eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید یدالله احمدی پسر دایی پدرم بود. ولی من هیچ وقت ایشان را ندیده بودم تا زمانی که به خواستگاری من آمد. من آن زمان یک دختر یازده ساله بودم و هیچ شناختی از ایشان نداشتم اما مورد تائید پدرم بود و می گفت: پسر بسیار خوب و همه چی تمام است، ما به خواستگاری آقا یدالله جواب مثبت دادیم. یادم است روز خواستگاری یک دانگ و نیم خانه مهریه برای من نوشتند. که بعد از شهادتش از طرف بنیاد هفتاد هزار تومان بعنوان مهریه برای من آوردند. من بخاطر اینکه سن و سالی هم نداشتم و خیلی باحجب و حیا بودم خجالت می کشیدم با آقا یدالله هم‌کلام شوم یا حتی کنارش بنشینم. آنقدر خجالتی بودم که مادرم می گفت چرا با یدالله صحبت نمی کنی!؟ می گفتم: من خجالت می کشم شما از طرف من با ایشان صحبت کنید؛ بعد از مراسم بله برون عقد کردیم و دوماه بعد آقا یدالله برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد. و کلا ما شش ماه بود که عقد کرده بودیم که در جبهه به شهادت رسید و فقط زمانی که به مرخصی می آمد ما همدیگر را میدیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
صبح بود و من بیخبر از همه جا به منزل عمویم رفتم تا کمک زنعمویم نانوایی کنیم. آن روز یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را در برگرفته بود و خیلی غصه دار و ناراحت بودم اما به روی خودم نمی آوردم؛ همین طور که داشتیم با زنعنویم نانوایی می کردیم یک دفعه متوجه شدیم یک نفر با بلندگو در محله دارد اعلام می کند که یدالله احمدی شهید شده است و قرار است تشییع شود. آقا یدالله اهل روستای دستچاه بود و ما اهل روستای برکان بودیم و چون یدالله در روستای برکان هم فامیل زیاد داشت خبر شهادتش را اعلام کردند من هم تا اسم یدالله را شنیدم سریع چادرم را روی سرم انداختم و بسمت منزل خودمان دویدم؛ وقتی وارد منزل شدم دیدم چند نفر از فامیل آنجا حضور دارند من همین طور بهت زده به آنها نگاه می کردم و گریه می کردم و اصلا نمی خواستم این خبری را که شنیده بودم باور کنم. مادرم و عموهایم مرا دلداری می دادند و می گفتند آرام باش و سرو صدا نکن. بعد از آن وقتی به منزل پدرشوهرم رفتیم دیدم آنها دارند عزاداری می کنند من ساکت بودم و گریه نمی کردم یک نفر به من گفت چادر روی سرت بکش و آهسته گریه کن تا کمی دلت آرام بگیرد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله وقتی به مرخصی می آمد گاهی همراه پدر و مادرم به منزلشان به استقبالش می رفتیم و گاهی هم که قسمت نمی شد من به دیدارش بروم خود آقا یدالله به منزل ما می آمد. آقا یدالله زمان هایی که در منزل ما مهمان بود بقدری با محبت بود که بیکار نمی نشست و به صحرا می رفت تا در کار کشاورزی به پدرم کمک می کند و پدرم از اینکه یدالله اینقدر دلسوز و کاری و زرنگ بود از ایشان خیلی راضی بود. یک روز که با آقا یدالله بودیم برایم از آرزوهایش می گفت؛ از اینکه آرزو دارد دو فرزند بنام محمد و فاطمه داشته باشد؛ اما قسمتش نشد که بماند و فرزند دار شود ولی بعد از شهادتش برادر کوچکترش به خواستگاریم آمد و ما ازدواج کردیم و خداوند به ما سه فرزند دختر عطا کرد که نام یکی را به یاد شهیدمان فاطمه گذاشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
سلام خدا بر شهیدان راه حق 🌷🍃 ای شهدا التماس دعای فرج و زیارت و شفاعت و شهادت 🤲 دستگیرمان باشید که ا
به محمد آقا می گفتند: زن و بچه داری به جبهه نرو !! می گفت: تازه منکه زن و بچه دارم باید بروم؛ چون وقتی شهید بشم در آینده فرزندم را ببینند می گویند پسر فلان شهید است یا خانمم را ببینند می گویند: همسر شهید است؛ و اسم و رسم و راه و هدف مرا را زنده نگه می دارند. ولی آنهایی که زن و بچه ندارند کسی هم درست یادشان نمی کند. یادمه یک روز عمویش نیز که خودشان پدر شهیدعلی فصیحی هستند گفته بود محمد آقا زن و بچه داری نروجبهه؛ عموجان برای خانوادت سخته تنها می مانند؛ محمد آقا در جواب می گوید: درست است که اذیت می شوند ولی عمو اگر زن و بچه ام نبودند انگار نه انگار که من به دنیا بودم و از دنیا رفتم؛ آنها که باشند یاد من هم فراموش نمی شود. باراول که رفت جبهه در عملیات بیت المقدس مجروح شد و برگشت؛ گفتیم که حتما دیگر به جبهه نمی رود؛ مادرش می گفت: محمدجان مادر دیگر بس است و به جبهه نرو؛ می گفت: مادر جان تا زمانیکه این جنگ هست من میروم. همان روزها یکی از همشهری ها بر اثر برق گرفتگی فوت کرد وقتی شب محمدآقا آمد و برایش گفتم که فلانی فوت کرده است؛ گفت: ببین اگر قرار باشد برای آدم اتفاقی بیافتد همین جاهم اتفاق می افتد پس تا جنگ هست من به جبهه می روم . بعداز مجروحیتش یکبار بهم گفت: حاج خانم این دفعه بر گردم جبهه باید شهید بشوم؛ چون خودم از خدا خواستم. زمانی که در دل شب مجروح شده بودم در خاک جبهه خرمشهر و تشنگی به من فشار آورده بود می گفتم: خدایا نمی خواهم اینبار شهید شوم چون فکر نمی کردم منم واقعا لیاقت شهادت را داشته باشم؛ دلم می خواهد که بر گردم و از همه حلالیت طلب کنم و درست و حسابی خداحافظی کنم و بیایم جبهه و بعد شهید شوم. و اصلا فکر نمی کردم شهادت به سراغ من هم بیاید . کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک هفته قبل از اینکه به شهادت برسد به جبهه شرهانی اعزام شد. آن سالها امکانات مخابراتی به این صورت امروزی نبود و هر کس راه دور می رفت خیلی سخت می شد از حال و روزش خبردار شد. ماهم قبل از شهادتش از وقتی رفته بود جبهه از احوال ایشان بی خبر بودیم. محمدرضا بعنوان تک تیرانداز به منطقه عملیاتی شرهانی و فکه رفته بود و در آنجا دشمن پاتک سختی انجام می دهد و منطقه را زیر آتش خود قرار می دهد. و محمدرضا آنجا ترکش می خورد و مجروح می شود. یکی از همرزمانش تعریف می کرد: محمدرضا تا پای آمبولانس آمد به او گفتم: تو هم مجروح شدی بیا به عقب برگردیم تا زخمت را پانسمان کنند. گفت: نه من حالم خوب است چیز مهمی نیست شما بروید. بعد از اینکه ما آمدیم خط دست دشمن می افتد. محمدرضا سه ماه مفقودالاثر شد و همه ی ما فکر می کردیم که ایشان زنده است و اسیر شده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از سه ماه انتظار در اوایل مرداد ماه سال ۱۳۶۵ خبر دادند پیکر محمدرضا همان جایی که مجروح شده بوده در کانال فکه پیدا شده است وپلاکش را در جیبش پیدا کرده بودند. ولی کاملا در آفتاب سوزان تابستان جنوب سوخته بود و تبدیل به اسکلت شده بود. بعد از پیدا شدن پیکر آن را به پزشکی قانونی بردند و بعد از بررسی اعلام کردند شهید محمدرضا قائم مقامی بر اثر تیر خلاص به شهادت رسیده است. و محمدرضا شب ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵ بعد از یک هفته حضور در جبهه شرهانی و فکه به فیض عظیم شهادت نائل گردید. و روز خاکسپاری فقط توانستم یک لحظه صورتش را درون قبر مشاهده نمایم و طوری شده بود که بخاطر آفتاب سوختگی اصلا نمی شد دست به صورتش گذاشت. ولی من صورتش را شناختم خود محمدرضا بود. و پیکر پاکش با همان لباس هایی که برتن داشت در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۵ به خاک سپرده شد و در آرامگاه ابدیش در آغوش خالقش آرام گرفت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد وقتی شهید شد حدود پانزده سال مفقود الاثر بود. زمانی که پیکر پاکش به وطن بازگشت گفتند شهید را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارید ولی من مخالفت کردم چون ما در روستای کوهان زندگی می کردیم و اگر شهید را به گلزار شهدای اصفهان می بردند رفت و آمد برای ما سخت می شد. ما در روستا یک امامزاده داریم که آن زمان محوطه امامزاده هنوز مثل حالا آباد نبود و پر از تیغ و خشت و گلی بود بخاطر همین یک بنده خدایی می گفت چرا می خواهید شهیدتان را ببرید اینجا دفن کنید جای خوبی نیست ولی من گفتم: اینجا بهتر است شهر برای ما راهش دور است و رفت و آمد سخت است. شورا و دهیار روستا هم گفتند: شهید باید همینجا در روستا دفن شود. و این شد که همه راضی شدند تا شهید در محوطه امامزاده علی ابن موسی علیه السلام به خاک سپرده شود و الحمدلله از برکت خون شهدا پس از مدتی مردم  امامزاده را بازسازی کردند و آنجا هم مانند بقیه ی امامزاده ها آباد شد و حالا مزار چند شهید در امامزاده است و مزار این شهدای والامقام زیارتگاه عاشقان به شهید و شهادت می باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
از آنجایی که من به یاد می آورم من و محمد از زمان کودکی همبازی همدیگر بودیم و به عنوان پسر عمه و دختر دایی رابطه خانوادگی نزدیکی داشتیم. درهمان سالها، فامیل همیشه می گفتند: که آخر محمد داماد خانواده ما می شود. سالها بعد که بزرگتر شدیم و کم کم به رسم فامیل؛ زمان ازدواج فرا رسید عمه ام، مادر محمد، به محمد پیشنهاد داده بود که اگر مایل هستی برای تو دختردایی ات را در نظر گرفته ام و می خواهم او را برایت خواستگاری کنم. پس از موافقت محمد در سال 1353 ما به نامزدی همدیگر درآمدیم و من نشان شده محمد شدم. 4 سال بعد در سال 1357 ما به طور رسمی به عقد یکدیگر در آمدیم. محمد در همان سالها علاقه ی شدیدی به امام و آرمان های انقلاب داشت و در دوران عقدمان به زیارت امام خمینی رحمت الله علیه رفتیم که یکی از خاطرات فراموش نشدنی من از آن دوران است. بعد از یکسال مراسم عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک خود را آغاز و حدود دوسال و نیم در کنار هم زندگی کردیم. ثمر ازدواج ما یک فرزند پسراست. اما محمد دل بستگی چندانی به دنیای مادی نداشت و با وجود علاقه شدیدش به فرزندمان جهاد در راه حق را ترجیح داد و در تاریخ 1360/12/20 5 در پادگان الغدیر اصفهان دوره های آموزشی جهت اعزام را آغاز کرد. بعد از اتمام دوره های آموزشی، محمد بازگشت و تعطیلات عید را در کنار هم بودیم. پس از آن همسرم در تاریخ 1361/1/15 راهی مناطق جنوب شد. او در عملیات بیت المقدس (آزادی خرمشهر) از ناحیه سینه مجروح شد. محمد در بیمارستان بهشتی شیراز بستری شد و پس از 20 روز از بیمارستان به خانه بازگشت اما قبل از بهبودی کامل در تاریخ 1361/4/15 احساس مسولیت نسبت به اسلام و کشور او را راهی جنگ و دفاع از ناموسش کرد. پس از یکماه دلاوری و رشادت در جبهه ی حق محمد در تاریخ 1361/5/15 در عملیات رمضان در منطقه شرق بصره در سن 27 سالگی شربت شیرین شهادت را نوشید و به دیدار معشوق شتافت و پیکر پاکش مفقودالاثر شد تا اینکه بعد از 15 سال چشم انتظاری های پدرومادرش و من وفرزندم به وطن بازگشت وپس از تشییع پرشکوه در بهشت محمد در جوار همرزمانش آرام گرفت. ازابتدای حضورم درانتظارتو هستم غمت نشسته به دوشم که داغدارتوهستم کنار عکس توماندم، توسبزبودی و من هم که در تدارک دیدار خود، کنار تو هستم مگرنه اینکه تو از من،من از تبارتو هستم مگر دعایت نکردم، سفر بدون خطر باد چه شد که باز نگشتی که بیقرار توهستم به دوش میکشد این دل سکوت محض غزل را تو باشی و بسرایند که یادگار تو هستم هزار مرتبه گفتند که مرگ برده تورا نیز سیه بپوشم ازین پس که سوگوارتو هستم دلم به لرزه درآمد زمان،زمان عجیبیست هنوز هم به امیدی در انتظار تو هستم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید یدالله احمدی پسر دایی پدرم بود. ولی من هیچ وقت ایشان را ندیده بودم تا زمانی که به خواستگاری من آمد. من آن زمان یک دختر یازده ساله بودم و هیچ شناختی از ایشان نداشتم اما مورد تائید پدرم بود و می گفت: پسر بسیار خوب و همه چی تمام است، ما به خواستگاری آقا یدالله جواب مثبت دادیم. یادم است روز خواستگاری یک دانگ و نیم خانه مهریه برای من نوشتند. که بعد از شهادتش از طرف بنیاد هفتاد هزار تومان بعنوان مهریه برای من آوردند. من بخاطر اینکه سن و سالی هم نداشتم و خیلی باحجب و حیا بودم خجالت می کشیدم با آقا یدالله هم‌کلام شوم یا حتی کنارش بنشینم. آنقدر خجالتی بودم که مادرم می گفت چرا با یدالله صحبت نمی کنی!؟ می گفتم: من خجالت می کشم شما از طرف من با ایشان صحبت کنید؛ بعد از مراسم بله برون عقد کردیم و دوماه بعد آقا یدالله برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد. و کلا ما شش ماه بود که عقد کرده بودیم که در جبهه به شهادت رسید و فقط زمانی که به مرخصی می آمد ما همدیگر را میدیدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید قدمی سال ۵۶ که بدست ساواک دستگیر می شود پس از آزادی با اینکه فردی بسیار کم حرف بود تعریف می کرد: در زندان که بودم وقتی پاکتهای میوه را برایم می آوردند،پاکتهای کاغذی روبصورت نوارهای باریک ، پاره پاره می کردم و روی آنها مطالبی را می نوشتم و بعد آنهارو لابه لای درب زندان مخفی می کردم که وقتی آزاد شدم با خودم بیاورم. اما وقتی ۲۲ بهمن آزاد شدم همانجا ماند و گفتم بعدا می روم می آورم که فردای آن روز رفتم ویادداشتهایم روآوردم . و اصلا باورم نمی شد که انقلاب به این زودی به پیروزی برسد ولی در زندان اخبار بیرون از زندان را با یکی دوتا از نگهبانان که دلشان با انقلاب بود رد و‌بدل می کردیم و‌روزی که آزاد شدیم وقتی از زندان به خیابان آمدم دیدم چندتا از این شکنجه گران قهار ساواک بر روی دوش مردم سوار هستند و همینطور مردم داشتند شعار می دادند زندانی سیاسی آزاد باید گردد! من هم وقتی این صحنه را دیدم رفتم به مردم اطلاع دادم که آقاجان ما را ببینید همه ما زندانیان نحیف و ضعیف و همه رنگ پریده هستیم اینهایی که شما روی دوش خود گرفتید و ما زندانیان دلمان نمیاید روی دوش شما باشیم. اینهایی که چاق و سرحال و خوش رنگ و رو هستند اینها شکنجه گر هستند و یکی از آن شکنجه گرها منوچهری بود که خیلی معروف بود. و مردم تا از این قضیه آگاه شدند این شکنجه گرها را بدست عدالت سپردند و چند روز بعد اعدامشان کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین آقا زمانی که فرزندمان هنوز به دنیا نیامده بود نیت داشت برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. اما با اصرار های من و اطرافیان این کار را با تاخیر انداخت تا زمان مناسب تری برود. و بعد از اینکه دخترمان به دنیا آمد و تقریبا سه ؛ چهارماهش بود به جبهه اعزام شد و مدتی آنجا بود و به مرخصی آمد. مجدد دو ماه بعد گفت: من می خواهم به جبهه بروم، گفتم: من و با یک بچه ی کوچک در این شهر غریب تنها نگذار؛ من نمی خواهم تنها بمانم خیلی سخت است. و اصرار داشتم که بماند. اما حسین آقا گفت: شما چه اصرار کنید و چه اصرار نکنید من می روم چون خواب آقا امام زمان "ارواحنا له الفداه" را دیدم که مرا دعوت کرده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین آقا خیلی انسان خوش اخلاق و با محبتی بود. و یک فرد مومن و با تقوایی بود. ایشان جزو انتظامات نماز جمعه تهران بود.‌ اهل دعای کمیل بود و شبهای جمعه در مراسم دعای کمیل شرکت می کرد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و شبها نماز شب می خواند و در نماز و عبادت و در کار خیر کوتاهی نمی کرد.‌ همیشه صله ارحام می کرد و به دیدن اقوام و فامیل می رفت و احوال آنان را جویا می شد که بی خبر حالشان نماند. بسیار با حجب و حیا ومردمدار بود. مردی نبود که صدایش را بر روی کسی بلند کند. در مسائل احکام دین هم بسیار دقت داشت. به لقمه نان حلال اهمیت می داد. هیچ وقت افراط و تفریط نمی کرد که مثلا رفیق باز باشد و اوقات فراقتش را برود با رفیق بگذراند و به خانواده کمتر اهمیت بدهد؛ هر چیزی را آدابش را به وقت به جای می آورد. دوست و رفیق جای خود و خانه و خانواده هم جای خود. خسیس نبود و در وقت خود خرج می کرد. احترام همسایه ها را داشت و در ساختمان آرام و بی صدا رفت و آمد می کرد که همسایه ها اذیت نشوند. و از چشم و گوش و زبانش مراقبت می کرد که به گناه آلوده نشوند. مردی زحمت کش بود و بسیار پر انرژی و پرتلاش بود. مسئولیت پذیر بود و اگر کاری را قبول می کرد درست انجام وظیفه می کرد. و یک وبژگی خاص اخلاقی که داشت این بود که خیلی با گذشت بود؛ اگر کسی حرفی می زد گذشت می کرد و یک کلمه جواب نمی داد؛ من می گفتم: چرا سکوت کردی و جواب ندادی؟ می گفت: خدایی که بالای سر همه ما می باشد خودش می داند وی چه کاره است و خبر از دل بندگانش دارد.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398