🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دوم
روی چهار پایه ای نشست و با دست مال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
_شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و ب زن ها قرآن و احکام یاد میدهد. چقدر خوب است ک همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پله ها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پا سست کرد. دستش را ب یکی از ستون های کارگاه تکیه داد و گفت:( این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد همین بس ک عیب هایش را بشود شمرد.)
بارها این مطلب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم :( میدانم. اول آنکه شیعه است و دوم اینکه چهره زیبایی ندارد.)
_آفرین! همین دوتاست. اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم، اطمینان دارم سرسوزنی در آن خیانت نمیکند. اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است؛ اما افسوس همان طور ک گفتی، بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است. هرچه باشد شیعه شیعه است و سنی سنی.
این جا بود ک با تصمیمی ناگهانی صورت ب طرفم چرخاند. برگشت. دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری ک شاگرد ها نشنوند، گفت:( یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت، رغبت کنند بخرند.)
داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار میگذاشتم. دستش را روی گردنبند گذاشت. چشم های درشت و درخشانش را کاملا گشوده بود. گفت:( بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.)
کاغذ های لوله شده ای را که روی آن ها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم، از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
_ پدر بزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین! طراحی و ساخت این ها مهم تر است یا فروشندگی و با خانم ها سروکله زدن؟
با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آن ها را ب طرف بزرگ ترین شاگردش، ک برای خودش استادی زبردست بود، انداخت. شاگرد، لوله کاغذ را در هوا گرفت.
_نُعمان! تو از این ب بعد آنچه را هاشم طراحی میکند، میسازی. باید چنان کار کنی ک نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
نعمان کاغذ ها را بوسید و گفت:( اطاعت میکنم استاد!)
سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ ب من خیره شده بود. گفتم:( پس اجازه دهید این یکی را تمام کنم، آن وقت....)
باز دستش را روی گردنبند گذاشت.
_همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود. نمیتوانستم ب چشم هایش نگاه کنم. برخاستم. پیش بند را از دور کمرم باز گردم. آن را روی چهار پایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان، پشت سر پدربزرگ، از پله ها پایین رفتم.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃