eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
582 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوند لطفش شامل حال ما شد و به ما چهار فرزند عطا کرد که دو پسر و دو دختر بودند. اولین فرزند ما دختر بود و محمد دومین فرزند بود. من یازده بچه ام قبل از به دنیا آمدن از دنیا می رفتند و عمرشان به دنیا نبود. و از پانزده فرزند فقط چهارتایشان به سلامت به دنیا آمدند پسرم محمد هم نزدیک بود قبل از اینکه به دنیا بیاید از دنیا بدود اما به من گفتند استراحت کن تا بچه بماند و مدتی را استراحت کردم و به خواست خدا محمد سالم و سلامت به دنیا آمد. محمد هم عمرش زیاد به دنیا نبود و در اوج جوانی در سن شانزده سالگی شهید شد. محمد پسر بسیار آرام و مظلوم و محجوب به حیا بود. خیلی عاشق جبهه بود. زمانی که تصمیم گرفت برای جبهه ثبتنام کند گفتیم حالا زود است صبر کن بزرگتر بشوی بعدا می روی. می گفت: نه من باید بروم. محمد چون سن و سالش کم بود دو سری با شناسنامه ی دوستانش که از خودش بزرگتر بودند برای جبهه ثبتنام کرد و به جبهه رفت. و مرتبه سوم پدرش گفت: حالا که اینقدر عاشق جبهه هستی و حاضری با شناسنامه ی دیگران بروی پس اینبار بیا با یک شناسنامه که من برای بچه ی قبل از تو تهیه کرده بودم که هم نام خودت است و تاریخ تولدش بزرگتر است برو و ثبتنام کن که نخواهی با شناسنامه ی مردم بروی. (ما چون بچه هایمان نمی ماندند سر دخترم که باردار شدم پدرش از ترس اینکه این بچه هم نماند رفته بود و یک شناسنامه بنام محمد تهیه کرده بود که بچه بماند ولی خواست خدا نبود بچه پسر بشود و دختر بود ولی بعد خدا محمد را به ما عطا کرد و محمد با همان شناسنامه یک سری به جبهه رفت) به این ترتیب محمد سری سوم با شناسنامه ی برادری که قرار بود به دنیا بیاید و نیامد به جبهه رفت. محمد چون قدبلند بود سری چهارم با شناسنامه ی خودش توانست ثبتنام کند و به جبهه اعزام شود. محمد پسر درس خوانی بود و معلمانش از اخلاق و رفتار و نمراتش راضی بودند سری آخر که می خواست به جبهه برود گفتم: محمد عزیز مادر شما که درست خوب است بمان و درست را تمام کن؛ گفت: مادر تا زمانی که این دشمنان هستند و به فکر از بین بردن مملکتمان و دین اسلام هستند درس خواندن چه بدرد ما می خورد. درس خوب است اما زمانی که دشمن از بین برود. اگر من و امثال من پشت میز بنشینیم درس بخوانیم پس چه کسی جلوی دشمن بایستد.
محمد از همان بچگی از غیبت کردن و غیبت شنیدن بیزار بود. نه خودش هیچ وقت غیبت می کرد و نه اجازه می داد کسی غیبت کند. تقریبا ده ساله بود یک روز که ما خانم ها دور هم نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم محمد آمد و گفت: بلند شوید و غیبت نکنید. گفتیم: حرف کسی را نزدیم داریم از خودمان می گوئیم. گفت: نه دارید غیبت می کنید، بلند شوید بروید دنبال کار و زندگیتان و غیبت نکنید. برای همین تذکرات به موقع و به جای محمد ما هم بیشتر از قبل مراقب بودیم که ناخواسته درگیر غیبت نشویم. محمد از ده سالگی نمازهای پنج گانه را می خواند و سعی می کرد نمازهای واجبش را در مسجد محل به جماعت بخواند. و اهل نماز شب بود؛ شبها بلند می شد و بی سرو صدا که مزاحم کسی نشود نماز شب می خواند و مقید به این کار بود.  هنوز حد تکلیف نشده بود که از سیزده سالگی ماه رمضان که شد پا به پای بزرگترها روزه می گرفت. چهارده سالش بود که به اصفهان رفت تا برای جبهه ثبتنام کند بعدا در وصیتنامه اش نوشته بود من برای ثبتنام جبهه باید به شهر اصفهان می رفتم و بخاطر همین مجبور شدم یک روزه بخورم. قضای آن روزه را برای من بجا آورید. محمد به دستورات قرآن عمل می کرد و به احکام الهی اهمیت می داد. حلال و حرام را رعایت می کرد. چشمش را از نامحرم حفظ می کرد. محمد بسیار ولایتمدار بود و پشتیبان انقلاب بود و کمک به جبهه را جزو واجبات می دانست. چون جبهه ی ما جبهه حق بود و ما از حق دفاع می کردیم و فقط حرف دفاع از ناموس و خاک و آب وطن نبود درست است که این ها هم مهم هستتد اما بالاتر از همه چیز حرف دفاع از دین اسلام بود. دشمنان ایران نمی خواستند که فقط کشور گشایی کنند. می خواستند اسمی از اسلام باقی نماند. و این انقلاب اسلامی را سرکوب کنند و کمر به قتل شیعیان ایران و عراق بسته بودند. و صدام جاهل را حمایت می کردند که طمع تصاحب ایران را در سر می پروراند تا مسلمانان ایران و عراق  همدیگر  را بکشند و از بین ببرند. تا اسلام از بین برود. ما تا محمد بود درست ایشان را نشناختیم و هر روزی که از شهادتش می گذرد او را بیشتر از قبل می شناسیم. 🌺🌺🌺 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من خوابهای عجیبی می بینم. یک شب به عالم برزخ رفتم. در آنجا خانه ای که برای من ساخته بودند را نشانم دادند اما درب خانه قفل بود. گفتم خیلی دوست دارم ببینم این خانه بهتر و خوشتر است یا خانه ای که در آن زندگی می کنیم. بعد تلاش کردم درب آن خانه را باز کنم و داخل خانه را ببینم اما اجازه ندادند که به داخل آن خانه بروم و گفتند هنوز وقتش نرسیده است. در خواب دیدم روی یک صندلی نشسته ام و دارد از سر شانه هایم نبات می ریزد آنقدر نبات دورم جمع شد که پسرم سعید آمد و گفت الان می روم چندتا کارتن خالی می آورم و این نباتها را داخل کارتن می گذارم و از آن نگهداری می کنم و گاهی بعنوان تبرک به مردم می دهم. گفتم: مادرجان این حرفها را نزن مردم پشت سرمان حرف می زنند. گفت: نگران نباش فعلا صبر کن تا نباتها را جمع کنم. بعد دیدم یک زمین بزرگ کشاورزی داریم و پدر بچه ها تکه تکه زمین را فروخت. من دلم شکست و پیش خودم گفتم: آدم را دیده بودی زمین کشاورزی داشته باشد ولی یک مشت بذر گندم نداشته باشد که بکارد! یک دفعه دیدم یک لوله سبز رنگی از آسمان به سمت حیاط منزلمان پائین آمد و آنقدر از آسمان گندم ریخت پائین که حد و حساب نداشت. گندمها هم رنگ طلا بود و داشت می درخشید. بعد پدرم از دنیا رفت و روز سوم پدرم در خواب دیدم که پدرم بالای اتاق نشسته بود و دو تا قرآن بزرگ و زیبا رو به رویش گذاشته بود تا مرا دید گفت: بیا این قرآنها را بگیر و برو؛ و بعد دیدم لباسهایی از طلا پوشیده ام و هر چه صدای مادرم زدم که مادرجان بیا ببین چرا لباسهای من از طلاست و لباسهای مردم از پارچه است اما مادرم متوجه حرفهای من نشد و رفت. بعد یک پرچم سرخ رنگ دیدم که گل هایی از جنس طلا به آن پرچمها وصل بود و آن پرچمها را به اتاق ما بردند و من رفتم آن پرچم های تبرکی را زیارت کردم و بعد بردند. بعد یکی از همشهریا را در عالم خواب دیدم که داشتیم بنایی می کردیم و دامادش جزو اوستا و عمله های خانه ی ما شده بود. حاج خانم همشهری که در خواب دیدم به من گفت: حاج خانم این خانه معجزه می کند و همه می بینند. گفتم: چه معجزه ای؟ گفت: به وقتش می بینی! گفتم: شما می دانید در کجای خانه قرار است معجزه شود؟ گفت: می دانم ولی فعلا نمی گویم. حالا می بینی حالا می بینی حالا می بینی... بعد حسنعلی را دیدم که وارد اتاق شد ولی پیراهنی به تن نداشت و فقط یک شلوار بسیجی پوشیده بود. گفتم یک پیراهن سیاه و سفید از برادرت عباس هست بیاورم بپوشی؟ گفت: بیاورید. بعد داشت لباس می پوشید گفت: به کسی نگو من آمدم فعلا خیلی خسته ام می خواهم استراحت کنم. 🍃🌺🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فرزند شهیدم سیدمحمدرضا غدیری زمانی که به شهادت رسید دانش‌آموزی ۱۷ ساله بود. برای آخرین وداع خبر دادند پیکرش را به مسجد محلمان (محله خاوران) و مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) آورده‌اند. من در خانه نشسته بودم و خانم‌های فامیل و محل هم در خانه‌مان بودند که راهی مسجد شدم. وقتی وارد مسجد شدم تابوت شهید کنار منبر قرار داشت. بالای سرش رفتم. محمدرضا با همان لباس رزمش آرام خوابیده بود. دست کشیدم به سر و صورتش. وقتی دستش را لمس کردم، دیدم که دستش مشت شده است. به آرامی مشتش را باز کردم و دیدم که مقداری خاک به مشت دارد. انگار لحظه شهادتش به خاک چنگ زده بود. شباهتی به فردی فوت شده نداشت. انگار که بچه‌ام خوابیده باشد مشتش را دوباره جمع کرد. آن‌جا بود که حالم دگرگون شد. بعد از آن تابوت محمدرضا را به آمبولانس منتقل کردند. من هم همراه تابوت سوار آمبولانس شدم. دوستانش محمدرضا را در حلقه خودشان گرفته بودند. شهید حسینعلی فصیحی از دوستان نزدیک محمدرضا بود و مدام عکاسی می‌کرد که عکس‌هایش در آلبوم عکس مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) موجود است. وقتی پیکر به بهشت زهرا (سلام الله علیها) منتقل شد بار دیگر محمدرضا را دیدم. قبل از خاکسپاری درباره نحوه شهادتش روایت‌های مختلفی شنیده بودم، اما آن جا خواستم بدانم بچه‌ام چطور به شهادت رسیده و ترکش به کجای بدنش اصابت کرده است که دیدم که ترکش یک خمپاره کمرش را شکافته و از سینه‌اش خارج شده است. از روی اورکتش، دست به محل اصابت ترکش گذاشتم و آن را نوازش کردم و سرانجام پیکر سیدمحمدرضا در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (سلام الله علیها) جایی که الان قبر سردار شهید صیاد شیرازی وجود دارد به خاک سپرده شد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته می‌نوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچه‌هایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روز‌ها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمی‌دانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفه‌ای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.    کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانه‌مان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آن‌ها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانه‌شان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاش‌ها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کار‌ها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.   اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوس‌های زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سیدمحمدرضا یک نوجوان هفده ساله و دانش‌آموز بود و در مقطع راهنمایی درس می‌خواند که پانزده روز بعد از دومین اعزامش خبر رسید در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است. اولین اعزامش هم سه ماه قبل از آن بود. بعد از سه ماه، پنج روزی به مرخصی آمد. در آن چند روزی که مرخصی بود هم برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد که سرانجام برای آخرین بار راهی جبهه شد و به شهادت رسید. وقتی محمدرضا به شهادت رسید عکس حضرت امام را که آغشته به خون بود در جیبش پیدا کردند. عکس حضرت امام از او به یادگار مانده است.   کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن زمان همه به جبهه می‌رفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. می‌گفت شما برادر بزرگ‌ترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمی‌دهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانش‌آموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمی‌شود که همه‌تان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگ‌ترش هم یک سال از او بزرگ‌تر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم می‌شود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول می‌کند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خداوند هشت فرزند به ما عطا کرد که مسعود سوگلی خانه ی ما بود. خیلی مسعود رادوست داشتم که اطرافیان متوجه این دوست داشتن من نسبت به مسعود شده بودند. پسر با محبت و با خدایی بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود بخاطر سن کمش او را ثبت نام نمی کردند آمد و تاریخ تولدش را در شناسنامه اش تغییر داد و بزرگتر کرد و بعد رفت ثبتنام کرد و به جبهه اعزام شد. یه هفته قبل از شهادتش شب خواب دیدم کوچه ی ما را چراغانی کردند. و بعد از یه هفته خبر شهادت مسعودم را آوردند. بعد از شهادتش خیلی معجزه و خوابهای صادقه از مسعود دیدم. یک مرتبه در منزل تنها بودم داشتم در آشپزخانه کار می کردم و قابلمه غذا و کتری آبجوش هم روی گاز بود. رفتم روی چهارپایه تا چیزی را از بالای کابینت بردارم که نزدیک بود از پشت سر برگردم روی اجاق گاز که روشن بود. ولی به امر خدا کسی از پشت سر دو پهلوی مرا گرفت و نگه داشت و مرا بلند کرد و آورد نزدیک درب یخچال آرام روی زمین گذاشت و آن روز مرا از خطر سوختی نجات دادند. مدتی از این ماجرا گذشت. یک روز مشکلی پیش آمده بود که من به مسعود گله کردم که چرا کمک نمی کنی تا این مشکل برطرف شود. آنشب خواب مسعودم را دیدم که گفت: مادر من همیشه کنار شما و مراقب شما هستم. یادت است نزدیک بود روی اجاق گاز بیفتی و بسوزی آن روز من کنارت بودم و تو را بغل کردم و روی زمین گذاشتم که آن بلا از شما دور شد و من بعد از صحبتهای پسر شهیدم از خواب بیدار شدم و در فکر فرو رفتم و خدا را شکر کردم که این چنین فرزندی را به ما عطا کرد که بخاطر داشتنش سربلند دو عالم هستیم. و اگر چه به ظاهر کنار ما نیست اما همیشه حضورش را در زندگیمان حس می کنیم و بسیاری از حاجات ما و اطرافیان را برآورده بخیر می گرداند. مسعود پسرم شانزده ساله بود که آسمانی شد و شهادتش با دوست شهیدش حسینعلی فصیحی دوماه فرق می کند هر دو در شلمچه عملیات کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خودش همه کارهایش را ردیف کرده بود. به پایگاه مالک اشتر رفته و ثبت نام کرده بود. یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشته و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار می‌کردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان می‌دهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری می‌گذاشت. البته من همه‌جا از مسجد گرفته تا پایگاه‌ها دنبالش می‌رفتم. اصلاً ترس در وجودش نبود. پسری شجاع بود. انگار خدا شجاعت خاصی به او داده بود.  همیشه در مسجد محل بود. دوستانش هم همین طور بودند و کمتر زمانی بود که به خانه بیاید. عشق خدمت به مسجد و پایگاه بسیج داشت و به دنبال همان عشق خودش هم رفت.    محمدرضا همه خصلت‌های بارز اخلاقی را داشت. شش پسر و دو دختر داشتم، اما محمدرضا در همه خصلت‌هایش بارز و شاخص بود. احترام به والدین، احترام به دیگران و هر خصلت انسانی و اخلاقی که بشود در نظر گرفت به بهترین وجه در وجودش نهادینه شده بود.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد از همان بچگی از غیبت کردن و غیبت شنیدن بیزار بود. نه خودش هیچ وقت غیبت می کرد و نه اجازه می داد کسی غیبت کند. تقریبا ده ساله بود یک روز که ما خانم ها دور هم نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم محمد آمد و گفت: بلند شوید و غیبت نکنید. گفتیم: حرف کسی را نزدیم داریم از خودمان می گوئیم. گفت: نه دارید غیبت می کنید، بلند شوید بروید دنبال کار و زندگیتان و غیبت نکنید. برای همین تذکرات به موقع و به جای محمد ما هم بیشتر از قبل مراقب بودیم که ناخواسته درگیر غیبت نشویم. محمد از ده سالگی نمازهای پنج گانه را می خواند و سعی می کرد نمازهای واجبش را در مسجد محل به جماعت بخواند. و اهل نماز شب بود؛ شبها بلند می شد و بی سرو صدا که مزاحم کسی نشود نماز شب می خواند و مقید به این کار بود.  هنوز حد تکلیف نشده بود که از سیزده سالگی ماه رمضان که شد پا به پای بزرگترها روزه می گرفت. چهارده سالش بود که به اصفهان رفت تا برای جبهه ثبتنام کند بعدا در وصیتنامه اش نوشته بود من برای ثبتنام جبهه باید به شهر اصفهان می رفتم و بخاطر همین مجبور شدم یک روزه بخورم. قضای آن روزه را برای من بجا آورید. محمد به دستورات قرآن عمل می کرد و به احکام الهی اهمیت می داد. حلال و حرام را رعایت می کرد. چشمش را از نامحرم حفظ می کرد. محمد بسیار ولایتمدار بود و پشتیبان انقلاب بود و کمک به جبهه را جزو واجبات می دانست. چون جبهه ی ما جبهه حق بود و ما از حق دفاع می کردیم و فقط حرف دفاع از ناموس و خاک و آب وطن نبود درست است که این ها هم مهم هستتد اما بالاتر از همه چیز حرف دفاع از دین اسلام بود. دشمنان ایران نمی خواستند که فقط کشور گشایی کنند. می خواستند اسمی از اسلام باقی نماند. و این انقلاب اسلامی را سرکوب کنند و کمر به قتل شیعیان ایران و عراق بسته بودند. و صدام جاهل را حمایت می کردند که طمع تصاحب ایران را در سر می پروراند تا مسلمانان ایران و عراق  همدیگر  را بکشند و از بین ببرند. تا اسلام از بین برود. ما تا محمد بود درست ایشان را نشناختیم و هر روزی که از شهادتش می گذرد او را بیشتر از قبل می شناسیم. 🌹🌹🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آخرای جنگ بود یک کاروان از خانواده شهدا رو بردند لب مرز ایران و عراق جایی که با پنجره های آهنی مرز بین دو کشور را مشخص کرده بودند تا ما جایگاه شهادت فرزندانمون رو ببینیم. اما اجازه ندادند از مرز رد بشیم. جایگاه شهادت عبدالحمید در ماووت عراق بود. از اول سفر ما رو به مناطق عملیاتی بردند. یک آقای کُرد قدبلندکه یک چفیه هم دور گردنش بود آمد و گفت: مادر باید شما رو ببریم آن طرف مرز ولی ما تا همین جا می توانیم رفت و آمد کنیم آنطرف هنوز از بمب و مین خنثی نشده و باید پاکسازی بشه و خطر دارد و اگر دوست دارید محل شهادت شهداتونو از نزدیک ببینید دوربین بیاریم. گفتیم: نه دوربین نمی خواد از همین جاهم پیداست. من دست زیر خاکها که می بردم از بس بر اثر انفجارها سوخته بودند به رنگ سرخ در آمده بودند ولی همین خاک عجیب بوی خون و تربت میداد. هر جا که جایگاه شهدا بود از ماشین پیاده می شدیم و آنجا برایمان روایتگری می کردند و ذکر مصیبت می خواندند بعضی از خانواده شهدا خیلی سخت عزاداری می کردند.‌ و گاهی خاک جبهه را روی سرشون می ریختند و بلند بلند شیون و زاری می کردند. و من این صحنه ها رو میدیم و به درگاه خدا صبر پیشه می کردم. چون می دونستم عبدالحمید امانتی از طرف خدا بود و متعلق به این دنیا نبود. شهدا بندگان خاص خدا هستند و از کوچکی هم آثار شهادت در آنها مشهود است. من گریه کنم و بیقراری کنم فقط خودم و بی اجر می کنم برای همین توکل بر خدا داشتم.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پدر علی خیلی دوست داشت که در جبهه شرکت کند اما چون عیالوار بودیم و از نظر مالی خیلی دستش تنگ بود و من هم دست تنها نمی توانستم این زندگی و چند تا بچه ی قد و نیم قد را اداره کنم. نتوانست به جبهه برود. و زمانی که خبر شهادت علی را شنیدیم چون فرزند اول ما بود و جای خالی اش بسیار در خانه خالی بود یک مدتی که گذشت حاج آقا از غم فراق علی سکته کرد و تا مدت طولانی بستری شد. و ما با وجود بیماری همسرم و چند بچه ی کوچک که محصل هم بودند تا پانزده سال بعد از شهادت علی خیلی به سختی اموراتمان را گذراندیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خدای متعال مرا برای شنیدن خبر شهادت حسنعلی از قبل آماده کرده بود. زمانی که رفتیم حسنعلی را پای ماشین اعزام بدرقه کنیم آنجا من به یک باره جگرم سوخت و حسنعلی را دیدم که وسائل امدادگری اش همراهش بود و با ما خداحافظی کرد و رفت توی اتوبوس تا ماشین آماده حرکت شود. پیش خودم می گفتم فکر نکنم دیگر حسنعلی من با پای خودش برگردد و برایم سوال بود یعنی این بچه را خدا دوباره به من بر می گرداند؟!. و قبل از شهادت حسنعلی من خوابهای عجیبی می دیدم که نشان از یک اتفاق مهم بود که با شهادت حسنعلی همه ی آن خوابها نیز تعبیر شد. زمانی که پیکر حسنعلی را دیدم اصلا ناراحتی نکردم و راضی به رضای خدا بودم و خدا به من صبر عطا کرد. الحمدلله که حسنعلی با شهادتش روسفید و سربلند شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسینعلی با پسر عمویش همبازی بودند. خیلی وقتها با هم بودند و زمانی که هنوز نوجوان بودند گاهی خلاقیت به خرج می دادند و خاک و آب را بر می داشتند و گل درست می کردند و با گلی که درست کرده بودند چیزهایی که دوست داشتند می ساختند. مثلا یک تنور می ساختند و بعد آرد خمیر می کردند و سپس نانوایی می کردند و نان می پختند. یا گل درست می کردند و با آن حمام می ساختند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته می‌نوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچه‌هایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روز‌ها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمی‌دانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفه‌ای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از فرماندهان احمد یک روز پدرش را می بیند و می گوید: احمد آقا خیلی تو جبهه پسر دلاور و نترس و شجاعی بود. در یکی از عملیاتها ما در کانالی بودیم که دیوار کوتاهی داشت و باید بصورت خمیده راه می رفتیم و کسی جرات نداشت سرش را بلند کند چون در تیر رس دشمن بودیم و هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه بودند. احمد رفت یک قالب یخ را بر دوشش گذاشت و آورد و با همان قالب یخ مسیر کانال را خمیده طی کرد تا آن قالب یخ را بدست بچه های رزمنده برساند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانه‌مان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آن‌ها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانه‌شان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاش‌ها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کار‌ها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوس‌های زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم.    در دومین اعزامش بود که ۱۵ روز بعد خبر رسید سید محمدرضا در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است. اولین اعزامش هم سه ماه قبل از آن بود. بعد از سه ماه، پنج روزی به مرخصی آمد. در آن چند روزی که مرخصی بود هم برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد که سرانجام برای آخرین بار راهی جبهه شد و به شهادت رسید.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی محمدرضا به شهادت رسید عکس حضرت امام را که آغشته به خون بود در جیبش پیدا کردند. عکس حضرت امام از او به یادگار مانده است.  سید محمدرضا دانش‌آموز بود و در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. آن زمان همه به جبهه می‌رفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. می‌گفت شما برادر بزرگ‌ترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمی‌دهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانش‌آموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمی‌شود که همه‌تان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگ‌ترش هم یک سال از او بزرگ‌تر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم می‌شود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول می‌کند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خودش همه کارهایش را ردیف کرده بود. به پایگاه مالک اشتر رفته و ثبت نام کرده بود. یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشته و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار می‌کردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان می‌دهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری می‌گذاشت. البته من همه‌جا از مسجد گرفته تا پایگاه‌ها دنبالش می‌رفتم. اصلاً ترس در وجودش نبود. پسری شجاع بود. انگار خدا شجاعت خاصی به او داده بود.  همیشه در مسجد محل بود. دوستانش هم همین طور بودند و کمتر زمانی بود که به خانه بیاید. عشق خدمت به مسجد و پایگاه بسیج داشت و به دنبال همان عشق خودش هم رفت.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فرزندم حسینعلی از کودکی راهش را به مسجد پیدا کرده بود و یک پای ثابت مسجد محلمان یعنی مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) در خیابان خاوران بود. ۱۰ ساله بود که جنگ تحمیلی شروع شد و همین مسجد در محله ما کانون اعزام‌ها به جبهه شد. حسینعلی هم از این مسجد شوق رفتن به جبهه را پیدا کرد و خیلی زود لباس بسیج به تن کرد. او تا کلاس اول راهنمایی درس خواند. از مدرسه که می‌آمد راهی مسجد می‌شد و تا پاسی از شب در مسجد می‌ماند و خیلی شب‌ها را همانجا می‌خوابید. خیلی وقت‌ها پدرش به او اعتراض می‌کرد که چرا تا دیروقت در مسجد می‌مانی. آن زمان خانه مان دو طبقه بود و در طبقه دوم ساکن بودیم. حسین نیمه شب‌ها سنگی به پنجره دوم می‌زد و می‌فهمیدم از مسجد آمده است و می‌رفتم در را برایش باز می‌کردم. او خیلی هم شوخ طبع بود و برای همین مدام بچه‌های مسجد دورش حلقه می‌زدند. دوستانش می‌گفتند مدام در مسجد نماز می‌خواند و برای رفتن به جبهه و توفیق شهادت دعا می‌کند. به پیش‌نماز مسجد گفته بود چه سوره‌ای قرائت کنم که شهادت نصیبم شود؟ بعد‌ها بچه‌های مسجد به من گفتند که حسین مدام سوره واقعه را می‌خواند و گریه می‌کرد. با این حال حسینعلی پسری شوخ بود و با همان روحیه‌ای که داشت در جست‌وجوی شهادت بود. پسرم قبل از شهادتش به بهشت زهرا (س) می‌رفت و داخل قبر‌هایی که برای شهدا آماده کرده بودند، می‌خوابید. دوستانش از این صحنه‌ها عکس گرفته‌اند.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک نکته را بگویم که حسینعلی آن زمان در یک مغازه خیاطی کار می‌کرد، اما همه حقوقش را برای ما هزینه می‌کرد. هر چه اصرار می‌کردم پولش را پس‌انداز کند، توجه نمی‌کرد و برای خانه خرید می‌کرد. همیشه سرود‌های حماسی یا نوحه‌های مرسوم آن زمان را می‌خواند. به سن ۱۳ سالگی که رسید اصرارهایش برای رفتن به جبهه بیشتر شد، اما پدرش راضی به رفتنش نبود. حسینعلی با یکی از بچه‌های محل رفاقت زیادی داشت و بیشتر وقتش را با او می‌گذراند. او هم هر چه اصرار به رفتن می‌کرد، مادرش مانع می‌شد تا اینکه یک روز در استخر غرق شد. وقتی این اتفاق افتاد، دلم به رفتن حسینعلی رضایت داد و پدرش هم با اصرار‌های حسین راضی شد. پسرم ساعتی داشت که کوک می‌کرد و می‌خوابید تا نماز صبح بیدار شود. در خواب مدام حرف می‌زد و می‌گفت تفنگم را بده، تفنگم را بده که او را بیدار می‌کردم و می‌دیدم بچه‌ام در خواب هم آرام و قرار ندارد.   کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد‌ها به نقل از دوستانش متوجه شدیم حسینعلی در مقدماتی کربلای ۵ در شلمچه، در گردان عمار و واحد ادوات خمپاره ۶۰ بود. قبل از آن هم تک‌تیرانداز با اسلحه قناسه بود. در مقدماتی کربلای ۵ بود که ترکش به سفیدرانش می‌خورد و با سرنیزه ترکش را خارج می‌کند. پزشکان گفته بودند اگر یک سانت ترکش پایین‌تر رفته بود، خطر جانی داشت. حسین بعد از مرخصی متوجه شد که دوستش مسعود فراهانی شهید شده است. می‌گفت چرا مسعود که تازه به جبهه رفته بود یا چرا مهدی بابایی مفقود و بعد شهید شد؟ چرا من لیاقت شهادت ندارم؟    کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسینعلی از سال ۱۳۶۳ تا پایان سال ۱۳۶۵ چهار بار دیگر راهی شد و گاهی مرخصی آمدنش خیلی طول می‌کشید. یک‌بار پدرش بیمار شده بود برای همین با او تماس گرفتم و خواستم به دیدن پدرش بیاید. وقتی آمد چند روزی ماند، منتظر بودم دوباره به جبهه برگردد. نگران بودم نکند در مدت مرخصی‌اش اتفاقی برایش بیفتد که توفیق شهادتش از او سلب شود! بعد از اینکه پدرش را ملاقات کرد، ناگهان گفت می‌خواهد به جبهه برود که دلم آرام شد. ۳۰ بهمن ۱۳۶۵ بود که ساکش را برداشت و با هم وداع کردیم و راهی جبهه شد. ساعتی بعد برگشت و گفت که به قطار نرسیده است. روز بعد یعنی اول اسفندماه، ناهار خانه برادرم میهمان بودیم. حسینعلی هم ساکش را برداشت تا بعد از ناهار راهی جبهه شود. هنگام ظهر مدام این پا و آن پا می‌کرد و برای رفتن آرام و قرار نداشت. در همان وضعیت گفت می‌خواهد سری به محلمان در خیابان خاوران بزند. بعد‌ها مادر شهید مسعود فراهانی برایمان تعریف کرد که حسینعلی به در خانه‌مان آمد و وصیتنامه خودش و یک نوار کاست به دست من داد و گفت که به خانه رفتم و وصیتنامه‌ام را نوشته‌ام و صدایم را هم ضبط کرده‌ام و داخل نوار برای خانواده‌ام سفارش‌هایی مطرح کرده‌ام. مادر شهید فراهانی می‌گفت: حسینعلی وصیتنامه را به دست من داد و تاریخی اعلام کرد، گفت که در آن روز شهید می‌شود و خواست بعد از شهادتش وصیتنامه را به دست خانواده‌اش برسانم. حسینعلی همین‌طور گفت من دارم می‌روم و اگر سفارشی به مسعود دارید، بگویید. شهید مسعود فراهانی از دوستان نزدیک حسینعلی بود و قرابت خیلی زیادی با هم داشتند. مسعود قبل از حسینعلی به شهادت رسیده بود. مادر شهید فراهانی به حسینعلی گفته بود سلام من را به فرزند شهیدم برسان و سفارش دیگری ندارم. بعد حسینعلی به خانه برادرم برگشت و بعد از صرف ناهار پدرش او را به ایستگاه راه‌آهن برد و راهی جبهه شد. پسرم ۱۹ روز بعد یعنی ۱۹ اسفند سال ۱۳۶۵ در شلمچه با اصابت ترکش به شهادت رسید.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398