🍀🍀🍀💫 از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود، مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد. خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت، سر تکان داد. زنها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد. _حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک، باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطره ما مکدر نکند! حاکم بیرون رفت ودر را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه، به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می‌خندیدند و ادای او را در می آوردند، رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود.امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم. _بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی‌تان شدم. _از این نمایش خوشت نیومد؟ به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را در هم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم. _همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دیدم. برای هفت جدم بس است. _این جشن به افتخار تو بود، وگرنه ما برای هرکسی اینقدر خود را به زحمت نمی‌اندازیم. _نمی خواهم با من بازی کنید. خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد. _گاهی کمی تفریح لازم است. تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟ _مرا آورده اید برای تفریح؟ _به خاطر تو، امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم. سعی کن قدردان باشی. _من یک زرگرم، نه یک دلقک. _به هرحال، حق الزحمه‌ات محفوظ است. _به چنین پولی نیاز ندارم. ایستاد و به من نزدیک شد. انگار هنوز بازی ادامه داشت. _به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم. چی؟_متوجه نمی شوم. _فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آنقدر خرید کردیم؟ آمد کنارم ایستاد و به دوردست چشم دوخت. _من یک بازی را شروع کرده‌ام که باید تمام کنم، وگرنه ابونعیم بیچاره به این سادگی‌ها نمی‌تواند بابت جنسی که فروخته، پولی دریافت کند. _حق دارم بدانم این بازی چیست. _به تو مربوط نیست. _نمی خواهم در این بازی، قربانی‌ام کنید. _تو برای این نقش، انتخاب شدی. صدمه‌ای نمیبینی. _نقشم چیست؟ _کسی که من به او علاقه دارم. بیشتر از این توضیح نمی‌دهم. رفت و سر جایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود. _این ریحانه دیگر کیست؟ یادم آمد که از او حرف زده بودم. _کسی است که به او علاقه دارم. همین. به هیچ سوال دیگری هم درباره‌اش جواب نمی‌دهم. لحظه‌ای در سکوت گذشت. امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمیگرداند. قنواء پرسید:(شما که گوشواره زیاد دارید، چرا یکی به او نمی دهید؟ هر چند وقتی عروسی کردید، او صاحب بهترین جواهرات می‌شود. به راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو، به یک دختر فقیر گلیم باف، علاقه‌مند شده؟ چرا عروسی نکرده‌اید؟) نگاهم به پل بود. بین من و ریحانه، رودخانه‌ای بزرگ فاصله بود. بی انکه پلی وجود داشته باشد تا از آن بگذریم و به هم برسیم. _او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد. _ شوخی می کنی؟ شاید ابونعیم راضی به این وصلت نیست.هرچه باشد تو جوانی و متشخصی، و او دخترکی فقیر. به طرفش چرخیدم. سیبی برایم انداخت. آن را گرفتم. _او شیعه است. خندید. _پس بهتر است فراموشش کنی. شک ندارم که هرکدام از دختران دل فریب حله، آرزو دارند شوهری مثل تو داشته باشند. _ پدربزرگم همین را می‌گوید، اما چطور می توانم او را فراموش کنم! آهی کشید. _کسانی که ثروت و قدرت ندارند، خیال می‌کنند اگر این دو را داشته باشند، به هر چیزی می توانند دست پیدا کنند. اشتباه می کنند. نمونه‌اش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم میشوند و با هم عروسی می‌کنند و عمری را آن را به خوشی می گذرانند که پادشاهان شاهزادگان از این سعادت بی بهره‌اند. به طرف در رفتم. _من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرگر معمولی باشم، اما بتوانم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم! _فردا میبینمت. دقیقه‌ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه می گذشتم. مطمئن بودم که قنواء از کنار پنجره دارد نگاهم می کند. می توانست همانطور مرا زیر نظر داشته باشد تا به پل فرات برسم. هوس کرده بودم از بالای پل، جریان آب را تماشا کنم. ماجرای آن روز را برای پدربزرگ تعریف کردم. _کاش نعمان را به جای من به دارالحکومه فرستاده بودید! گرفتاری‌ام کم بود، این یکی هم اضافه شد. _عجله نکن. بالاخره کارت را شروع می‌کنی. زن‌های دارالحکومه کارشان همین است. به دنبال بهانه‌ای می‌گردند تا تفریح و سرگرم شوند. از مشتی آدم بیکار که از قضا ثروت و قدرت دارند، چه انتظاری داری! من هم نمی‌خواهم به آن جا بروی، اما می‌ترسم اگر نروی، بلایی به سرمان بیاورند. بیشتر از خودم، نگران تو هستم. بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه سکو نشسته بود. ادامه دارد..... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃