رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ چقدرحس‌قشنگی‌داشتم بلاخره‌روزوداع‌رسید،خیلی‌سخت.بود سوارماشین‌شدیم‌ومن‌چشم‌دوخته‌بودم‌ به‌گنبدفیروزه‌ای،نمیدونستم‌بازم‌میام‌اینجایانه توی‌راه‌همه‌ساکت‌بودن،انگارفقط‌من‌‌نبودم.که حالم‌خراب‌بود انگاراین‌حال‌خراب‌مصر‌ی‌بود انگارهرکسی‌بیادپابزاره‌روی‌این‌خاک‌دل‌ جداشدن‌نداره نرگس:داداش‌رضا،آدرسی‌که‌رهاداده‌روبگیرببین‌کجاست‌دقیقا آقارضا:چشم -نمیخواد،دیگه‌نمیخوام‌برم نرگس:یعنی‌چی؟ -میخوام‌برگردم‌خونه نرگس:میدونی‌الان‌چی‌درانتظارته؟ _میدونم،توکل‌کردم‌به‌خدا،هرچی‌اون صلاح‌بدونه‌منم‌مطیع‌دستورشم،میدونم‌ بدبنده‌اشونمیخواد (نرگس‌بغلم‌کرد):الهی‌قربون‌اون‌دلت‌بشم‌ تصمیم‌خوبی‌گرفتی رسیدیم‌تهران،آقامرتضی‌رورسوندیم‌ خونشون بعدهم‌رفتیم‌سمت‌خونه‌ما -ببخشیدآقارضا،همینجانگه‌دارین نرگس:خونتون‌اینجاست؟ _اره نرگس:واایی‌چه‌خونه‌خوشگلی‌دارین، بایدچندروزبیام‌مهمونت‌بشم _خیلی‌خوشحالم‌میشم ،نرگس‌جون‌به‌ عزیزجون‌خیلی‌سلام برسون،اگه‌زنده‌موندم‌حتمامیام‌بهت‌ سرمیزنم نرگس:این‌حرفاچیه‌میزنی، ان‌شاالله‌که‌هیچ‌اتفاق‌بدی‌نمیافته