🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سیُ_چهار
ام حباب دیگر حرفی نزد و سفره را جمع کرد. پدربزرگ پیش از رفتن، دست روی شانه ام گذاشت و گفت:( خودت تصمیم بگیر. اگر به دارالحکومه رفتی، سعی کن بیش از همیشه هوشیار باشی! من تو را به خدا میسپارم!)
من فقط به حماد فکر میکردم. برای همین میخواستم به دارالحکومه برگردم.
مقابل سندی که ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود. سندی برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من خوش آمد گفت. در همان حال، سه ضربه به در زد.
بدون توجه به اطراف، به آبنما نزدیک شدم. حس میکردم از پنجرههای دارالحکومه به من نگاه می کنند. مگس های سمج مخصوص آن باغ، باز به سراغم آمدند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من برخاستند. فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومهام که چنان آزاد و بی پروا به طرف ایوان ورودی میروم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آیینه را گردگیری میکرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشهای گذاشته شده بود. اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.
_برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد.
بنا به دستور بانویم قنواء، در همین اتاق مشغولبه کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید، در این صندوق است.
به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم. قفل بود.
_کلیدش کجاست؟
امینه پیش امد و قفل را امتحان کرد.
_نمیدانم. چیزی به من نگفتهاند. دو خدمتکار، آن را آوردند و بدون هر توضیحی رفتند. شاید فراموش کردهاند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و انبه رسیده ای را گاز زدم.
_ بگویید بیایند قفل را باز کنند. هرچه زودتر کارم را شروع کنم، زودتر هم تمام میشود.
تعظیم کرد و به شمعدان نقره ایِ روی طاقچه چند شمع کافوری روی شاخههای ان بود، دستمال کشید.
_تا دقیقه ای دیگر می روم.
کنار پنجره رفتم. به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز بی نظیری بود.
دوست داشتم اتاقم چنین چشماندازی داشته باشد.
_ امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
_ایشان دیگر حال و حوصله نمایش ندارند.
_ حق دارند. کار سختی است که هربار بخواهد، خود را سیاه کند.
امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت:( لطفاً مودب باشید آقا! این شمایید که دوستش ندارید و میخواهید او را به بازی بگیرید، اما من نمی گذارم.)
سفارشهای ابوراجح و پدربزرگ به یادم آمد. باید خونسردیام را حفظ میکردم.
_بازی تازهای در کار است؟ مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟
_خیلی دلتان بخواهد! علاقه بانویم به شما دوامی نخواهد داشت. به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
_عجب! پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری، به من حسادت میکنی. نمیتوانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج میکند و میرود دنبال زندگیاش. او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آنها ازدواج میکند.
_گیرم که بانویم ازدواج کنند، من همیشه در خدمتشان خواهم بود.
_لابد آن وقت به شوهرش حسادت میکنی و قنواء مجبور میشود عذرت را بخواهد.
_او هرگز چنین نمیکند!
_خودت که عروسی کردی، دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختر بازیگوش نخواهی داشت.
_بیچاره بانویم قنواء ک خیال میکند شما میتوانید شوهر خوبی برایش باشید.
_دیروز که تو را کنار پله ها دیدم، به نظرم رسید دختر باهوش و تربیت شدهای باشی. زهی خیال باطل! بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی. فراموش نکن که من و تو برای کار اینجاییم. من یکی اگر ب اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمیگذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آمدهام بگذار فقط به کارم فکر کنم.
امینه روی صندوق نشست. با پشت دست، اشکش را پاک کرد.
_داستان عجیبی است! ریحانه به دیگری علاقه دارد، شما به او، قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد.
_نمیخواهم نام ریحانه اینجا سرزبان ها بیفتد.
بلند خندید.
_ریحانه! دختر فقیری که گلیم میبافد و نوه ابونعیم زرگر، صاحب چند مغازه و نخلستان، به او دلباخته. خیلی خندهدار است.
حدس زدم میخواهد به هربهانهای که شده، عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃