#قسمت۱۴۹
#رمان_عشق_من
میخواهم یک قهرمان شوم.
لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در س*ی*ن*ه حبس می کنم. به تصویر چشمانم
درآینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته نه چندان دلچسبم لبنانی می
بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل
پاکت کرم رنگ، چادری که خریدم را بیرونن
می آورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین
باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیه
به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم می اندازم و
نفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوار میگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم.
در اتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا در اتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا
ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! از چه چیز خجالت میکشم از حال الانم یا... چندماه
پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم را هر قدر در مموری ذهنم
ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب
پدرم بود.
اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم
تکلیفم را با خودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم
جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم
دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش را از من بگیرد چه؟ کاش آ*و*ی*ن*ی
رفیق من میشد، آنوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خدا هم نزدیک تراست. شاید به حرف
عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک
جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام را روی آینه میگذارم
و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه لختی که روی سرم افتاده میکشم