✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت
#دهم
دیدن صالح با کت و شلوار سفید و پیرهن یاسی رنگ حسابی منو سر ذوق آورده بود.😍
می دونستم کار سلماست.
صبح به خونمون اومد و گفت چی می پوشم.
کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خوام سورپرایز باشه😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم رو بهش نشون دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق بقیه😊 منو خجالت زده می کرد.🙈
خونه شلوغ شده بود. اقوام ما و اونا کم و بیش اومده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت پوشیده بودم.
دسته گل صالح رو💐 با خودم به آشپزخونه بردم. گل خاستگاری رو از گلدون روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش رو که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدون روی اپن گذاشتم.😊
مادرم خودش چای رو آماده کرد و به پسر عموم داد که تعارف کنه. منم کنار خودش نشوند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید،
آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق اومد.
درب رو بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست.
زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش رو بلند کرد و
#لحظه ای متوجه پیشونی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود.
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش رو جمع کرد.
بدنم می لرزید و نمی تونستم ادامه بدم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم رو پایین انداختم و چشمم رو بستم. صداش آروم شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟
لحن او هم صمیمی شده بود.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و اون بی صدا به دنبالم اومد.
عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞رو خوند و ماروشرعا با هم محرم کرد.
حالا دل سیر نگاش می کردم. 🙈چادر رو کمی عقب دادم و چشمای خیره اش رو نگاه کردم.
زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه . ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍
از ته دل گفتم
"ان شاء الله"☺️
و انگشتر نامزدی💍 رو تو دستم چرخوندم.
ادامه دارد...