محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398