رمان آنلاین سرزمین عشق ✨🌹 _خیلی‌ممنونم هانا:خواهرجون‌میزاری‌ببینم‌لباستو _اره،بریم‌بالابهت‌نشون‌بدم باباروبه‌روی.تلوزیون‌نشسته‌بود،حتی نگاهمم.نکرد رفتم‌تواتاقم‌لباسام‌وعوض‌کردم هانااومدتواتاق هانا:ببینم‌لباس‌عقدتو لباسودرآوردم‌بهش‌نشون‌دادم یه‌پیراهن‌کرم‌رنگ‌بلندکه‌به‌خواسته‌آقارضاساده‌وباحجاب‌گرفته‌بودم هانا:ساده‌است‌ولی‌خیلی‌شیکه،مطمئنم خیلی‌بهت‌میاد،مبارکت‌باشه _قربونت‌برم،مرسی قرارشدعقدتوی‌محضربگیریم صبح‌آقارضابانرگس‌اومدن‌دنبالم‌باهم‌رفتیمآرایشگاه نزدیکای‌غروب‌بودکه‌آقارضااومددنبالم‌ آرایشگاه،چون‌چادرسرم‌بود،نتونستم‌ببینم باکت‌وشلوارچه‌شکلی‌میشه البته‌لباسامونوست‌هم‌رنگ‌برداشتیم‌به‌ پیشنهادمن،مدلش‌باآقارضابود،انتخاب‌ رنگش‌بامن فقط‌صداشومیشنیدم‌وقدمای‌جلوی‌پاهامومیدیدم درجلوروبرام‌بازکردسوارشدیم حرکت‌کردیم توی‌راه‌هیچ‌حرفی‌‌نزدیم رسیدیم‌به‌محضرآقارضادروبرام‌بازکرد منم‌مثل‌بچه‌کوچیکایواش‌یواش‌راه‌ میرفتم نرگس‌به‌دادم‌رسیدواومدبازموگرفت‌وبا هم‌ازپله‌های‌محضربالارفتیم مهمونای‌زیادی‌نیومده‌بودن،چون‌قراربود شام‌همه‌برن‌خونه‌عزیزجون نشستم‌کنارسفره‌عقد