eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
585 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
مادر شهیدان محمدتقی و مجید مصطفایی و مادربزرگ شهید اصغر خواجه میدان میری شادی روح مطهرشان صلوات 🌷
‍ ‍ مادرم روزای آخر عمرش یک ماهی تو بستر بود و یک هفته قبل از فوتش بدون اینکه بخوابه و خواب ببینه یه روز نشست تو جا و به من گفت: دارند تو دستجرد برا من یک خونه ی بزرگ می سازند که آئینه کاریه ؛ گچ بریه ، دوتا جوونم داشتند تو اون خونه کار می کردند. گفتم: مادر اون دوتا جوون کیا بودند؟ گفت: من صورتشونو ندیدم اما داشتند تو اون خونه کار می کنند.‌ بهم گفتند: این خونه مال تو هستش و کلیدشم دست سید حسینه اما سند بنام سید رضاست؛. سید حسین پدر مادرمه و سید رضا جد مادرم میشه. عکس دوتا برادرای شهیدمو نشون مادرم دادم گفتم: مادر اون دوتا جوون این دوتا برادرام نبودند؟ مادرم گفت: من اصلا چهره ی اون دوتا جوونو ندیدم اما دارند بیست و چهارساعته توی اونوخونه بزرگ کار میکنند.‌ (و این است مزد زحمات مادران شهدا) مادرم از اون سادات باطن دار بود. مادرم هنوز بچه که بود تو دستجرد زندگی می کردند قبل از فوت پدربزرگم یه روز پدربزرگم بهش پول میده که بره قند بخره وسط راه پول از دستش میافته و تو خاک زمین گم میشه مادرم هر چه میگرده اون پولو پیدا نمی کنه و گریه می افته که حالا چکار کنم جواب آقامو چی بدم ؟! در حین گریه نگاه می کنه می بینه یه نفر بهش میگه چته دخترم چرا گریه می‌کنی؟ مادرم با گریه جواب میده میگه: می خواستم برم قند بخرم ولی پولم گم شد حالا هم خجالت می کشم برگردم خونمون جواب آقامو چی بدم؟!. اون آقا یه کله قند میده دست مادرم و اسمشم صدا میزنه و میگه بیا بیگم سادات اینم قند بگیر برو خونتون؛ مادرم اون قند و از اون آقا میگیره و میبره خونشون و مادر بزرگم قندو خورد می کنه که با چایی بخورند. این قند بقدری برکت داشت که مادرم می گفت تا مدتی ما از این قند استفاده می کردیم ولی تموم نمیشد تا اینکه یه روز پدر بزرگم میره بیرون؛ دم بقالی که رد میشه صاحب مغازه صداش میزنه میگه آسید حسین چرا دیگه نمیاید قند بخرید؟ پدربزرگم میگه: والا نمیدونم ؛ راستش اونروز که بیگُم سادات و فرستادم ازتون قند خرید هرچی می خوریم تموم نمیشه انگاری این قنده برکتیه!! بقال هم با تعجب میگه: کی بیگُم سادات و فرستادی که از من قند بخره؟ پدر بزرگم آدرس و نشون میده و میگه فلان روز و فلان ساعت؛ هر چی میگه بقال میگه: نه؛ بیگُم سادات اصلا پیش من نیومده قند بخره؛ پدر بزرگم وقتی بر میگرده منزل به مادرم میگه: دخترم بیگم سادات این قند و از کی خریدی که بقاله میگه از من نخریدی؟ مادرم اونجا تعریف میکنه که چه اتفاقی براش افتاده؛ وقتی ماجرا رو تعریف میکنه برکت اون قندم از بین میره و تموم میشه. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است) یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم. پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت. روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس بود. دلشوره عجیبی داشتم به محض اینکه آرم حمله را میزدن دلم روی هم می ریخت. حتی یک قالی زده بودم ببافم سرگرم شوم اما نمی توانستم ببافم. دلم در خانه بند نمی شد ازخانه بیرون می رفتم تا این حد آشفته خاطر بودم .صدایی توی گوشم می گفت آقا مجید شهید شده است. آن زمان توی خانه ها تلفن نبود. هرمحله ای دو سه تا خانه تلفن داشتند که بنده خداها تمام وقت مارا صدا می زدند ومی گفتند تلفن آقا مجیده بدوید تا قطع نشده است. و ما سراسیمه به سمت خانه ی همسایه می دویدیم. حالا اگر تلفن هم بود آنها دردسترس نبودند. حال خیلی عجیبی تا بعد از عملیات داشتم. یک روز صبح زود قبل ازطلوع آفتاب درب خانه را زدند. به طرف در دویدم و با تمام نا باوریم دیدم آقا مجید آمد. بعد از سلام و دست و روبوسی مجید خدمت پدربزرگ ومادربزرگم رفت. از خوشحالی و شکرانه ی برگشتن مجید به پهنای صورت اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم و پیش خودم می گفتم: خدایا این واقعا مجید است که برگشته است!؟. پس این همه دلهره واضطراب برای چه بود. هر کار می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم. به آشپز خانه مادر رفتم و همچنان گریه می کردم. بچه های برادرم محمد تقی آنجا بودند. رفتند به آقا مجید گفتند عمه دارد گریه می کند. آقا مجید به آشپزخانه آمد و شانه هایم را گرفت و گفت: خواهرم چرا گریه می کنی؟. گفتم: باورم نمی شود یک بار دیگر دیدمت. خندید و مرا در آغوش برادرانه اش گرفت. گفت: خواهر جان این مرتبه آخر است که مرا می بینی عملیات بعدی من شهید می شوم. من هم خندیدم وگفتم: آدم قحط است که شما شهید شوی!؟ هر دو خندیدیم و از آشپزخانه پیش مادر و بقیه رفتیم. برادرم مجید چند روز پیش ما ماند. گفت: دلم می خواهد یک سر هم به کاشان برویم و همه ی فامیل را ببینم بلیط گرفتیم و به اتفاق مادر و من و دو سه نفر دیگر از اعضای خانواده به کاشان رفتیم جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت. یک روز خانه برادرم که درکاشان زندگی می کرد و با آقا مجید و بقیه هم سن و سالانش مثل پسر عمه ام کشتی گرفتن به شدت خسته شده بود آمد کنارم نشست نفس نفس می زد یک دفعه خیره شد به دیوار روبرو وانگار از ما دور شد چیزهایی را می دید همین طور که خیره شده بود گفت: خواهر این دفعه که بروم منطقه من شهید می شوم. من نگاهش می کردم باخودم می گفتم: مجید به چه چیز خیره شده بود انگار دیگر در این عالم نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ مادرم روزای آخر عمرش یک ماهی تو بستر بود و یک هفته قبل از فوتش بدون اینکه بخوابه و خواب ببینه یه روز نشست تو جا و به من گفت: دارند تو دستجرد برا من یک خونه ی بزرگ می سازند که آئینه کاریه ؛ گچ بریه ، دوتا جوونم داشتند تو اون خونه کار می کردند. گفتم: مادر اون دوتا جوون کیا بودند؟ گفت: من صورتشونو ندیدم اما داشتند تو اون خونه کار می کنند.‌ بهم گفتند: این خونه مال تو هستش و کلیدشم دست سید حسینه اما سند بنام سید رضاست؛. سید حسین پدر مادرمه و سید رضا جد مادرم میشه. عکس دوتا برادرای شهیدمو نشون مادرم دادم گفتم: مادر اون دوتا جوون این دوتا برادرام نبودند؟ مادرم گفت: من اصلا چهره ی اون دوتا جوونو ندیدم اما دارند بیست و چهارساعته توی اونوخونه بزرگ کار میکنند.‌ (و این است مزد زحمات مادران شهدا) مادرم از اون سادات باطن دار بود. مادرم هنوز بچه که بود تو دستجرد زندگی می کردند قبل از فوت پدربزرگم یه روز پدربزرگم بهش پول میده که بره قند بخره وسط راه پول از دستش میافته و تو خاک زمین گم میشه مادرم هر چه میگرده اون پولو پیدا نمی کنه و گریه می افته که حالا چکار کنم جواب آقامو چی بدم ؟! در حین گریه نگاه می کنه می بینه یه نفر بهش میگه چته دخترم چرا گریه می‌کنی؟ مادرم با گریه جواب میده میگه: می خواستم برم قند بخرم ولی پولم گم شد حالا هم خجالت می کشم برگردم خونمون جواب آقامو چی بدم؟!. اون آقا یه کله قند میده دست مادرم و اسمشم صدا میزنه و میگه بیا بیگم سادات اینم قند بگیر برو خونتون؛ مادرم اون قند و از اون آقا میگیره و میبره خونشون و مادر بزرگم قندو خورد می کنه که با چایی بخورند. این قند بقدری برکت داشت که مادرم می گفت تا مدتی ما از این قند استفاده می کردیم ولی تموم نمیشد تا اینکه یه روز پدر بزرگم میره بیرون؛ دم بقالی که رد میشه صاحب مغازه صداش میزنه میگه آسید حسین چرا دیگه نمیاید قند بخرید؟ پدربزرگم میگه: والا نمیدونم ؛ راستش اونروز که بیگُم سادات و فرستادم ازتون قند خرید هرچی می خوریم تموم نمیشه انگاری این قنده برکتیه!! بقال هم با تعجب میگه: کی بیگُم سادات و فرستادی که از من قند بخره؟ پدر بزرگم آدرس و نشون میده و میگه فلان روز و فلان ساعت؛ هر چی میگه بقال میگه: نه؛ بیگُم سادات اصلا پیش من نیومده قند بخره؛ پدر بزرگم وقتی بر میگرده منزل به مادرم میگه: دخترم بیگم سادات این قند و از کی خریدی که بقاله میگه از من نخریدی؟ مادرم اونجا تعریف میکنه که چه اتفاقی براش افتاده؛ وقتی ماجرا رو تعریف میکنه برکت اون قندم از بین میره و تموم میشه. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است) یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم. پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت. روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398