eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
574 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://rubika.ir/Yad_shohada1398 https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند. @Yad_shohada1398
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند. @Yad_shohada1398
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود. 🌼🌷🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم.
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم.
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما چهار خواهر و برادر بودیم که محمدرضا فرزند اول خانواده بود و بعد از آن من و خواهرم و یک برادر کوچکتر بودیم. محمدرضا ده ساله و برادر کوچکم یازده ماهه بود که پدرمان به شهادت رسید. و پس از شهادت پدرم بخاطر حوادث روزگار ما خیلی سختی کشیدیم. مخصوصا محمدرضا که امتحانات سختی را پشت سر گذاشت. محمدرضا پنج سال بعد از شهادت پدرمان به شهادت رسید. ایشان برای رفتن و رسیدن به جبهه خیلی تلاش کرد. چون فرزند کم سن و سال یک خانواده شهید بود ایشان را به راحتی ثبت نام نمی کردند. برادرم زمانی که برای اولین بار رفت تا برای جبهه ثبت نام کند؛ پسر خاله پدرم که در سپاه یک مسئولیتی داشت می گوید: محمدرضا اولا سنش کم است دوما فرزند شهید است و بعد از خودش دوتا خواهر و یک برادر کوچکتر دارد که باید کمک حال مادرش باشد و اجازه نمی دهد که محمدرضا برای جبهه ثبت نام کند. محمدرضا از اینکه نتواسته بود برای جبهه ثبت نام کند خیلی ناراحت بود یک روز آمد و شناسنامه اش را برداشت و با هم بوسیله نوک یک سوزن سال تولدش را کمرنگ کردیم و سال تولدش را دو سال بزرگتر کردیم. بعد به برادرم گفتم: اگر رفتی جبهه و شهید شدی برای من هم دعا کن تا شهید شوم. چون می دانستم دنیا ارزش ماندن ندارد. ما پدرمان هم که می خواست به جبهه برود می دانستیم که شهید می شود چون این را از اخلاق و رفتارشان متوجه می شدیم و نور شهادت در چهره اشان بود. و می فهمیدیم که این ها رفتنی هستند و اهل دنیا نیستند. برادرم محمدرضا پس از اینکه سال تولدش را بزرگتر کرد دیگر نرفت همان جای قبلی که پسر خاله پدرم بود ثبت نام کند. از طریق یک گروه دیگر ثبت نام کرد. و موفق شد پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه اعزام شود. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم محمدرضا سه مرتبه به جبهه اعزام شد. هر بار که به مرخصی می آمد شبها در خانه نمی خوابید و می رفت تو بنیاد شهید پیش یکی از دوستانش می خوابید. سری آخر مرخصی که آمده بود مجدد چند شبی را رفت پیش دوستش تو بنیاد شهید خوابید. یک شب از آن شبها که محمدرضا تو بنیاد با دوستش خواب بودند نیمه شب دوستش متوجه صدای گریه محمدرضا می شود از خواب بیدار می شود. چشمانش را که باز می کند نگاه می کند می بیند محمدرضا به ظاهر خواب است اما در خواب بلند شده است و دور خودش می چرخد و رو به قبله می ایستد و دست ادب روی سینه اش می گذارد و به امام حسین علیه السلام سلام می دهد. و مجدد می چرخد و رو به حرم امام حسین علیه السلام می ایستد و شروع می کند زیارتنامه بخواند و به پنهای صورت اشک می ریزد و دارد به یک نفر می گوید برای من هم دعا کن تا من هم بیایم. بعد دوستش که شاهد این صحنه ها بود طاقت نمی آورد و می رود محمدرضا را از خواب بیدار می کند. برادرم وقتی از آن حالت مکاشفه در خواب معنوی بیدار می شود به دوستش می گوید چرا مرا بیدار کردی من داشتم قبر امام حسین علیه السلام را زیارت می کردم. ولی حالا که متوجه این امر شدی باید قول بدهی تا من زنده ام به کسی چیزی نگویی من راضی نیستم تا زنده ام کسی بفهمد؛ دوستش تا بعد از شهادت محمدرضا این راز را پیش خودش نگهداشته بود و بعد از شهادت محمدرضا یک روز از طرف بنیاد شهید که آمدند دیدن مادرم دوست محمدرضا هم آمده بود و این اتفاقاتی که بین خودش و محمدرضا در آن شب افتاده بود را برای مادرم تعریف می کند.
محمدرضا یک سال و نیم از من بزرگتر بود‌. زمانیکه پدرمان شهید شد محمدرضا تقریبا ده سالش بود. ماهم مانند سایر خواهر و برادرها گاهی باهم رفیق بودیم و گاهی با هم دعوا می کردیم. محمدرضا خیلی غیرتی بود و همیشه مراقب ما بود. اگر چیزی احتیاج داشتیم برایمان تهیه می کرد و خیلی هوای ما را داشت. مثلا مادرم چون پدرم شهید شده بود با داشتن چهارتا فرزند یتیم خیلی قناعت می کرد و توقع هم داشت تا ما هم مانند خودش اهل قناعت باشیم. ولی گاهی واقعا نمیشد قناعت کرد چون یک چیزایی لازم می شد که مثلا برای مدرسه لازم داشتیم و باید تهیه می کردیم. وقتی می دیدیم مادر باز حرف از قناعت می زند به محمدرضا می گفتیم: محمدرضا فلان چیز و لازم داریم ولی مادر اجازه نمی دهد تهیه کنیم. محمدرضا هم می رفت و برایمان تهیه می کرد و می آورد. حتی اگر باید قرض کند قرض می کرد اما نمی گذاشت که ما جای خالی پدرمان را حس کنیم. 🍃🌼🌺🌸🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمدرضا یک سری که به مرخصی آمده بود برای من و خواهرم از جبهه یک گردنبد که خودش درست کرده بود سوغاتی آورده بود. من این گردنبد را تا بعد از شهادتش داشتم. و زمانی که پیکر محمدرضا را آوردند و داخل قبر گذاشتند گفتم: می خواهم صورت برادرم را ببینم چون توی غسالخانه مارا نبردند که ببینمش و آنجا یک دستمالی به همراه داشتم به آقایی که توی قبر نشسته بود و داشت صورت محمدرضا را باز می کرد دادم و گفتم: آقا این دستمال را به صورت برادرم تبرک کنید؛ آن آقا دستمال را به صورت برادرم تبرک کرد و به من برگرداند و آن دستمال تا دوسال بعد هر وقت بو می کردیم هنوز بوی عطر برادر شهیدمان را می داد. ولی متاسفانه زمانیکه مادرم جهیزیه مرا جمع و جور کرد تا مرا به خانه بخت بفرستد یادگاریهای برادرم آنجا قاطی بقیه وسایل گم شد و دیگر هر چه گشتیم پیدا نکردیم.
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398