عربی که یادم مانده بود می گفتم ماء شرب نداری ؟؟ اوناهم کمی آب می دادند می خوردم. البته کمی عربی کتابی بلد بودم ولی چون عراقیها به زبان بومی محلی خودشان صحبت می کردند من حرفهایشان را دست و پا شکسته می فهمیدم. زمانیکه پایم مجروح شده بود تیری که به پایم اثابت کرده بود از آنطرف پایم خارج شده بود و فقط جای تیر بصورت یک حفره بر روی ران پایم باقی مانده بود و خون لخته شده بود. و همان موقع یک باند داشتم و پایم را بستم چون نمی توانستم پایم را تکان بدهم از صبح تا بعدازظهر پایم سِر شد و بی جان و یخ زده بود و من کنار سنگر خوابیده بودم یک وقتی بلند شدم و هر طور بود خودم را کشان کشان رساندم به یک روزنه ای که بیرون سنگر را ببینم چه خبر است و در فکر این بودم که شب بشود و فرار کنم و برگردم عقب بسمت نیروهای خودی، ولی وقتی به سختی توانستم بیرون سنگر را ببینم دیدم کنار هر سنگری یک تانک ایستاده و اصلا راه فراری وجود ندارد. و با خود می گفتم با وجود اینهمه عراقی چطور می تونم فرار کنم. بعداز ظهر که شد یواش یواش پایم گرم شد و آروم گرفت و دیدم می تونم کم کم یک تکانی به پایم بدهم. که نیروهای عراقی آمدند و اسیر شدم. برای همین وقتی اسیر شدم از ترس اینکه عراقیها مرا نبرند درمانگاه هایشان و پایم را قطع نکنند با همان پای مجروح و بی جان هر طور بود کشان کشان راه می رفتم که بلایی سرم نیاورند مثلا اگر دو متر می خواستم راه بروم با یک پا راه می رفتم و آن یکی که زخم بود را روی زمین می کشیدم و گاهی اسرا کمکم می کردند و زیر بغلهایم را می گرفتند که راه رفتن برایم آسانتر شود. عراقیها اینجور می گفتند که صدام حسین گفته با اسیرا بد رفتاری نکنید. و حالا من نمیدونم بخاطر این حرف صدام بود یا نه در مسیری که مارا به خاک عراق انتقال می دادند با ما بد رفتاری نکردند و فقط چشمهامونو تا آخر مسیر بسته بودند. روزهای اول اسارت پنج روزی ما را به جاهای مختلف بردند. اول ما را به زندان شهربصره بردند و بعد به زندان هارون الرشید درشهر بغداد انتقال دادند که اونجا خوب جایی نبود و واقعا سخت می گذشت و جای ناجوری بود. و یک جایی بود که بهش می گفتند اردوگاه الانبر که مثل یک مرغداری بود که در شهر رمادی استان الانبار بود. در اردوگاه الانبار یادم هست حدود چهارصد تا پانصد نفراسیر بودیم که مارا به آنجا بردند و یک سمتش افسرای ارتش بودند و سمت دیگر بسیجیا و سپاهیا بودند. و اردوگاههای شهر موصل که از چهار زندان کوچک و بزرگ تشکلیل شده بود، که تا آخراسارت من در همان زندانهای موصل ۳ و۴ بودم و سالهای سخت اسارات را با یاری خدا پشت سر گذاشتم. اوایل که تازه اسیر شده بودم و هنوز عملیات بیت المقدس تمام نشده بود یکبار سرو صدایی بلند شد که بچه ها می گفتند: چی شد چی نشد!؟ من هم به یه حالت جدی گفتم: خرمشهر آزاد شد. بچه ها هم که باورشون شده بود کلی خوشحالی کردند. ولی خب بعداز مدتی واقعا خرمشهر آزاد شد. و الحمدلله که باعث خوشحالی تمام مردم ایران شد. و اگر ما دربند دشمن اسیر بودیم و سختی می کشیدیم خدارا شکرگزار بودیم که خرمشهر آزاد شده بود. و زحمات بچه های رزمنده به فتح و ظفر رسید. در زندان روزهای اول من اصلا گرسنه نمی شدم و اصلا میلم به غذا نبود، هر وقت غذا می آوردند من سهمیه ی خودم را نمی خوردم و بقیه اسرا می خوردند و خیلی کم اشتها شده بودم. موقع غذا که می شد مثلا یه چیزی شبیه یه درب قابلمه بزرگ و بر می داشتند پر از برنج می کردند و دورتا دورش خورشت می ریختند و می آوردند در زندان و می گفتند باید چندتا چندتا سر یک ظرف بنشینید و غذا بخورید اینجور نبود که برای هر نفر یه ظرف جداگانه بیاورند. وگاهی این بعثیهای عراقی هم بودند، من هم این وضعیت را که می دیدم کلا بی اشتهام می شد و میلی به غذا نداشتم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398