#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسینعلی_فصیحی
آن زمان من مشغول خانه تکانی بودم و به دلم برات شده بود حسین پیش از سال نو به شهادت میرسد! برای همین خانه را تمیز کردم تا وقتی خبر شهادت حسین به ما رسید، خانهمان تمیز باشد. یکی از همسایهها وقتی متوجه شد انگار من به شیوه دیگری در حال خانه تکانی هستم. علت را از من سؤال کرد که به او گفتم به دلم افتاده فرزندم به شهادت میرسد. خبر شهادتش را مادر شهید فراهانی به من رساند. آن روز همسرم برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از بستگان به دستجرد اصفهان رفته بود که مادر شهید مسعود فراهانی در خانهمان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان میکند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟ با گریه حرفم را تأیید کرد. بعد از آن با پدرش تماس گرفتیم که او عصر همان روز حرکت کرد و به تهران آمد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیکر_خونین
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسینعلی_فصیحی
حسینعلی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. برای آخرین بار پیکر فرزند شهیدم را در مسجد امامزمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) دیدم. دستم را که زیر سرش گذاشتم پر از خون شد. ترکشی به سر و قلبش اصابت کرده بود. وداع یک مادر با فرزند شهیدش وداع دشواری است با این حال با پاره تنم وداع کردم. بعد پیکرش با شکوه زیادی در محل تشییع و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عشق_خدمت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
من با اینکه مشغله ی زندگی زیاد داشتم اما عشق کارهای اجتماعی از قبیل شرکت در کارهای انقلابی و رفتن به هئیتها و پشتیبانی و کمک به جبهه ها رو داشتم. مثلا وقتی تظاهرات میشد به پدر شوهر و مادر شوهرم رسیدگی می کردم و بهشون می گفتم: عمو من میرم تا امامزاده و میام و بچه به بغل به تظاهرات می رفتم. عبدالحمید هم روحیاتش شبیه خودم بود و از همان بچگی دوست داشت در همه ی زمینه ها خدمت کنه و عاشق خدمت در راه خدا بود.
(پیراهن سفید در عکس بالا شهید عبدالحمیدحیدری می باشد)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#زندگینامه_والدین
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
ما اصالتا اهل روستای دستجرد جرقویه هستیم. من و همسرم باهم فامیل بودیم و در محله آسیاب کاچی دستجرد همسایه بودیم. خانواده هایمان چند ماه از سال را به روستاهای خوش آب و هوای اطراف اصفهان می رفتند تا در زمینهای حاصل خیز کشاورزی آن مناطق کار کنند. همسرم وقتی به خواستکاری من آمد عقد کردیم و حدود سال دوسال عقد بودیم بعد از دوسال هم زندگی مشترکمان را در یکی از دواتاق خانه ی پدر شوهرم آغاز کردیم. مادر شوهرم سیده بود بنام رقیه بیگم و پدر شوهرم یدالله نام داشت.
ما از همان سال اول زندگیمان بخاطر نبود امکانات در دستجرد مجبور بودیم مانند خانوادهایمان برای امرار معاش به روستاهای اطراف برویم و روی زمینهای کشاورزی کار کنیم. زمانهایی که به آن روستاها می رفتیم دریکی از اتاق های ارباب یا صاحبکار تا مدتی زندگی می کردیم تا فصل کشاورزی تمام شود و به دستجرد بازگردیم. یک سال و نیم بعد از ازدواجمان اولین فرزندمان به دنیا آمد. زمانی هم که سر پسر شهیدم یدالله دوماهه باردار شدم همسرم برای کار به تهران رفت و زمانی به دستجرد بازگشت که یدالله به دنیا آمده بود و من تنها در روستا بدون پدر و مادر و همسرم این بچه را به دنیا آورده بودم و خیلی در آن مدت دست تنها بودم اما به لطف خدا آن روزها را پشت سر گذاشته بودم. و همسرم به یاد پدر مرحومش نام فرزند تازه متولد شده امان را یدالله گذاشت. یدالله از آن دست بچه هایی بود که خیلی مهرش به دل می نشست تا جایی که نور چشمی ما شده بود. و هر روز که جلوی چشمانمان قد می کشید این انس و محبت بین ما بیشتر می شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اهل_هیئت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله از دوران نوجوانی نماز خواندن را شروع کرد اما چون هنوز به حد تکلیف نرسیده بود برایش یک جور تمرین بود. بعد که به تکلیف رسید به نمازهایش بیشتر اهمیت می داد و سه وعده نمازش را مرتب می خواند. کمی که بزرگتر شد و از فضیلت نماز شب بیشتر آگاه شد اهل نماز شب هم شد و از احکام الهی هم اطلاعات خوبی داشت و گاهی برای ما هم از احکام می گفت. مثلا یک روز که یکی از اهالی منزل داشت کنار حوض وسط حیاط وضو می گرفت یدالله می بیند به اشتباه وضو می گیرد رفت کنار حوض ایستاد و گفت: روش وضو گرفتن شما غلط است اجازه بدهید من یکبار وضو بگیرم تا روش صحیح وضو گرفتن را یاد بگیرید. یدالله اهل دعای کمیل و دعای ندبه و هیئت هم بود و در هیئت خیلی کمک می کرد و پدرش هم جزو بانیان و هیئت داران روستای دستچاه بود و برای همین فرزندانمان را در مکتب امام حسین علیه السلام تربیت کردیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جشن_عروسی
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
من زمانی که فررندانم چه دخترام و چه پسرام می خواستند جشن عروسیشان را برگزار کنند. من قبلش به آنان یاد آور می شدم و می گفتم: مراقب باشید که چطور می خواهید جشن بگیرید. مبادا گوشتان به حرف آدمهایی باشد که می گویند عروسی یک شب است و شما را وادار کنند سرو صدا به راه بیاندازید و به بهانه جشن عروسی شما باب گناه را برای دیگران فراهم کنید. شما با بقیه مردم فرق می کنید؛ شما برادرتان عبدالحمید شهید شده است. یک نگاه به سنگ مزار برادر شهیدتون و بقیه شهدا بیندازید؛ مزار شهدا یادگاریه؛ این مزارها رو گذاشتند تا شماها یاد بگیرید و راهشونو ادامه بدید. و جوری جشن بگیرید که آبروی خودتون و آبروی شهیدمون و آبروی من و پدرتون نرود کارهاتون مثه بقیه نباشه. بعضیا دلشون با گناهه ولی آدم باید خدارا راضی کنه. میدونم بعدش با ما سر سنگین میشند و شاید جواب سلام مارو هم ندهند ولی شما مراقب باشید. میدونم عده ای هستند که رقص و آوازو دوست دارند و امروز شما را تشویق به گناه می کنند و فردا همین آدمها پشت سرمان حرف در می آورند که اینم از خانواده شهدا؛ خودشون پا روی خون شهداشون میزارند و به احکام خدا عمل نمی کنند. الحمدلله که جشن عروسی فرزندانمک بدون گناه برگزار شد. و من گذشت این و نداشتم که بخواد عروسی بچه هام با گناه همراه باشه. که اگر این چنین میشد من تو عروسیاشون شرکت نمی کردم و می رفتم قم زیارت تا در این کار شریک نشم. چون پسرم عبدالحمید قبل از شهادتش سفارش خواهر و برادراش و به من کرد و رفت و می گفت: مامان مراقب خواهر و برادرام باشید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#چشم_پاک
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید یک ویژگی که داشت این بود که هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی کرد و زمانی که در کوچه و خیابان رفت و آمد می کرد نگاهش روی زمین بود و اگر منزل کسی می رفتیم یا کسی را می دید که حجابش کامل نیست به من یا خواهرانش می گفت که به فلانی یه تذکر بدید حجابشو کامل کنه. و معمولا وقتی مهمان داشتیم با خواهرانش کار داشت می رفت در اتاقی که بودند و در کل روی عفت و حجاب ناموسش غیرت داشت. و یک غیرت علوی در
وجودش بود. هم خودش رعایت می کرد و
هم در جامعه امر به معروف و نهی از منکر
می کرد. حتی یکبار یک نفر سالها بعد از شهادت عبدالحمید به یکی از همشهریان گفته بود ما با عبدالحمید هم محله ای بودیم. هر وقت عبدالحمید را در کوچه می دیدیم سرش پائین بود و نگاه به کسی نمی انداخت. و از چشمانش مراقبت می کرد. و ایشان این رفتار مثبت عبدالحمید را هنوز به یاد داشت. عبدالحمید حتی دوست نداشت که محارمش هم بدون روسری باشند و اعتقادش این بود که حجاب زینت زن مسلمان است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#عکس_و_عکاسی
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله خیلی علاقه به عکس داشت. همیشه دور از چشم من به عکاسی می رفت و از خودش عکس می انداخت و بعد برایم می آورد. می گفتم مادر یدالله تو چرا اینقدر از خودت عکس میگیری؟ می گفت: مادر روزی برسد که خودت همین عکس های مرا ببری و بدهی بزرگ کنند و قاب بگیری! من با شنیدن این حرفها چیزی نمی گفتم. اما بعد از شهادتش حرفهایش را که در ذهنم مرور می کنم احساس می کنم یدالله از شهادت خودش گویی آگاه بوده است و حتما خوابی دیده بود که چیزی به ما نمی گفته است. اما از بعضی حرفهایش که بوی شهادت می داد یقین پیدا می کنم که او خودش می دانست روزی شهید می شود. یدالله با بچه ی خواهرش هم کلی عکس انداخته بود که الان یک آلبوم پر از عکس دارد که فقط با بچه ی خواهرش انداخته است و حتی زمانی هم که عقد کرده بود موهای سرش بلند شده بود که پدرش دوست نداشت من هم به یدالله گفتم: یدالله چرا به سلمانی نمی روی که موهایت را کوتاه کنی؟ گفت: مادرخانمم گفتند اول برو یک عکس یادگاری بنداز بعد برو موهایت را کوتاه کن؛ یدالله بک روز به اصفهان رفت و یک عکس با موهایی که بلند کرده بود انداخت و زمانی که با پدرزنش برای تحویل عکس به اصفهان می روند. زمان برگشت در خیابان این عکس یدالله جلوی چشم پدرزنش بود بنده خدا داشته به عکس یدالله نگاه می کرده که پلیس می بیند و اورا جریمه می کند. یدالله اول عکس را به منزل خودمان آورد. من هم گفتم: مادر خانمت گفتند که عکس را برای آنها ببری چرا به اینجا آوردی؟! گفت: مادر اول آوردم اینجا شماهم ببینید بعد به خانه ی آنها می برم. و عکسهای کوچکتری هم از آن عکس داشت را برای ما گذاشت و آن یکی که قاب گرفته بود را به خانه ی نامزدش برد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#احساسی_غریب
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
وقتی یدالله برای آموزشی به پادگان غدیر اصفهان رفته بود ما به ملاقاتش رفتیم؛ آنجا با با اینکه با یدالله کنار هم نشسته بودیم اما من احساس می کردم که یدالله فرسنگها از ما دور شده است و همانجا گویی به دل من الهام کردند که دیگر این بچه مال من نیست و احساسی غریب در آن روز ملاقات به یدالله پیدا کردم. و کلا یدالله از وقتی وارد پادگان شده بود گویی نان دولت به او ساخته بود و رشد عجیبی چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و اعتقادی و شخصیتی پیدا کرده بود که من وقتی اورا با بچه های مردم مقایسه می کردم تعجب می کردم که چطور یدالله تا این حد رشد پیدا کرده است. حتی به خود یدالله هم گفتم: که چرا تو در سربازی رشد کردی اما بقیه لاغر و ضعیف ماندند؟ می گفت: مادر خوب تو سربازی خیلی سخت می گیرند این است که بعضیها ظرفیتشان کم است و ضعیف می شوند. چون آموزشهایی که می دهند خیلیها اذیت می شوند. مثلا از بالای کوه باید قلت بخورند و به پائین کوه بیایند و بدنشان زخم می شود. یا ساعتها پیاده روی کنند. گفتم: پس چرا تو اینطور نشدی؟ دستش را به من نشان داد و گفت: ببین من هم دستم خراش برداشته است. ولی آن هم فقط یک خراش کوچک و سطحی بود. اما من خودم یک مادر بودم و میفهمیدم که یدالله جور دیگری شده است و رشد عجیبی پیدا کرده است. این احساس حتی زمانی که جشن عقدش را هم برگزار کردیم با من بود. روز عقد همه ی فامیل دور عروس و داماد بودند و شادی می کردند ولی من پشت یک پنجره ای نشسته بودم که همسایه خانواده عروس متوجه من شده بود و آمد و گفت:چرا اینجا تنها نشستی و نمیای کنار عروس و داماد باشید. بعد از خطبه آنها را کنار هم نشانده اند و خواهر شوهرت دارد مجلس را اداره میکند و شما که مادر دامادی اینجا نشستی!؟. من آن موقع بخاطر همان احساس عجیبی که نسبت به یدالله پیدا کرده بودم و احساس می کردم او دیگر به ما تعلق ندارد این حرفها را که می زدند اصلا انگار نمی شنیدم و نمی دانستم این حرفها را دارند به چه کسی می زنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#پس_از_۴۵_روز
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله یک بار با علی پسر همسایه امان باهم به جبهه اعزام شدند. اما پس از مدتی علی زودتر از یدالله به مرخصی آمده بود، من وقتی علی را دیدم به او گفتم: علی بچه ی مرا با خودت به جبهه بردی و حالا خودت تنها برگشتی و بچه ی مرا نیاوردی؟! علی هم با شنیدن حرفهای من رفته بود و برای یدالله نامه نوشته بود که یدالله مادرت از اینکه با من به مرخصی نیامدی خیلی ناراحت است تو هم مرخصی بگیر و بیا؛ یدالله وقتی نامه را می خواند بعد از چهل و پنج روزی که در جبهه بود تصمیم می گیرد به مرخصی بیاید. زمانی که علی پسر همسایه به من خبر داد که یدالله به مرخصی آمده است و حالا در اصفهان است و قرار است به دستچاه بیاید. من با شنیدن این خبر بقدری خوشحال شدم که سراسیمه خود را به جاده اصلی روستا رساندم که اگر یدالله با ماشین از شهر اصفهان آمد من به استقبالش رفته باشم. اما آمدنش خیلی طول کشید. من از بعداز ظهر کنار جاده تا آفتاب غروب چشم به راه ماندم تا اینکه بالاخره ماشینی که یدالله با آن آمده بود از راه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به یدالله گفتم: مادر چرا اینقدر دیر رسیدی من از بعدازظهر شنیدم که آمدی و اصفهان هستی و من هم از بعداز ظهر تا حالا کنار جاده منتظرت بودم. یدالله گفت: مادر از اینکه زود از جبهه آمده بودم خجالت می کشیدم به روستا برگردم. گفتم: این چه حرفی است که میزنی تو چهل و پنج روز در جبهه بودی و این کم نیست. اما فکر یدالله این بود که نسبت به بقیه همرزمانم که بیش از سه الی شش ماه یا بیشتر در جبهه ها خدمت می کنند بعد به مرخصی می روند چهل و پنج روز چیزی نیست. و بابت این موضوع پیش خودش شرمنده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ثواب_کار
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
یه دفعه من یجا گفته بودم که همسرو پسرام جبهه هستند. این حرف من به گوش عبدالحمید رسید و خیلی ناراحت شده بود. وقتی از بیرون به منزل برگشت به من گفت: مامان چرا قدر خودتونو نمی دونید. باید زحمت بکشیم تا به بهشت بریم. مگه ما برای ریا و خودنمائی به جبهه میریم! مگه برای ریاسته! مگه برای مال دنیاست! مگه برا مسافرت و خوش گذرانیه! مامان اینا برا آخرته؛ مامان ثوابهایی که کردید باطل کردی جلوی مردم گفتی که بچه هام به جبهه میرند. من آن موقعه داشتم خوب به حرفای عبدالحمید گوش می دادم و بعد دیدم حق با اوست گفتم: راست گفتی؛ ببخشید من کارم اشتباه بوده ولی برا اینکه دروغ نگم مجبور بودم راستشو بگم. عبدالحمید می گفت: کاش جوری جواب داده بودید که کسی نفهمه ما جبهه میریم. اینجوری تمام ثواب این کار و از دست دادید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#از_لسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
شهید حسین میربیگی متولد ۱۳۴۵ در روستای دستچاه اصفهان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. اصالتا اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستند. اما بخاطر شغل پدر ساکن روستای دستچاه می باشند. خداوند به خانواده میربیگی سه پسر و چهار دختر عطا کرد که حسین فرزند چهارم خانواده بود. حسین پسری خجالتی و سر به زیر بود و بسیار مخالف بد حجابی در جامعه بود و یک غیرت علوی داشت. دوران سخت طاغوت شاهنشاهی ایران که محصلین دختر بدون حجاب سر کلاس درس حاضر می شدند حسین بخاطر اینکه دوست نداشت حجاب خواهرش از دست برود اجازه نداد که برای مدرسه ثبت نام شود.
حسین بسیار فعال و پرتلاش بود و همیشه
در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد و در کارهای منزل از مادر دستگیری می نمود و به
نماز اول وقت اهمیت می داد و می گفت: تا جایی که مسجد هست نباید در خانه نماز خواند. دوست داشت نماز اول وقتش را به جماعت در مسجد بخواند. و دیگران راهم در این امر ترغیب می کرد.
#رفتن_به_جبهه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
حسین برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بود ولی من می گفتم: عزیز دل من نرو و بمان تا برایت زن بگیرم؛ اما حسین در جوابم گفت: مادر جان اول باید از میهن دفاع کنیم. اگر دشمن وارد کشور ما بشود همه یا فرار می کنند یا باید نوکر دشمن باشند یا همه را قتل عام می کنند آن وقت آن زن و زندگی چه به کار می آید؟! اول باید امنیت داشته باشیم و بعد به فکر آسایش و رفاه و زن و زندگی باشیم. ما نرویم جنگ حالا حالا این جنگ ادامه خواهد یافت. جلویشان مقاومت نکنیم امروز و فردا است که بیایند و عزیزانمان را جلوی چشمانمان شکنجه کنند و آن وقت دیگر کاری از دست ما برنمی آید.
#کبوترها_رفتند
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
حسین خیلی کبوتر دوست داشت برای همین خیلی کبوتر اشت. این کبوترها بودند تا زمانی که خبر شهادت حسین را آوردند، همه ی کبوترهای حسین پر کشیدند و رفتند و دیگر برنگشتند.
#خواب_صادقه_پدر_شهید
پدر حسین هم چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیده بود که روی یک بلندی ایستاده است و مردم دارند دستش را می بوسند. صبح که بیدار شد به من گفت: حسین دیگر بر نمی گردد من خواب دیدم و چند روز بعد خبر شهادت حسین را برای ما آوردند.
#خرید_ماشین
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
یکی از همسایگان ما تعریف می کرد یک روز رفتم گلزار شهدا و کنار مزار حسین نشستم و گفتم: حسین همسرم بیکاره است کاش می توانستیم یک ماشین بخریم تا بتواند کار کند. وقتی به شهید توسل کردم به منزل برگشتم. چند شب بعد حسین به خوابم آمد و یک کلید ماشین به من داد و گفت: به مرتضی بگو این ماشین به سر کار برود. چند هفته بعد از آن خواب ما توانستیم یک ماشین بخریم و الهی شکر مرتضی مشغول کار شد.
#پسر_جوان
#رلوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
یک نفر از شهر کرد به روستای دستجا آمده بود و نزدیک خانه شهید خانه اجاره کرده بود. می گفت: خیلی مشکلات داشتیم و از طرفی برای دخترم هم خواستگار آمده بود ولی بخاطر مشکلات زیاد نمی توانستیم به خواستگارای دخترم جواب بله بدهیم. دستمان از نظر مالی خیلی خالی بود. یک روز به مسجد محل رفتم؛ از مسجد که بیرون آمدم به من گفتند اینجا منزل شهید حسین میربیگی می باشد. من اصلا شهید میربیگی را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. از انجا که رد می شدم فقط التماس دعا گفتم و در راه با شهید درد و دل می کردم. همان شب خواب دیدم کنار یک رودخانه ای نشستم؛ می خواستم به آن طرف رودخانه بروم اما نمی توانستم. دیدم یک پسر جوان آمد و گفت: بلند شوید برویم. بعد سوال کرد چرا به خواستگار دخترت جواب نمی دهید که بیاید؟ گفتم: نمی توانم؛ گفت: این چه حرفی است! توکلت به خدا باشد من ضمانت می کنم. بعد مرا از روی یک پل به آن طرف رودخانه برد. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدم آن پسر جوان خواست که برود گفت: یادت نرود بگو خواستار دخترت حتما بیاید. فردا صبح این بنده خدا از خواب که بیدار می شود به منزل شهید می رود و آنجا عکس شهید را می بیند متوجه می شود این همان پسر جوانی است که شب در خواب دیده است.
#خرید_خانه
#شهید_دفاع_مقدس
#راوی_خواهر_گرامی
#حسین_میربیگی
یکی از خواهرام مستاجر بود. خیلی دوست داشت که صاحبخانه شود که از دست مستاجری نجات پیدا کند یک روز سر مزار حسین می رود و به برادر شهیدمان می گوید: کاش دعا می کردی من خانه دار شوم از مستاجری خسته شدم. چند شب بعد حسین به خواب خواهرمان می آید و می گوید بیا خواهر این ده تومان را بگیر بیشتر ندارم ؛ اندازه پول خانه ات می باشد. دوماه بعد از دیدن این خواب خواهرم یک خانه به قیمت ده میلیون تومان خرید و الحمدلله به لطف دعای برادر شهیدمان از مستاجری نجات پیدا کرد و صاحب خانه شد.
#حوریان_بهشتی
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
من بعد از شهادت یدالله خیلی گریه می کردم و می گفتم: یدالله مادر من برای تو خیلی آرزوها داشتم، می خواستم از سربازی برگشتی و بنایی خانه ات تمام شد تو را در لباس دامادی ببینم. اما آرزویش بر دلم ماند. تا اینکه یک شب خواب یدالله را دیدم؛ یدالله جلوی درب منزل ایستاده بود و دستهایش به چهارچوب درب منزل بود و مرا صدا زد و گفت: مامان ! گفتم: جان دلم، گفت: بیا ؛ رفتم جلوی درب منزل که یدالله گفت: مامان چرا اینقدر گریه می کنی و می گویی آرزو داشتم تو را در لباس دامادی ببینم؛ مامان نگاه کن ببین من دوتا زن دارم؛ بعد دیدم دوتا زن محجبه که با چادر مشکی بودند و حتی نقاب بر صورت داشتند دو طرف درب منزل ایستاده اند. یدالله گفت: مامان ببین این دوتا زن مال من هستند و این ها از حوریان بهشتی هستند و مال من هستند. در عالم خواب دامادمان هم در اتاق منزل نشسته بود به یدالله گفتم: مامان احمد را صدا بزنم بیاید این دو حوریه بهشتی ات را ببیند؟ گفت: نه؛ نه ! احمد را نگو بیاید ایشان نامحرم است. نگو بیاید. که بعد از آن از خواب بیدار شدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مهریه_عروس
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
ما وقتی برای خواستگاری یدالله رفتیم برای عروس خانم به رسم آن زمان مهریه دو دانگ منزل مسکونی و مبلغ نود هزار تومان پول نقد نوشتیم که وقتی به شهادت رسید بنیاد شهید این مبلغ را به نامزدش از طرف شهید پرداخت کردند. ما برای یداالله داشتیم خانه جداگانه می ساختیم و تا پای کار هم آمده بود و قرار بود سقفش را بزنیم که یدالله به شهادت رسید. و خودش هم که سری آخر به مرخصی آمده بود به من سفارش می کرد که اینبار برای سقف خانه اش چیزهایی که لازم است تهیه کنیم که دفعه بعدی که به مرخصی آمد سقف خانه اش را بزنیم. من هم آن سال یک قالیچه ی ابریشمی داشتم که می بافتم وقتی یدالله به مرخص آمد به شوخی به من می گفت: مامان قالیچه ات عوض اینکه بالا بیاد چرا پایین تر رفته است. منظور یدالله این بود که یعنی قالی کم بافته ام و تمام نمی شود. من هم در جوابش گفتم: عزیزم تا ان شاء الله تو سربازی ات تمام شود من این قالیچه را بافته ام و می فروشم و خرج عروسی ات می کنم. زمانی هم که نامزدش با خانوادش می خواستند به منزل ما بیاید یدالله کمک من همه جا را حتی تا توی کوچه را از خوشحالی آب و جارو می کرد و می گفت مادر نامزدم همراه پدر و مادرش می آید باید خانه مرتب و تمیز باشد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#صف_نماز
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
اوایل که پسرم یدالله به شهادت رسیده بود من خیلی بی تابی می کردم و همیشه گریه می کردم؛ بخاطر همین موضوع یک شب یدالله به خواب مادر شهید ابوالقاسم احمدی رفته بود و به ایشان گفته بود: حاجیه زهرا من رفتم به دیدن مادرم اما او خواب بود وصدایش نزدم؛ به مادرم بگوئید اینقدر یدالله یدالله نگوید اینجا تا من به صف نماز می روم می آیند و دستم رامی گیرند و از صف نماز بیرونم می کنند و به من می گویند مادرت تو را می خواهد بیا برو ؛ بعد از آن من سعی می کردم دیگر گریه نکنم تا یدالله آنطرف آسوده خاطر باشد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگی_در_روستا
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسینعلی_فصیحی
ما اهل دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. و پس از ازدواج هم حدود دوازده سال در دستجرد زندگی کردیم. ما سه سال اول زندگیمان فرزند نداشتیم. پس از سه سال خدا حسینعلی را به ما عطا کرد. ثمره زندگی ما سه پسر و شش دختر می باشد که حسینعلی فرزند اول و پسر اول ما بود. سالی که حسینعلی به دنیا آمد همسرم همراه برادرش به کربلا رفته بودند برای همین مادر شوهرم نام پسرمان را بخاطر اینکه پسرانش به کربلا رفته بودند حسینعلی گذاشت. حسینعلی جلوی چشم ما کم کم قد کشید و بزرگ شد. پسر خیلی مهربان و با محبتی بود. آن سالها همسرم در تهران کار می کرد برای همین حسینعلی در نبود پدرش خیلی کمک حال من بود. به صحرا می رفت و در حیوان داری کمک می کرد. قدیم چون آب شیرین در منزل نداشتیم از سرچشمه برای خانه آب شیرین می آورد. گندمها را به آسیاب می برد تا آرد کنند. واقعا از همه لحاظ با همان سن کم به اندازه پدرش زحمت زندگی را می کشید که ما کمتر در نبود پدرش سختی ببینیم. یکبار که به آسیاب رفته بود تا گندم آرد کند افتاد و پایش شکست و پدرش حسینعلی را به تهران آورد. در تهران دوماه و نیم ماندند تا حالش خوب شد و بعد به روستا برگشتند. ما چون در تهران خانه نداشتیم چند سالی در روستا ماندیم تا پدرش توانست در تهران خانه بخرد و ما را به تهران آورد و از آن به بعد ساکن تهران شدیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#رفتن_به_جبهه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_میربیگی
حسین برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بود ولی من می گفتم: عزیز دل من نرو و بمان تا برایت زن بگیرم؛ اما حسین در جوابم گفت: مادر جان اول باید از میهن دفاع کنیم. اگر دشمن وارد کشور ما بشود همه یا فرار می کنند یا باید نوکر دشمن باشند یا همه را قتل عام می کنند آن وقت آن زن و زندگی چه به کار می آید؟! اول باید امنیت داشته باشیم و بعد به فکر آسایش و رفاه و زن و زندگی باشیم. ما نرویم جنگ حالا حالا این جنگ ادامه خواهد یافت. جلویشان مقاومت نکنیم امروز و فردا است که بیایند و عزیزانمان را جلوی چشمانمان شکنجه کنند و آن وقت دیگر کاری از دست ما برنمی آید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#همرزمان_یدالله
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
اصلیت ما برای روستای دستجرد جرقویه اصفهان است اما بخاطر کار همسرم در روستای دستچاه ساکن هستیم، یدالله از جبهه که به مرخصی آمد تعریف می کرد که در جبهه با چندتا از بچه های دستجردی همرزم هستند و همیشه باهم هستند. و اسامی آنها را برایم گفت:(قاسم احمدی فرزند حسین حیدر . شهید عباس فصیحی .شهید حسن میربیگی و یکی از شهدای محله افشار که نامش را بخاطر ندارم ). که چند نفر از این همرزمانش شهید شدند و فقط آقای قاسم احمدی زنده است و در لحظه شهادت یدالله نیز باهم بودند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دوران_مدرسه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ادامه_تحصیل
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدی
#مجید_رستمی
مجید کمی که بزرگتر شد. یک روز آمد پیش من و گفت: مامان دوست دارم ادامه تحصیل بدم ولی خجالت می کشم به آقام در این باره حرفی بزنم؛ شما با آقام صحبت کنید ولی قسمت نبود تا مدتی ادامه تحصیل بدهد و برای کار به تهران پیش حاج قدمعلی یکی از همشهریامون رفت. از آنجایی که دوست داشت خودش خرج خودش را در بیاورد روزها سرکار می رفت و شبها درس می خواند. و خبر آوردند که بعد از کار به بسیج مسجد محل هم رفت و آمد می کند. من هم وقتی خبر را شنیدم کمی نگرانش شدم. یک مدتی که گذشت از تهران به دستجرد آمد وقتی که آمد اینجا بچه ها داشتند امتحان می دادند. یک روز لب ایوان خانه نشسته بودیم دیدم مجید از بیرون آمد اما ناراحت بود. بهش گفتم: مجید مامان چرا ناراحتی؟ گفت: مامان حاج شیخ علی من و دیده و می گه آقا مجید چرا نمیای درس بخوانی؟ اگر می خوای درس بخوانی بچه ها دارند امتحان می دند. گفتم: آخه حاج آقا منکه یک سال دوسال ترک تحصیل کردم حالا چطور بیام امتحان بدم!! حاج آقا هم گفت: حالا تو بیا؛ چه کار به این کارا داری. مجید هم همه ی مدارکها و کتابهاش تهران بود. اون روز به من گفت: مامان شما به آقام بگو که حاج شیخ علی این حرفا رو به من زد. من هم با بابای مجید صحبت کردم. بابای مجید گفت: خب اگر قبولش می کنند مشکلی نیست بره؛ غروب چهارشنبه ای بود مجید به تهران رفت تا مدارکها و کتابهاشو بیاره؛ کتابهاشو آورده بود اصفهان و اونجا جلد خریده بود و همشو جلد کرده بود و جالب اینکه پشت جلد کتابابهای درسیش نوشته بود (شهید مجید رستمی). مجید خیلی زود از تهران برگشت و صبح روز شنبه به مدرسه رفت. وقتی از مدرسه برگشت گفت: مامان امروز امتحان داشتیم ولی نمی دونم چطوری بود که جواب تموم سوالا رو بلد بودم. و این حرف و بعد از شهادتش معلمشون به ما گفت. معلمشون می گفت: وقتی مجید آمد سر امتحان با اینکه دوسال از درس و مشق و مدرسه دور بود ولی جواب تمام سوالا را تند تند نوشت انگار کسی کنار دستش ایستاده بود و جواب سوالا رو بهش می گفت. مجید بچه باهوش و درس خون و با انضباط و ساکتی بود و همیشه مدیر و معلمها از دستش راضی بودند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصر_زندگینامه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کامران
خداوند لطفش شامل حال ما شد و به ما چهار فرزند عطا کرد که دو پسر و دو دختر بودند. اولین فرزند ما دختر بود و محمد دومین فرزند بود. من یازده بچه ام قبل از به دنیا آمدن از دنیا می رفتند و عمرشان به دنیا نبود. و از پانزده فرزند فقط چهارتایشان به سلامت به دنیا آمدند پسرم محمد هم نزدیک بود قبل از اینکه به دنیا بیاید از دنیا بدود اما به من گفتند استراحت کن تا بچه بماند و مدتی را استراحت کردم و به خواست خدا محمد سالم و سلامت به دنیا آمد. محمد هم عمرش زیاد به دنیا نبود و در اوج جوانی در سن شانزده سالگی شهید شد. محمد پسر بسیار آرام و مظلوم و محجوب به حیا بود. خیلی عاشق جبهه بود. زمانی که تصمیم گرفت برای جبهه ثبتنام کند گفتیم حالا زود است صبر کن بزرگتر بشوی بعدا می روی. می گفت: نه من باید بروم. محمد چون سن و سالش کم بود دو سری با شناسنامه ی دوستانش که از خودش بزرگتر بودند برای جبهه ثبتنام کرد و به جبهه رفت. و مرتبه سوم پدرش گفت: حالا که اینقدر عاشق جبهه هستی و حاضری با شناسنامه ی دیگران بروی پس اینبار بیا با یک شناسنامه که من برای بچه ی قبل از تو تهیه کرده بودم که هم نام خودت است و تاریخ تولدش بزرگتر است برو و ثبتنام کن که نخواهی با شناسنامه ی مردم بروی. (ما چون بچه هایمان نمی ماندند سر دخترم که باردار شدم پدرش از ترس اینکه این بچه هم نماند رفته بود و یک شناسنامه بنام محمد تهیه کرده بود که بچه بماند ولی خواست خدا نبود بچه پسر بشود و دختر بود ولی بعد خدا محمد را به ما عطا کرد و محمد با همان شناسنامه یک سری به جبهه رفت) به این ترتیب محمد سری سوم با شناسنامه ی برادری که قرار بود به دنیا بیاید و نیامد به جبهه رفت. محمد چون قدبلند بود سری چهارم با شناسنامه ی خودش توانست ثبتنام کند و به جبهه اعزام شود. محمد پسر درس خوانی بود و معلمانش از اخلاق و رفتار و نمراتش راضی بودند سری آخر که می خواست به جبهه برود گفتم: محمد عزیز مادر شما که درست خوب است بمان و درست را تمام کن؛ گفت: مادر تا زمانی که این دشمنان هستند و به فکر از بین بردن مملکتمان و دین اسلام هستند درس خواندن چه بدرد ما می خورد. درس خوب است اما زمانی که دشمن از بین برود. اگر من و امثال من پشت میز بنشینیم درس بخوانیم پس چه کسی جلوی دشمن بایستد.
🍃🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دوران_مدرسه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تازه_کردن_دیدار
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
زمانی که یدالله به سربازی رفت چون زمان جنگ تحمیلی بود وقتی به مرخصی می آمد دوستان و اقوام و همسایگان مرتب به دیدنش می آمدند و نمی گذاشتند یک دقیقه کنار من بنشیند. مخصوصا دوستانش که می آمدند و یدالله را با خودشان میبردند. من هم می گفتم: چرا نمی گذارید من یک دل سیر بعد از مدتها بچه ام را ببینم و کنار من بنشیند و هروز هم تعدادی از فامیل برای تازه کردن دیدار با یدالله به منزلمان می آمدند و در آن مدتی که یدالله در مرخصی بسر می برد ما مشغول مهمانداری بودیم. معمولا وقتی مردم به دیدن یدالله می آمدند از او سوالهای زیادی در رابطه با جنگ و خط مقدم و همرزمانش می پرسیدند. یدالله هم چیزهایی را که دیده بود را برایشان بازگو می کرد. یدالله اهل سوغاتی آوردن از مناطق جنگی نبود. فقط گاهی پوکه های خالی فشنگها را برای یادگاری با خود می آورد تا وقتی دوستانش و فامیل به دیدنش می آیند یکی یکی به آنها یادگاری بدهد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پول_جهیزیه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
یک زمانی قرار بود دختر دوممان را به خانه ی بخت بفرستیم ولی آن سال خیلی از نظر مالی دستمان خالی بود و من نزدیک آفتاب غروب بخاطر این موضوع خیلی گریه کردم و با یدالله درد و دل می کردم و می گفتم: مامان یدالله جان یادت هست همیشه می گفتی مامان تا خواهرم معصومه سی سالش نشود شوهرش نمی دهیم!حالا می خواهم به خانه شوهر بفرستمش اما دستمان خالی است و چیزی ندارم که بعنوان جهیزیه همراهش کنم. آن شب یدالله به خواب خواهر بزرگترش رفته بود و به خواهرش گفته بود به مامان بگو اینقدر گریه نکن کارها درست می شود و من رفتم به خانه ی خودمان تا با مامان صحبت کنم اما مامان خواب بود صدایش نزدم. و به مامان بگو اینقدر بی تابی نکند و اینقدر یدالله یدالله نگوید؛ ما خودمان حواسمان هست. و الحمدلله به لطف خدا ما یک زمین داشتیم که آن سال توانستیم با یک قیمت مناسبی بفروشیم و پول جهیزیه دخترم را تهیه کنیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#چوبه_دار
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
چند سال قبل مشکلی برای دوستم با یکی از همسایگانش بوجود آمده بود و مدتی بود باهم دعوا می کردند و مشخص نبود حق با چه کسی است. تا اینکه یک شب دوستم خواب پسر شهیدم یدالله را می بیند. در خواب در مسیری در حال حرکت بودند که ناگهان دوستم را پای چوبه ی دار می برند که اورا دار بزنند و دوستم در خواب بسیار پریشان و ناراحت بوده است می بیند که یدالله با لباس نظامی سوار بر اسب به سمتش می آید و صدا می زند و به او می گوید: حاج خانم مادرم را صدا بزن کمکت می کند. او نیز اسم مرا صدا می زند و می گوید به پسرت یدالله بگو به من کمک کند. در همان لحظه که مرا صدا میزند و کمک طلب می کند یدالله نامه ی رهایی او از چوبه دار را تحویلش می دهد و سریع از آنجا دور می شود. دوستم پس از دیدن این خواب مشکلی که با همسایه اش داشت را تعریف می کرد که به خوبی برطرف می شود و باهم آشتی می کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398