ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها، نزدیک به پانصدسال می‌گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام، مسجد ساده‌ای بود. می‌گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه‌چال های مرجان صغیر بودند، دعا می‌کرد. ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می‌خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم‌هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود. _اینجا چه می‌کنی هاشم؟ چرا رنگ پریده‌ای؟ _حالم خوش نبود. پدربزرگ گفت که در خانه بمانم و استراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم. _حالا چطوری؟ _خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی‌برد. همه‌اش به فکر آن دختر شیعه‌ام. از وقتی گرفتارش شدم، برنامه هر شبم همین است. شب که می‌شود، وحشت می‌کنم. کاش می‌شد شب‌ها را مثل دانه های پلاسیده و تیره یک خوشه انگور میکندم و دور می‌ریختم! خندید. _داری کم کم شاعر می‌شوی! گفتم:( چطور می‌توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می‌روم. دارم نابود می‌شوم. نمی‌توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی‌رود. چه کسی باید به داد من برسد؟) باز خندید. _خدا به دادت برسد! _شاید نمی‌خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر اینکه شیعه نیستم، از من بیزارید. _چه می‌گویی هاشم؟ _یعنی خیلی برای‌تان مهم نیست که من چه می‌کشم. سری به تأسف تکان داد. _من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق می‌کند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم:( راستی، حال ریحانه خانم چطور است؟) _مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی‌حال و بی‌رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته‌ای است که حالش بهتر است. _خدا را شکر! یاد دوره کودکی به‌خیر! هنوز ازدواج نکرده؟ _ هنوز نه. دل به دریا زده بودم. _شنیده‌ام حافظ قرآن است و به خانم‌ها، احکام و تفسیر یاد می‌دهد. شما براي تربیتش خیلی زحمت کشیده‌اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد. خداحفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. _حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده. نزدیک بود بی‌هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم. _مسرور؟ چه جوابی داده‌اید؟ _ریحانه می‌گوید در خواب، شوهر آینده‌اش را به او نشان داده‌اند. می‌گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می‌دهد. نفس راحتی کشیدم. _چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد! _البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته‌ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمی‌شود بگوید. دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید. _هرچه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی‌شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هردو را در آغوش داشته‌ام، در حالی که جوان و زیبا بوده‌ام. نمیدانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هرحال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. _او چه می‌گوید؟ _ گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یک سال به خواستگاری‌اش می‌آید. _عجب قصه‌ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟ _دو سه هفته. نمِ دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آن که ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور می‌توانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. می‌ترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:( صاحب این قبر کیست؟) آهی کشید و گفت:( اسماعیل هرقلی.) ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃