eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
587 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
من خوابهای عجیبی می بینم. یک شب به عالم برزخم رفتم. در آنجا ساختمان خانه ای که برای من ساخته بودند را نشانم دادند اما درب خانه قفل بود. گفتم خیلی دوست دارم ببینم این خانه بهتر و خوشتر است یا خانه ای که در آن زندگی می کنیم. بعد تلاش کردم درب آن خانه را باز کنم و داخل خانه را ببینم اما اجازه ندادند که به داخل آن خانه بروم و گفتند فعلا هنوز وقتش نرسیده است. در خواب دیدم روی یک صندلی نشسته ام و دارد از سر شانه هایم نبات می ریزد آنقدر نبات دورم جمع شد که پسرم سعید آمد و گفت الان می روم چندتا کارتن خالی می آورم و این نباتها را داخل کارتن می گذارم و از آن نگهداری می کنم و گاهی بعنوان تبرک به مردم می دهم. گفتم: مادرجان این حرفها را نزن مردم پشت سرمان حرف می زنند. گفت: نگران نباش فعلا صبر کن تا نباتها را جمع کنم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من خوابهای عجیبی می بینم. یک شب به عالم برزخ رفتم. در آنجا خانه ای که برای من ساخته بودند را نشانم دادند اما درب خانه قفل بود. گفتم خیلی دوست دارم ببینم این خانه بهتر و خوشتر است یا خانه ای که در آن زندگی می کنیم. بعد تلاش کردم درب آن خانه را باز کنم و داخل خانه را ببینم اما اجازه ندادند که به داخل آن خانه بروم و گفتند هنوز وقتش نرسیده است. در خواب دیدم روی یک صندلی نشسته ام و دارد از سر شانه هایم نبات می ریزد آنقدر نبات دورم جمع شد که پسرم سعید آمد و گفت الان می روم چندتا کارتن خالی می آورم و این نباتها را داخل کارتن می گذارم و از آن نگهداری می کنم و گاهی بعنوان تبرک به مردم می دهم. گفتم: مادرجان این حرفها را نزن مردم پشت سرمان حرف می زنند. گفت: نگران نباش فعلا صبر کن تا نباتها را جمع کنم. بعد دیدم یک زمین بزرگ کشاورزی داریم و پدر بچه ها تکه تکه زمین را فروخت. من دلم شکست و پیش خودم گفتم: آدم را دیده بودی زمین کشاورزی داشته باشد ولی یک مشت بذر گندم نداشته باشد که بکارد! یک دفعه دیدم یک لوله سبز رنگی از آسمان به سمت حیاط منزلمان پائین آمد و آنقدر از آسمان گندم ریخت پائین که حد و حساب نداشت. گندمها هم رنگ طلا بود و داشت می درخشید. بعد پدرم از دنیا رفت و روز سوم پدرم در خواب دیدم که پدرم بالای اتاق نشسته بود و دو تا قرآن بزرگ و زیبا رو به رویش گذاشته بود تا مرا دید گفت: بیا این قرآنها را بگیر و برو؛ و بعد دیدم لباسهایی از طلا پوشیده ام و هر چه صدای مادرم زدم که مادرجان بیا ببین چرا لباسهای من از طلاست و لباسهای مردم از پارچه است اما مادرم متوجه حرفهای من نشد و رفت. بعد یک پرچم سرخ رنگ دیدم که گل هایی از جنس طلا به آن پرچمها وصل بود و آن پرچمها را به اتاق ما بردند و من رفتم آن پرچم های تبرکی را زیارت کردم و بعد بردند. بعد یکی از همشهریا را در عالم خواب دیدم که داشتیم بنایی می کردیم و دامادش جزو اوستا و عمله های خانه ی ما شده بود. حاج خانم همشهری که در خواب دیدم به من گفت: حاج خانم این خانه معجزه می کند و همه می بینند. گفتم: چه معجزه ای؟ گفت: به وقتش می بینی! گفتم: شما می دانید در کجای خانه قرار است معجزه شود؟ گفت: می دانم ولی فعلا نمی گویم. حالا می بینی حالا می بینی حالا می بینی... بعد حسنعلی را دیدم که وارد اتاق شد ولی پیراهنی به تن نداشت و فقط یک شلوار بسیجی پوشیده بود. گفتم یک پیراهن سیاه و سفید از برادرت عباس هست بیاورم بپوشی؟ گفت: بیاورید. بعد داشت لباس می پوشید گفت: به کسی نگو من آمدم فعلا خیلی خسته ام می خواهم استراحت کنم. 🍃🌺🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398