eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
574 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
[ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون] شهید رضا ابراهیم زاده نیز مثل پسر خاله شهیدش شهید حسن میربیگی در سن خردسالی پدرش را از دست داده بود و این دو شهید عزیز با یتیمی و به سختی بزرگ شده بودند. شهید ابراهیم زاده زمانی که پدرش را از دست داد کلاس دوم ابتدایی بود و بقدری غم از دست دادن پدر برایش سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگر قادر به ادامه تحصیل نبود و به ناچار از همان زمان ترک تحصیل کرد از خصوصیات بارز شهید مردم دوستی و مهربانی شهید بود که همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. شهید ابراهیم زاده که حدود شانزده سال بیشتر سن نداشت زمان جنگ همیشه دوست داشت به جبهه برود و در راه دفاع از دین و کشور مبارزه کند بلاخره با وجود سن کمش و پیگیریهای مدام توانست به جبهه های حق علیه باطل اعزام شود و در زمانی که به فوز شهادت نائل آمد در غرب و منطقه کردستان بود و به دست معارضین کردستان اسیر شد. معارضین کُرد که جهت خود مختاری مبارزه می کردند در زمان جنگ چون بر ضد نظام مقدس جمهوری اسلامی در جنگ بودند. صدام نیز کمکهای مالی و لجستکی زیادی به آنها می کرد و در واقع بازوی صدام در مرزهای غربی کشور بودند. آنها دو گروه معروف به نام کومله و دمکرات بودند. که گروه کومله صدبرابر از داعشیهای این زمان بدتر بودند. بسیار بی رحم و جنایتکار و سنگدل بودند چنانچه رزمندگان ما را اسیر می کردند با بدترین شکنجه ها آنها را به شهادت می رساندند مخصوصا اگر اسیری که می گرفتند بسیجی یاسپاهی ویا روحانی بودند و در برابر آنها مقاومت می کردند و تسلیم خواسته های انان نمی شدند. شهید ابراهیم زاده که یک بسیجی مخلص بود به دست این وحشیهای ملعون اسیر شده بود و چون تسیلم خواسته های آنان که از رزمندگان می خواستند بگویند که به زور آنها را به جبهه آوردند و به خواسته خودشان نبوده و همچنین از آنان می خواستند که به امام و نظام بد و بیراه بگویند قبول نکرده بود آنها نیز این شهید عزیز را بی رحمانه شکنجه کرده بودند و شصت دستش را بریده بودند. آنقدر از دستش خون رفته بود تا به شهادت رسیده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در سن ۱۲ سالگی در بسیج روستا مشغول فعالیت بود و او چند بار درخواست کرد که به جبهه برود ولی به خاطر سن کمش مادرم موافقت نمی کرد برادرم توانست شناسنامه خودرا بزرگتر کند که فرمانده بسیج اجازه به رفتن به او بدهد وتوانست همه را راضی کند و راهی جبهه شد. وقتی برای مرخصی آمد پسرم به دنیا آمده بود که من اسم او را رضا گذاشته بودم وبرادرم خیلی خوشحال شد ومی گفت: این رضا آمده که من رضا بروم وخوشحالی می کرد و اسم و رسم برادر شهیدم رضا از قبل شهادتش در خانواده ما ماندگار شد و در سال ۱۳۶۴ در سنندج به فیض عظیم شهادت نائل گردید.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در سن ۱۲ سالگی در بسیج روستا مشغول فعالیت بود و او چند بار درخواست کرد که به جبهه برود ولی به خاطر سن کمش مادرم موافقت نمی کرد برادرم توانست شناسنامه خودرا بزرگتر کند که فرمانده بسیج اجازه به رفتن به او بدهد وتوانست همه را راضی کند و راهی جبهه شد. وقتی برای مرخصی آمد پسرم به دنیا آمده بود که من اسم او را رضا گذاشته بودم وبرادرم خیلی خوشحال شد ومی گفت: این رضا آمده که من رضا بروم وخوشحالی می کرد و اسم و رسم برادر شهیدم رضا از قبل شهادتش در خانواده ما ماندگار شد و رضا در سال ۱۳۶۴ در سنندج به فیض عظیم شهادت نائل گردید.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پدر و مادرم فامیل نبودند. بچه یک محل بودند که قسمت می شود پدرم به خواستگاری برود و با مادرم ازدواج کند. پدرم تک فرزند بود نه خواهری داشت و نه برادری داشت. پدرم چند سال بعد از ازدواجشان که خداوند به ایشان پانزده فرزند عطا کرده بود که سه تا از برادرانم عمر کوتاهی داشتند و به رحمت خدا رفتند که یکی از آنها برادرم رضا بود که شهادت روزیش شد. و دو دختر و چهار پسر برایش ماند. و بقیه فرزندان قبل از تولد به رحمت خدا رفتند. من یک سالم بود که پدرم خدا بیامرز بر اثر بیماری سرطان به رحمت خدا رفته است. بزرگترهای خانه برایم تعریف می کنند که پدرم یک خالی زیر بغلش نمایان می شود که همان خال کم کم بزرگتر می شود و بخاطر دردهای شدیدی که داشت می فهمند این یک خال معمولی نیست و بیماری سرطان است. و پدرم بخاطر این بیماری روزهای سخت و زجر آوری را پشت سر می گذارد که همسایه ها می گفتند صدای ناله های پدرت تا دم در خانه شنیده می شد و بالاخره پس مدتها تحمل این بیماری سخت  به رحمت خدا می رود و دنیا را وداع می کند. و ما را تنها و بی سرپرست گذاشت و رفت و مادرم ماند و کوله باری از سختیهای زندگی و بزرگ کردن چند فرزند یتیمش که همه کم سن و سال بودیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
هر وقت از برادر شهیدم رضا سوال می کردم چرا همیشه به بسیج می روی؛ چرا در خانه نمی مانی؛ چرا ما را همیشه تنها می گذاری؟! رضا در جوابم می گفت: من باید بروم من مال اینجا نیستم؛ من باید بروم. یک روز مادرم به می گفت: من هم همین سوال ها را از برادرت رضا پرسیدم ولی در جواب من می گفت: مادر من دلتنگ پدرم هستم و دلم می خواهد پیش پدرم بروم. رضا کوچکتر که بود بقدری دلتنگ پدر بود که هر روز به مصلی روستا که پدرم در آنجا به خاک سپرده شده است و نزدیک منزلمان است می رفت و کنار قبر پدرمان ساعتها می نشست و ما هر وقت او را پیدا نمی کردیم می دانستیم به آنجا رفته است و می رفتیم دنبالش و به خانه می آوردیمش ولی فردایش مجدد تا چشم می گرداندیم می دیدیم دوباره رفته کنار قبر پدرمان نشسته است و با او حرف می زند و خلع نبودن پدر را به این شکل برای خودش پر می کرد. رضا خیلی در فراق پدرمان می سوخت و بی قراری می کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رضا متولد سال ۱۳۴۶ است و در روستای دستجرد جرقویه اصفهان به دنیا آمد. رضا حدود شش سالش بود که از پدر یتیم شد. رضا خیلی مظلوم و مهربان و پرتلاش بود. داغ مرگ پدرمان خیلی برای رضا سخت بود و اصلا با این موضوع کنار نمی آمد و برای همین هم اصلا علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و درس نمی خواند و بعد از رفتن پدرمان گویی همه ی دنیای رضا هم از دست رفته بود. به همین دلایل هر به دو سال یک کلاس را می خواند. به مدرسه نمی رفت وقتی هم می رفت تغذیه اش را که می گرفت هر طور که بود از مدرسه فرار می کرد و خیلی وقتها کنار قبر پدر می رفت تا آرامش بیابد. و آخر هم تا کلاس دوم بیشتر نخواند و ترک تحصیل کرد. ولی در عوض  رضا از همان دوران نوجوانی بچه دست بخیری بود و چه در خانه و چه بیرون از خانه اگر می دید کسی نیاز به کمک دارد اگر در توانش بود حتما کمک می کرد. گاهی هم میشد که کمک بعضی افراد می کرد و آنها چون می دانستند رضا از پدر یتیم است انعامی بعنوان دستمزد به رضا می دادند که رضا آن را به خانه می آورد و به  مادر می داد تا کمک خرج زندگی باشد. مثلا رضا می دید کشاورزی نیاز به کمک دارد و دست تنهاست می رفت و کمکش می کرد تا محصولاتشان را بار ماشین کند یا کمک فروشنده ها می کرد تا بارشان را جابجا کنند و آنها هم اگر پولی هم به رضا پرداخت نمی کردند در عوض به او میوه یا مقداری مواد غذایی هدیه می دادند که محبت و کمک رضا را جبران کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رضا عاشق امام خمینی رحمت الله علیه بود و در مقابل از شاه متنفر بود. هر زمان که نام امام را می شنید برای سلامتیش صلوات می فرستاد. قبل از پیروزی انقلاب هر روز در روستا تظاهرت بود. رضا با اینکه کم سن و سال بود و تقریبا ده الی دوازده ساله بود اما در کارهای انقلابی هم بسیار فعال بود و همیشه در تظاهراتها هم شرکت می کرد. زمانی که امام از تبعید به ایران بازگشت یک آقا حسن نامی بود که معلم مدرسه بود یک تلویزیون سیاه و سفید داشت که آورده بود توی حسینیه محله امان گذاشته بود و چون قدیم برق شهری نداشتیم تلویزیون را بوسیله موتور برق روشن کرده بود تا مردم از طریق این تلویزیون لحظه ورود امام را تماشا کنند. من و رضا هم به حسینیه رفته بودیم تا در شادی آمدن امام سهمی داشته باشیم. یادم است آن سال تمام دستجردیهای مقیم تهران هم بازار را تعطیل کرده بودند و به دستجرد آمده بودند و تا عید نوروز در دستجرد ماندند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اوایل بهمن ماه ۱۳۵۷ بود، هوا سرد بود و هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود، ما پای کرسی نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم یکی از همسایه ها بنام‌ آشیخ عباسعلی سراسیمه وارد منزلمان شد و صدا زد حسین آقا زود بیا که برادرت رضا الانکه ماشین این راننده ورزنه ای را به آتش بکشد. من سریع از جا بلند شدم و دوان دوان بسمت کوچه دویدم که ببینم ماجرا از چه قرار است که دیدم دعوا خاتمه پیدا کرده است. سوال کردم چه شده است؟ گفتند: راننده این ماشین باری از ورزنه به اینجا آمده است که با همکارانش (راننده های دستجردی) بگوید من یک بار پیدا کردم ببریم‌ جیرفت و از آن طرف هم بار بزنیم و برگردیم. اما راننده تا از ماشین پیاده شد رضا چشمش به عکس شاه و فرح افتاد که در تودوزی درب ماشین بود، رفت جلو و به راننده گفت: آقا این عکس شاه و فرح و از توی در ماشینت در بیار و پاره کن دور بریز ! راننده رضا را هول داد و گفت: برو بابا تو دوزی ماشینم خراب می شود. رضا هم که دید راننده حرفش را گوش نمی دهد رفت. حالا که برگشته است یک پیت بنزین دستش گرفته و آمده است تا این ماشین را به آتش بکشد. رضا پولی نداشت که بنزین بخرد برای همین رفته بود کمی گندم از خانه برداشته بود و برده بود با آن یک چهار لیتری بنزین خریده بود. (آن زمان بنزین لیتری پنج زار بود) و برمی گردد و به راننده هشدار می دهد که اگر عکس شاه و فرح و از ماشینت بیرون نندازی ماشینت را به آتش می کشم. راننده که سخت مقاومت می کرده است مردم به او می گویند: ببین این پسر یک بچه یتیم است و پدر ندارد. خانواده اش زیر خط فقر هستند و اگر ماشینت را آتش بزند نمی توانی از دستش شکایت کنی و از خانواده اش خسارت بگیری چون ندارند برایت جبران کنند تازه باید دوتا نان هم بخری ببری منزلشان تحویل بدهی. این هم که بچه سال است و دولت نمی تواند او را محکوم کند. پا حساب شیطنت بچگی اش می گذارند. حرفش را گوش بده تا کار دستت نداده است و این عکس و در بیار تا دست از سرت بردارد. آن راننده هم مجبور می شود با تیغ روکش درب ماشینش را بِبُرَد و عکس شاه و فرح را بیرون بیاورد. و ما آن روز روحیه فوق العاده انقلابی رضا را به چشم دیدیم. رضا بسیار شجاع و با بصیرت و با غیرت بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
  رضا بسیار جوان خوش رو و شوخ طبع و با غیرتی بود. روی خانواده خیلی غیرت داشت. به محرم و نامحرم و حلال و حرام حساس بود و سعی می کرد که احکام خدا رعایت کند. اگر کسی پشت سر خانواده حرفی می زد خیلی ناراحت می شد‌ و مدافع خانواده بود.  اهل کار بود و تا هر چی که بسیج نمی رفت سر کار می رفت تا کمک خرج خانواده باشد. بسیار دست بخیر و با بصیرت بود. رضا موقعیت شناس بود. در آن زمان که دشمن به خاک ما حمله کرده بود رضا بخاطر غیرتی که به وطن داشت با بصیرت و آگاهی جهاد در راه خدا را انتخاب کرد. رضا چون پدر نداشت می توانست بماند و مانند خیلی از جوانهای دیگر کمک حال خانواده باشد که خودش اجر و ثواب والایی داشت. اما بین خوب و خوبتر یکی را انتخاب کرد و آنهم دفاع از خاک وطن و ارزشهای اسلام و انقلاب بود‌. رضا به وقت امتحانات الهی درست امتحاناتش را پس داد و  پیروز و سربلند شد. رضا آنقدر قلب رئوف و بزرگی داشت که اگر می توانست همزمان هم به مادرش خدمت می کرد هم به نیازمندان کمک می کرد و هم در جبهه جهاد می کرد. اما انسان نمی تواند در آن واحد در چند جا مشغول خدمت شود. مگر با عنایات ویژه ی الهی باشد. البته جبهه تمام این بار معنوی را در خود داشت و یک دانشگاه بزرگ و نقطه مرکزی خیرات و برکات بیشمار بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در سن ۱۲ سالگی در بسیج روستا مشغول فعالیت بود و او چند بار درخواست کرد که به جبهه برود ولی به خاطر سن کمش مادرم موافقت نمی کرد برادرم پس از مدتی توانست شناسنامه خود را بزرگتر کند که فرمانده بسیج اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد و رضا با همتی و پشتکاری که داشت توانست همه را راضی کند و راهی جبهه شود. وقتی برای مرخصی آمد پسرم به دنیا آمده بود که من اسم او را رضا گذاشته بودم. برادرم رضا وقتی شنید نام فرزندم را رضا گذاشتم خیلی خوشحال و خنده ای کرد و گفت: این رضا آمده که من رضا بروم وخوشحالی می کرد و اسم و رسم برادر شهیدم رضا از قبل شهادتش در خانواده ما ماندگار شد و رضا در سال ۱۳۶۴ در سنندج به فیض عظیم شهادت نائل گردید.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما چون از پدر یتیم بودیم برادرانم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند و مجبور شدند سرکار بروند تا کمک خرج زندگی باشند. یک بار که رضا به یکی از روستاهای اطراف برای چوپانی رفته بود وقتی برگشت صاحب کارش بجای پول به رضا یک گوسفند داده بود. رضا وقتی به منزل بازگشت گوسفند را سر برید و گوشتش را تحویل مادرمان داد و گفت: مادرجان بیا این گوشت گوسفند را بگیر و با آن غذاهای خوب درست کن بده به خواهر و برادرانمان نوش جان کنند مبادا کم بچه ها بزاری که کم و کسری در زندگی داشته باشند که احساس بی پدری کنند. خود من یک سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود و تا کلاس سوم دبستان مادرم نمی گذاشت بفهمم که پدر ندارم. همیشه هر وقت می گفتم: مادر چرا ما پدر نداریم، چرا پدر همه ی بچه ها هر شب از سرکار به خانه می آیند ولی پدر ما نمی آید؟! مادرم می گفت: چرا پدر داری ولی رفته کربلا کار کند و پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تامین کنیم. گاهی هم وقتی من تا مدرسه می رفتم و برمی گشتم در آن چند ساعت مادرم دور از چشم من می رفت برایم یک هدیه ای تهیه می کرد و بعد که من از مدرسه می آمدم به من می داد و می گفت ببین نبودی پدرت آمد این سوغاتی را برایت آورده بود دیر کردی پدرت مجبور شد به سرکار برود. منم هم می گفتم: پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش من دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می گفت: چرا پدر تو هم شبها که خواب هستی از سرکار می آید و صبح زود هم که تو هنوز خواب هستی باید به محل کارش برگردد. رضا برادرم تا می دید من بهانه پدر گرفتم مرا بغل می کرد و بیصدا اشک می ریخت. آن زمان درکی از مسائل و مشکلات دنیا نداشتم اما بعد از شهادت برادرم رضا یک روز توی مدرسه چون من درسم خوب بود یکی از همکلاسی هایم که چندسالی بود در یک کلاس درس می خواند از حسادتش به من گفت:( آهای بچه یتیم به خودت نناز تو پدر نداری)؛ من هم گفتم: نخیر این چه حرفی هست که می زنی؛ من پدر دارم خوبش هم دارم. پدرم رفته کربلا کار کند. گفت: نخیر پدر نداری بیا تا امروز ببرمت قبر پدرت را به تو نشان دهم. آن روز، روز بسیار سختی بر من گذشت. آن همکلاسی ام مرا برد به مصلای روستا و یک قبری را به من نشان داد و گفت: سواد داری بخوان ببین این قبر پدرت هست یا نه؟ من هم تا چشمم به نوشته های قبر افتاد که نام پدرم روی آن نوشته شده بود ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و سریع به خانه برگشتم و ناراحت از این بودم که چرا این همه سال نفهمیدم چرا پدرم هیچ وقت درخانه نیست و مادرم که تمام تلاشش را کرده بود که من احساس بی پدری نکنم. و بعد از دیدن مزار پدرم با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم هم خوب بود اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. هر روز معلممان به منزلمان می آمد و از مادرم جویای احوالم می شد و می خواست که دوباره به مدرسه بازگردم اما گویی دیگر دنیا برایم تمام شده بود و آن بغض سنگین راه گلویم را بسته بود و نفس کشیدن در دنیا برایم بسیارسخت شده بود. تا اینکه یک روز به گلزار شهدا  رفتم‌ تا چشمم به مزار برادر شهیدم رضا افتاد بغضم ترکید و شروع کردم گریه کنم و آنجا بود که تمام غضه هایم را بصورت درد ودل برای رضا گفتم و اینکه چقدر بدون او و پدرمان به من سخت می گذرد و تازه فهمیده بودم که چرا رضا هم بعد از رفتن پدرمان دیگر درس نخواند. بعد از آن ماجرا من دیگر هیچ وقت آن همکلاسی ام که قبر پدرم را نشانم داد را ندیدم. اما او کاری کرد که من بفهمم چرا جای پدرمان همیشه در خانه خالیست. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مراسم سومین روز شهادت برادرم رضا بود که دیدیم یک مرد غریبه ای از اصفهان آمد که یک پاکت گز و شیرینی در دست داشت آمد و کنار مزار رضا نشست و به قاب عکس رضا خیره شد و شروع کرد گریه کند. برای همه سوال بود که این فرد کیست که رضا را می شناسد و دارد این چنین اشک می ریزد. اما چون در حال خودش بود همه بهت زده نگاهش می کردیم و کسی چیزی نمی پرسید تا اینکه همسایه امان از آن آقا سوال کرد: ببخشید شما؟ گفت: من یک بیگانه ام ولی از این شهید حاجت گرفتم. بعد تعریف کرد: روز تشییع پیکر شهید شما در اصفهان من باید به بیمارستان می رفتم تا بستری شوم و عمل قلب باز انجام دهدم. اما وقتی فهمیدم قرار است شهیدی را تشیبع کنند گویی بهم الهام شده بود که باید به تشییع جنازه ی این شهید بروم تا از عمل قلب باز نجاتم بدهد.. به خانواده ام  گفتم: من به بیمارستان نمی روم و باید به تشییع جنازه این شهید بروم. اما بچه هایم می تریسیدند که مشکلی برای من پیش بیاید اصرار داشتند که من عمل قلبم را به تاخیر نندازم و به بیمارستان بروم. ولی گفتم نه من باید قبل از عمل برای استقبال این شهید بروم. حتی اگر بمیرم هم باید بروم چون به این شهید توسل کردم اگر شفایم بدهد تا زنده هستم هر هفته شبهای جمعه سر مزارش بروم. و آن روز در تشییع شهید شما تا خاکسپاریش شرکت کردم و بعد از خاکسپاری هم از اینجا که رفتم دیر وقت بود و ماشین هم گیرم نمی آمد که به شهر برگردم و با یک سختی به اصفهان رفتم. بعد از مراسم به دکتر رفتم و دکترها هر چه آزمایش از من گرفتند گفتند: احتیاجی به عمل نداری قلب تو از قلب ما هم سالمتر است. و خودم هم بعد از تشییع شهید حس می کردم که خیلی راحت نفس می کشم و دیگر دردی احساس نمی کنم. اما به بیمارستان رفتم تا یک چکاب کامل بدهم و دکترها هم نظر بدهند. که خدا را شکر نظر دکترها با نظر خودم یکی بود. من واقعا از عنایت شهید شما به لطف خدا شفا گرفتم.  و این شهید فرشته ی نجات من است. و این آقا سالیان سال هر شب جمعه برای زیارت رضا به دستجرد می آمد اما مدتی است که دیگر خبری از او نداریم. نمی دانیم کجاست و چه می کتد. اگر زنده است عاقبتش بخیر شود و اگر رحمت خدا رفته است خدا رحمتش کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خدا به یکی از همشهریا چند فرزند دختر عطا کرده بود. یک روز به گلزار شهدا می رود و مزار برادر شهیدم رضا و پسرخاله ام شهید حسن میربیگی را زیارت می کند و با آنها درد و دل می کند و می گوید: من چندتا بچه دختر دارم و چون پسر ندارم همه دارند ملامتم می کنند. شما برایم دعا کنید که خدا به من هم یک پسرعطا کند و مرا روسفید کنید. این خانم بعد از مدتی یک شب خواب می بیند که حسن آمده دم‌ در اتاقشان ایستاده و رضا هم دم در حیاط ایستاده است؛ بنده خدا چون در منزل چند تا دختر بچه داشت در عالم خواب هم یادش بود بر می گردد به حسن و رضا می گوید شما پسرا اینجا چه می خواهید؟! هر چه زودتر بروید من دختر دارم و پسر ندارم می خواهید مردم برای ما حرف درست کنند! حسن و رضا در جوابش می گویند: خوب ما پسرانت هستیم! مگر پسر نمی خواستی ما پسرانت هستیم. بعد از خواب بیدار می شود و می گوید: خدایا این چه خوابی بود من دیدم. چند روز بعد متوجه می شود که باردار است و بعد که به سونوگرافی می رود به او می گویند که بچه ات پسر است. این خانم پیش یک روحانی هم می رود و این خواب را برایش تعریف می کند. روحانی می گوید: شهیدی که اول وارد منزلتان شد کدام یک بود؟ می گوید: شهید حسن میربیگی ؛ روحانی تعبیر خوابش را اینطور می گوید: خدا به شما دو فرزند پسر عطا می کند اولی را به یاد شهید حسن میربیگی نامش را حسن بگذارید و دومی را به یاد شهید رضا ابراهیم زاده که بعد از حسن وارد منزل شده است رضا بنامید. و همین هم شد. خدا در عرض دو سال دوتا پسر به این خانم عطا کرد که اسم یکی را حسن و دیگری را رضا گذاشتند. و وقتی صدایشان می زدند آنها را به یاد شهدایمان با اسم و فامیلیشان صدا می زدند. حسن مادرم را خاله صدا می زد و رضا مادرم را به یاد برادرم رضا همان مادر صدا می زد. و اخلاق و رفتارشان هم مثل حسن و رضا است. حسن زرنگتر و رضا مظلومتر است. مادرم خدا بیامرز هرجا می رفت برای این دوتا بچه سوغاتی می آورد و زمانی که مادرم به رحمت خدا رفت رضا برای مراسمات مادرم آمد و همراهی کرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از پیروزی انقلاب در روستای محمدآباد با همت مردم یک پایگاه بسیج مردمی افتتاح کردند و اکثر جوانهای روستاهای اطراف رفتند و عضو بسیج شدند. برادر شهیدمان رضا هم عضو فعال بسیج محمد آباد بود. رضا گوش به فرمان امام داشت و پیرو خط امام بود.  صادقانه در بسیج خدمت می کرد و تلاش می کرد که در این راه ثابت قدم بماند. یک روز من رفتم محمد آباد تا رضا را با خود سر کار ببرم. اما فرمانده بسیج خیلی ناراحت شد به حدی که اسلحه اش را به گوشه ای پرت کرد و گفت چرا می خواهی رضا را با خودت ببری؟ گفتم: خوب ما پدرمان کاسب بود و به رحمت خدا رفته است و زمین کشاورزی نداشت که ما الان بخواهیم کشاورزی کنیم و خرج زندگی را در بیاوریم. باید برویم سرکار تا درآمد داشته باشیم و کمک خرج زندگی و مادرمان باشیم. فرمانده گفت: رضا را با خودت نبر من درست می کنم که اینجا بماند و خدمت کند و یک حقوقی هم‌ دریافت کند. اما من به فکر آینده رضا بودم برای همین راضی به ماندن رضا نشدم و او را با خود به سر کار بردم. از بسیج که بیرون آمدیم بسمت جاده تهران رفتیم که برای کار به تهران بیائیم. وسط راه رضا را نصیحت می کردم و می گفتم: رضا جان ما که پدر نداریم. کسی را هم جز خدا نداریم. پدرمان که رفت فامیلها هم پراکنده شدند. نه عمویی داریم و نه عمه ایی داریم که کمک حال ما باشند. برادر بزرگمان هم که مشکلات خودش را دارد. تو بچه یتیمی فردا زن می خواهی؛ خانه می خواهی و خرج داری ووو. رضا ساکت بود و حرفهای مرا گوش می داد و آخر سر فقط یک جمله در جواب من گفت: همه ی این چیزها که گفتید برای شما باشد من این چیزها را نمی خواهم. حتی بعدش که به جبهه رفت یک نامه ای مخصوص من نوشته بود که برادرم ناراحت نباش که من حرفت را گوش نکردم. چون زمانی که رضا را برای کار به تهران آوردم. به حصارک رفتیم تا در باغ یکی از همشهریا مشغول به کار شود. من هر هفته جمعه ها به رضا سر می زدم؛ هفته سوم که آمدم به رضا سر بزنم دیدم رضا نیست و کار باغ را رها کرده بود و به دستجرد برگشته بود. و از آنجا هم ساکش را بسته بود و به جبهه رفته بود و دیگر هم رضا را ندیدم. مادرم هم خیلی نصیحتش کرده بود ولی رضا دلش در جبهه ها بود و رفت و آسمانی شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رضا اینطور نبود که فقط به فکر جهاد و شهادت باشد. و فقط عشقش جبهه رفتن باشد. نه او نیز مانند خیلی از پسرهای جوان هم سن و سالش آرزو داشت کار کند و در آینده ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد و صاحب زن و فرزند باشد. حتی قبل از اینکه سری آخر به جبهه برود پولی که پس انداز کرده بود را به یکی از خاله هایش داده بود تا برود و برایش یک انگشتر بخرد و نگهدارد تا وقتی از جبهه آمد بتواند برای دختری که مورد پسندش بود ببرد و نشان بگذارد. اما قسمتش نشد و خداوند خریدارش شد و بهترین سرنوشت را برای رضا قرار داد و مدال پر افتخار شهادت را به او عطا نمود که در بهشت برین از همه چیز بی نیازش گرداند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم رضا با پسرخاله ام شهید حسن میربیگی جدای از نسبت فامیلی که باهم داشتند خیلی خیلی با هم رفیق بودند. مثل دوتا برادر دوقلو بودند همیشه باهم بودند. هر دو از پدر یتیم بودند و هر دو شهادتشان هم اواخر بهمن ماه باهم اتفاق افتاد؛ حسن در والفجر ۸ شهید شد و پیکرش را آوردند اما رضا در کردستان گیر کمین کومله افتاد و اسیر شد و با شکنجه به شهادت رسید. و مدتی طول کشید تا پیکرش را بیاورند. روزی که پیکر حسن را تشییع می کردند یک نفر آمده بود و از اهالی دستجرد سوال کرده بود یک شهید آوردند بنام رضا ابراهیم زاده می خواهیم خانواده اش را ببینیم. ولی قدیم چون مردم روستا ما را به اسم کوچک و نام پدرمان صدا می زدند مردم دستجرد زیاد نمی دانستند نام فامیلی ما چیست. چون بیشتر فامیلیها (فصیحی و احمدی؛ کامران؛میربیگی؛ خدامی و مبینی نژاد؛ مهدی زاده وووو) بود. نام فامیل ابراهیم زاده فقط ما بودیم. در جواب می گویند ما اینجا فامیلی ابراهیم زاده نداریم. بخاطر همین آن بنده خدا می رود و دو روستای دستجرد دیگر که در اصفهان است را می گردد و کسی را به این اسم پیدا نمی کند. مجدد یک هفته بعد برمی گردد و می گوید: شهیدرضا ابراهیم زاده از این روستا اعزام شده است چطور می گوئید اینجا ابراهیم زاده ندارید. بعد یکی از همشهریا بنام حاج اسماعیل یادش می آید که سالها قبل زمانی که با پدرم  به مشهد رفته بودند آنجا نام فامیلی پدرم را موقع خرید بلیط شنیده بود. بعد پیش خودش می گوید نکند این شهید یکی از پسرهای اوسا محمد خدابیامرز است. برای همین به منزل ما می آید و از مادرم سوال می کند فامیلی بچه های شما چیست؟ مادرم می گوید: ابراهیم زاده؛ چطور؟ حاج اسماعیل می گوید: نه چیزی نیست؛ شنیدم رضا پسر شما توی جبهه مجروح شده است. مادرم می گوید: نخیر؛ من خودم دیشب خواب دیدم رضا شهید شده است. حالا من بعد از مراسم هفت پسر خاله ام شهید حسن میربیگی به تهران آمده بودم تا سرکار بروم. آن زمان من در پرسکاری کار می کردم که خبر شهادت رضا را به من دادند. من همان شب که خبر را شنیدم به اصفهان برگشتم و از آنجا به روستای برکان رفتم و صبح به معراج شهدای روستای زیار رفتیم. وقتی به معراج رفتیم حدود بیست و شش شهید آورده بودند که هنوز داشتند در معراج کارهای شهدا را انجام می دادند تا پیکر مطهرشان را تحویل خانوادهایشان بدهند و همه ی این شهدا را از کردستان آورده بودند. یادم است آن زمان آقای حاج محمد مبینی نژاد از همشهریای خودمان مسئول معراج شهدای زیار بود. بعد مقامش بالاتر رفت و مسئولیت بالاتری به ایشان دادند و بجای ایشان آقای تفنگساز مسئول معراج شهدای زیار شده بود. آقای تفنگساز می آمد موقع تشییع شهدا کمی شعار میداد و نوحه سرایی می کرد و پیکر شهدا را تحویل خانواده هایشان می داد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید حسن میربیگی پسر خاله ام سرباز بود و نامزد داشت ولی برادرم رضا بسیجی بود و هنوز به سن سربازی نرسیده بود و در فکر ازدواج بود. بخاطر همین دختر یکی از فامیل نشان کرده اش بود که قرار بود بعد از اینکه از جبهه برگشت خواستگاری رسمی انجام شود و عقد کنند. حسن و رضا یک علاقه عجیبی بهم داشتند بغیر از اینکه فامیل و پسر خاله بودند با هم خیلی رفیق بودند و یک محبت خاصی نسبت بهم دیگر داشتند تا به آنجایی این دو بهم وابسته بودند که وقتی حسن به جبهه رفت رضا هم دوری اش را طاقت نیاورد و گفت: من هم باید به جبهه بروم و با تلاش و پشتکاری که داشت خودش را به جبهه غرب رساند. مادرمان قبل از اعزامش به کردستان به رضا می گفت: رضا پسرم ای کاش به کردستان نمی رفتی شنیدم کومله ها خیلی جنایتهای وحشتناکی می کنند. اگر ممکن است به اهواز برو ؛ آن شب یادم‌نمی رود رضا در جواب مادرمان یک لبخندی زد و گفت: مادر من می خواهم بدانم آیا خدای کردستان با خدای اهواز فرق می کند؟‌خدای هر دو مکان یکی است و بدان اگر من سعادت داشته باشم شهید بشوم همین جا هم‌ شهید می شوم. ولی اگر سعادت نداشته باشم هر جای دنیا که بروم شهادت را به من عطا نمی کند. رضا وقتی می خواست به جبهه اعزام شود آمد مرا بوسید و در گوشم گفت: خواهر گلم دعا کن من شهید شوم. من هم که هنوز بچه سال بودم چه می دانستم شهادت چیست؛ گفتم: دعا می کنم به آرزویت برسی. و رضا حاجت روا شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از اینکه خبر شهادت رضا را دادند. یک شب قبل از خاک سپاری از طرف معراج شهدای زیار آمدند و مادرمان را به معراج شهدا بردند. مادرمان بعد از اینکه به معراج شهدای زیار رفت و برگشت برای ما تعریف می کرد آن شب که مرا به معراج شهدا بردند تا پیکر رضا را زیارت کنم. وقتی وارد معراج شدم داشتم می گفتم: رضاجان مادر شهادتت مبارک؛ مادرجان به آرزویت رسیدی؟ شهادتت مبارک ؛ همینکه رسیدم بالای سر تابوت رضا یک دفعه برق قطع شد. و همه جا تاریک و ظلمات شد. من هم دستم را روی بدن رضا می کشیدم و می گفتم: کجایی رضا جان؛ کجایی مادر من آمدم‌ تو را ببینم اما همه جا تاریک شد. همینطور که داشتم با رضا حرف می زدم نگاه کردم دیدم یک نور سبز رنگی روبرویم ایستاده و می گوید: مادر من اینجا هستم. بعد گفتم: مادرجان رضا اینجا تاربک است من چطور از اینجا بیرون بروم، منکه چشمانم جایی را نمی بیند؛ رضا راه را به من نشان داد و من توانستم از معراج بیرون بیایم.وقتی از معراج بیرون آمدم دیدم نه چادرم روی سرم است و نه کفشی به پا دارم. چون در آن تاریکی و با آن حال دگرگون اصلا متوجه نشدم که چادر و کفش ندارم. حالا چرا معراج شهدا تاریک شده بود برای اینکه پیکر برادرم رضا غرق به خون و اربا اربا بود مسئولین معراج به عمد برقها را قطع می کنند تا مادرمان پیکر رضا را نبیند. که مبادا تنها در معراج است حالش بد شود. مادرم چون بچه هایش از پدر یتیم بودند و آنها را دست تنها و دست خالی و با یتیمی بزرگ می کرد وقتی رضا شهید شد خیلی داغش برای مادرمان سخت بود. و چندین بار اورا دکتر بردند و دکتر گفته بود اجازه ندهید در مراسم هفتم شهیدش شرکت کند. مراقبش باشید. برای همین مادرم در مراسم هفتمین روز شهادت رضا نیامد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یادم است رضا وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود اوایل  سه مرتبه به اهواز رفت و بعد سری آخر به کردستان رفت. هر زمان به اهواز می رفت دو الی سه ماه جبهه می ماند و بعد به مرخصی می آمد. وقتی هم در مرخصی بود بچه های بسیج می آمدند دنبالش و اورا با خود به بسیج می بردند و نمی گذاشتند در خانه بماند. ما رضا را زیاد نمی دیدیم. دفعه آخر که نیت کرد به کردستان برود. مادرم هر چه تلاش کرد که اورا از رفتن به کردستان منصرف کند موفق نشد و رضا برای رفتن به کردستان مصمم بود. روز اعزامش من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقه اش کردیم. لحظه خداحافظی بود که مرا بوسید و آرام در گوشم گفت: دعا کن من شهید شوم. بعد از خداحافظی رضا رفت سوار اتوبوس شد تا روی صندلی نشست مادرم گفت: بچه ام رفت و دیگر بر نمی گردد. سر بچه ام را می بُرَند و سر بریده اش را برایم می آورند و دیگر برنمی گردد. رضا حدود سه ماه هم کردستان بود که قرار بود به مرخصی بیاید که آنجا همراه نه تا از همرزمانش بدست کومله اسیر می شوند. سه تا از همرزمانش موفق به فرار می شوند اما شش نفر دیگر را بعد از شکنجه سر می برند و نوبت به رضا که می رسد خیلی سخت تر شکنجه اش می کنند که از او حرف بگیرند و به امام توهین کند. اما رضا سخت مقاومت می کرده و آن سه همرزمش که موفق به فرار شده بودند از دور شاهد شکنجه کردن رضا بودند و می خواستند هر طور هست بروند و رضا را نجات دهند اما فرمانده اشان اجازه نمی دهد و می گوید شما تازه از دستشان نجات پیدا کردید باز می خواهید اسیر این نامردان شوید. اگر قرار به رفتن باشد من خودم تنها می روم و می گوید رضا که قرار بود به مرخصی برود پس اینجا چه می کند! که آن سه نفر می گویند ما داشتیم می رفتیم که سر راه اسیر شدیم. رضا به گفته ی همرزمانش نه روز در اسارت کومله بود. کومله برای اینکه رضا را شکنجه کنند و بدنش را با سیگار بسوزانند او را لخت کرده بودند و زمانی که به شهادت می رسد بدن زخمی و عریان رضا را در کوه رها می کنند که وقتی فرمانده اشان می بیند رضا بدنش عریان است پیراهن خودش را در می آورد و بر بدن غرق به خون رضا می پوشاند و پیکرش را به عقب انتقال می دهند. کومله برادرم رضا را اربا اربا کرده بودند. از آثار زخمهایی که بر بدن داشت معلوم بود که نامردها با هر چه که دم دستشان بود رضا را شکنجه کرده بودند. آثار سوختگی و کشیدن ناخن و بریدن شصت دست و شلیک گلوله در دهان و زخمهای دیگر از جمله شکنجه های کومله بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سر بچه ی اولم یک شب در عالم خواب دیدم سر یک سفره ای مهمان بودیم؛ همین طور که داشتند غذا را می کشیدند و نوشابه هم سر سفره بود یک نفر گفت: محمد میرزا حسین دارد می آید؛ من هم با شنیدن نام پدرم و مژده ی آمدنش خیلی خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی سراز پا نمی شناختم و می گفتم: آخ جان پدرمن است؛ من الان پدرم را می بینم. بلند شدم که بروم به استقبال پدرم خوردم به نوشابه ها و ریختم روی زمین؛ (خیلی کوچک بودم که پدرم به رحمت خدا رفته بود و صورتش را به خاطر نداشتم. و واقعا دلتنگش بودم)؛(پدربزرگم را همه با نام میرزا حسین می شناختند چون مادرشان سیده بودند که مادر بزرگ ما می شدند. برای همین پدرم را در روستا همه محمد میرزاحسین صدا می زدند)؛ در خواب قبل از آمدن پدرم دوتا کاور بلند به رنگهای زرد و آبی آوردند و به من گفتند اگر می خواهی پدرت را ببینی باید اینها را بپوشی؛ من هم سریع به تن کردم و به طرف پدرم دویدم؛ دیدم پدرم از ماشین پیاده شد و یک دسته گل بزرگ در دست دارد. رفتم جلو و پدرم را بغل کردم و سوال کردم بابا تا حالا کجا بودی؟ گفت: کربلا بودم؛ همین جا هستم قربونت برم. گفتم: من هم می خواهم دنبالت بیایم چند سال است که مرا تنها گذاشته ای و رفته ای؛ پدرم مرا در آغوش پر مهرش گرفت و خواستم یک شاخه گلی به پدرم هدیه بدهم که پدرم گفت: دخترم زود است که تو به من گل بدهی و آن شاخه گل را از من گرفت و مابین دسته گل خودش گذاشت و به من هدیه داد. گفتم: بابا کجا می خواهی بروی؟ گفت: با رضا برادرت می خواهیم به کربلا برویم. گفتم: من هم می خواهم بیایم؛ گفت: نه برای تو هنوز زود است که بیای خودت به موقعش می روی؛ گفتم: نه؛ بعد از چند سال آمدی حالا باز می خواهی مرا بگذاری و بروی دیگر نمی گذارم تنها بروی من هم از این پس هرجا رفتی دنبالت می آیم؛ پدرم رفت و من هم دنبال پدرم می دویم که با او بروم که خودم‌ را  کنار قبر رضا برادرم دیدم رضا تا مرا دید گفت: خواهرجان کجا می خواهی بروی هنوز زود است که بروی؛ ما خودمان وقتش که شد میائیم دنبالت و می بریمت. بعد یک کوزه ی آب به دست من داد و گفت: بیا این آب کربلاست بگیر بخور. من هم رضا را بغل کردم و گفتم: نه قربونت برم حالا که آمدی گولم نزن مرا باید با خودت ببری. سپس من مشغول خوردن آب کربلا شدم و از آن آب خوردم و مقداری از ان آب تربت را به خودم ریختم؛ که یک دفعه نگاه کردم دیدم نه رضایی هست و نه پدرم هست! از غصه و ناراحتی از خواب پریدم. تا چشم باز کردم دیدم دوتا نور سبز از خانه ی ما بسمت آسمان رفتند که من از تعجب صدای همسرم زدم و گفتم: بلند شو ببین پدرم و برادر شهیدم رضا اینجا بودند و رفتند. و نگاه کردم دیدم تمام لباسهایم واقعا با آب کربلا که در خواب به خودم ریخته بودم خیس خیس شده بودند. و آن شب تا صبح از فکر خوابم نبرد. بعد از دیدن این خواب جواب آزمایشم مثبت بود و بعد رفتم پیش یه خانم جلسه ای و خوابم را برایش تعریف کردم. در جوابم گفت: آن دسته گلی که پدرت در خواب به شما داده است تعبیرش این است که به زودی بچه دار می شوی و خدا به شما یک پسر عطا می کند. و چون شهیدتان به شما آب کربلا داده است بچه ی صالح و سالمی به دنیا می آوری و باید اسم شهید را روی پسرت بگذاری. و سوال کرد نام پدرت چیست؟ گفتم: محمد؛ گفت: نام برادرت چیست؟ گفتم: رضا؛ گفت: برو که خدا بهت محمدرضا عطا کرده است. و الان محمدرضای من بزرگ شده است و ازدواج کرده است و خودش هم صاحب یک بچه است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکسال یکی از نمایندگان مجلس به منزل ما آمده بود. از مادرم سوال کرد مادر اگر کاری دارید یا چیزی نیاز دارید بفرمایید تا انجام شود؟ مادرم گفت: چه چیزی می خواهم!؟ ماشین ؟ خانه ؟ پسرم ! من سری که در راه خدا دادم پس نمی گیرم. من بچه ام را در راه خدا ندادم که بیایم چیزی از شما طلب کنم. آن نماینده مجلس اشک از چشمانش جاری شد. و در برابر عظمت روح بلند مادرم که مادر شهیدی مظلومی بود حرفی نداشت که بزند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما چون از پدر یتیم بودیم برادرانم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند و مجبور شدند سرکار بروند تا کمک خرج زندگی باشند. یک بار که رضا به یکی از روستاهای اطراف برای چوپانی رفته بود وقتی برگشت صاحب کارش بجای پول به رضا یک گوسفند داده بود. رضا وقتی به منزل بازگشت گوسفند را برد سر برید و گوشتش را به خانه آورد و تحویل مادرمان داد و گفت: مادرجان بیا این گوشت گوسفند را بگیر و با آن غذاهای خوب درست کن بده به خواهر و برادرانمان نوش جان کنند مبادا کم بچه ها بزاری که کم و کسری در زندگی داشته باشند که احساس بی پدری کنند. خود من یک سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود و تا کلاس سوم دبستان مادر نمی گذاشت بفهمم که پدر ندارم. همیشه هر وقت می گفتم: مادر چرا ما پدر نداریم، چرا پدر همه ی بچه ها هر شب از سرکار به خانه می آیند ولی پدر ما نمی آید؟! مادرم می گفت: چرا پدر داری ولی رفته کربلا کار کند و پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تامین کنیم. گاهی هم وقتی من تا مدرسه می رفتم و برمی گشتم در آن چند ساعت مادرم دور از چشم من می رفت برایم یک هدیه ای تهیه می کرد و بعد که من از مدرسه می آمدم به من می داد و می گفت ببین نبودی پدرت آمد این سوغاتی را برایت آورده بود دیر کردی پدرت مجبور شد به سرکار برود. منم هم می گفتم: پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش من دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می گفت: چرا پدر تو هم شبها که خواب هستی از سرکار می آید و صبح زودم که تو هنوز خواب هستی باید به محل کارش برگردد. رضا برادرم تا می دید من بهانه پدر گرفتم مرا بغل می کرد و بیصدا اشک می ریخت. آن زمان درکی از مسائل و مشکلات دنیا نداشتم اما بعد از شهادت برادرم رضا یک روز توی مدرسه چون من درسم خوب بود یکی از همکلاسی هایم که چندسالی بود در یک کلاس درس می خواند از حسادتش به من گفت:( آهای بچه یتیم به خودت نناز تو پدر نداری)؛ من هم گفتم: نخیر این چه حرفی هست که می زنی؛ من پدر دارم خوبش هم دارم. پدرم رفته کربلا کار کند. گفت: نخیر پدر نداری بیا تا امروز ببرمت قبر پدرت را به تو نشان دهم. آن روز، روز بسیار سختی بر من گذشت. آن همکلاسی ام مرا برد به مصلای روستا و یک قبری را به من نشان داد و گفت: سواد داری بخوان ببین این قبر پدرت هست یا نه؟ من هم تا چشمم به نوشته های قبر افتاد که نام پدرم روی آن نوشته شده بود ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و سریع به خانه برگشتم و ناراحت از این بودم که چرا این همه سال نفهمیدم چرا پدرم هیچ وقت درخانه نیست و مادرم که تمام تلاشش را کرده بود که من احساس بی پدری نکنم. و بعد از دیدن مزار پدرم با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم هم خوب بود اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. هر روز معلممان به منزلمان می آمد و از مادرم جویای احوالم می شد و می خواست که دوباره به مدرسه بازگردم اما گویی دیگر دنیا برایم تمام شده بود تا اینکه یک روز به گلزار شهدا  رفتم‌ تا چشمم به مزار برادرم رضا افتاد بغصم ترکید و شروع کردم گزیه کنم. و دیگر هیچ وقت تا کنون آن همکلاسی ام که قبر پدرم را نشانم داد را ندیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حاجتی داشتم که خیلی برایم مهم بود که حتما برآورده شود. برای همین مدتی بود که خیلی دعا می کردم و به روح شهدا توسل می کردم مخصوصا روح پاک برادر شهیدم رضا ابراهیم زاده و پسر خاله ام شهید حسن میربیگی؛ بعد از دعا و توسل چند شب خوابهای صادقه ای دیدم که شب اول خواب مادر مرحومم را دیدم که از مکه برگشته بود و ما به استقبالش رفته بودیم و مادرم یک ساک سوغاتی برای من آورده بود و بار دیگر در خواب به گلزار شهدای دستجرد رفتم و گشتم تا قبر برادرم را پیدا کردم و به روح پاکش توسل می کردم که حاجتم را برآورده کند و خیلی گریه می کردم. و سری سوم خواب دیدم روی مزار برادرم یک پارچه ای انداخته بودند که من تکه ای از آن پارچه را بعنوان تبرک برداشتم و از خواب بیدار شدم موقع اذان صبح بود نماز خواندم و خوابیدم و قبل از ظهر داشتم کارهای منزل را انجام می دادم و لباسهای شسته را جمع می کردم که ناگهان دیدم یک دستمال سفید جلوی پایم افتاد. برداشتم اول نمی دانستم این دستمال از کی و از کجاست!!. بعد دستمال را به عروسم دادم تا نگاه کند گفت: روی دستمال نوشته اللهم عجل لولیک الفرج و گوشه ی دیگر آن نوشته من کشته ی اشکهایم؛ بعد از تک تک اهل خانه سوال کردم آیا این دستمال برای شماست؟ اما همه گفتند نه ما چنین دستمالی نداشتیم. بعد با یکی از دوستانم که خیلی با ایمان است تلفنی‌ در مورد این دستمال صحبت کردم. ایشان گفتند: این نظر آقا حجت ابن الحسن علیه السلام بوده که این دستمال اشک بر امام حسین علیه السلام بطور ناگهانی بدست شما برسد. و ان شاء الله حاجت روا می شوید و باید این معجزه را برای همگان تعریف کنید چرا که این دستمال یک نشانه است که مردم کرامات شهدا و ائمه اطهار علیهم السلام را به چشم ببینند و در سختیها و گرفتاریهای دست به دامان آن عزیزان شوند. (این معجزه به تازگی اتفاق افتاده است و به درخواست خواهر شهید منتشرشده است) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
از آنجایی که رضا روی حجاب خانمها حساس بود و یک غیرت علوی داشت. یک بار دم در منزل خاله امان که می رود دختر خاله ام را می بیند که موهایش از روسریش بیرون آمده بود. جلو می رود که تذکر بدهد یک کتابی دستش بود که با آن کتاب آهسته روی سرش می زند و می گوید: حجابت را کامل کن؛ بعد که می خواست به جبهه اعزام شود. رفته بود که خداحافظی کند یکی از معلمانی که از شهر آمده بود و در دستجرد موقت اتاقی داشت و زندگی می کرد. به رضای می گوید: شما که با کتاب روی سر فلانی زدی نمی خواهی از او حلالیت طلب کنی!؟ رضا چشمش به دختر خاله امان می افتد می گوید: دختر خاله حلالم کن. دختر خاله هم می گوید حلالت کردم. مجدد رضا می رود که از خانه بیرون برود برای اینکه مطمعن شود از ته دل حلالش کرده است برمی گردد و یک بار دیگر سوال می کند که دختر خاله حلالم کردی؟ که ایشان می گوید: بله؛ حلالت کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398