رمان آنلاین سرزمین عشق ✨🌹
#پارت_پنجاهوهشتم
_خیلیممنونم
هانا:خواهرجونمیزاریببینملباستو
_اره،بریمبالابهتنشونبدم
باباروبهروی.تلوزیوننشستهبود،حتی
نگاهمم.نکرد
رفتمتواتاقملباساموعوضکردم
هانااومدتواتاق
هانا:ببینملباسعقدتو
لباسودرآوردمبهشنشوندادم
یهپیراهنکرمرنگبلندکهبهخواستهآقارضاسادهوباحجابگرفتهبودم
هانا:سادهاستولیخیلیشیکه،مطمئنم
خیلیبهتمیاد،مبارکتباشه
_قربونتبرم،مرسی
قرارشدعقدتویمحضربگیریم
صبحآقارضابانرگساومدندنبالمباهمرفتیمآرایشگاه
نزدیکایغروببودکهآقارضااومددنبالم
آرایشگاه،چونچادرسرمبود،نتونستمببینم
باکتوشلوارچهشکلیمیشه
البتهلباسامونوستهمرنگبرداشتیمبه
پیشنهادمن،مدلشباآقارضابود،انتخاب
رنگشبامن
فقطصداشومیشنیدموقدمایجلویپاهامومیدیدم
درجلوروبرامبازکردسوارشدیم
حرکتکردیم
تویراههیچحرفینزدیم
رسیدیمبهمحضرآقارضادروبرامبازکرد
منممثلبچهکوچیکایواشیواشراه
میرفتم
نرگسبهدادمرسیدواومدبازموگرفتوبا
همازپلههایمحضربالارفتیم
مهمونایزیادینیومدهبودن،چونقراربود
شامهمهبرنخونهعزیزجون
نشستمکنارسفرهعقد
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱