🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهلُ_هشتم
میتوانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمیتوانستم بفهمم این بود ک برای چ خواسته بود ب خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند.
چاره ای نداشتم غیر از این ک ب خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر دربیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را ب انباریِ عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آنطور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود. گفت:( فکر کنم آن دو نفری ک با ابوراجح رفته اند، مامور بودهاند. وقتی از دارالحکومه برمیگشتی آنها را ندیدی؟)
_من از راه میان بر امده ام. اگر او را به دارالحکومه بردهاند، نتوانسته ام ببینمش.
ب بازویم چسبیده و گفت:(گوش کن هاشم! تو در خطری. باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی.)
میدانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت میکردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، درِ انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را ب زمین دوخت. سخت ب فکر فرو رفته بود.
_همه داراییام را ب کار میگیرم ک کوچک ترین صدمهای ب تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی ب چ دردم میخورد! هیچ کس نباید بفهمد ب کجا خواهی رفت؛ هیچ کس. فهمیدی؟ باید ب جایی بروی ک کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود در آن شرایط، تنها ب فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت، دیگر نمیتوانست ب ابوراجح و خانوادهاش فکر کند. شاید هم گمان میکرد در آن موقعیت، کاری از دست منو او ساخته نیست. درکش میکردم، ولی نمیتوانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و ب زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش ب دنبال موشی نامرئی بود که ب سرعت تغییر جهت میداد. رفتارش نشان میداد ک خطر، جدی تر از آن است ک فکر میکردم. ناگهان مقابلم ایستاد و با چشمانی ک در آن فضای نیمه تاریک، مثل دو نگین درشت و درخشان، برق میزد، خیره نگاهم کرد و گفت:( فهمیدم!)
بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود ک میتوانستم آن پیرمردِ خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم. در آن لحظه، انگار برای اولین بار، معنای پدربزرگ را میفهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یک دیگر کسی را نداشتیم. حاضر بود زندگیاش را بدهد تا گزندی ب من نرسد. با نگاهش ب من میگفت تنها ب خاطر تو زندهام و تو باید ب خاطر من و ب خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی. با این احساس، حدس زدم چ میخواهد بگوید.
_مادر؟
لبخند زد و سر تکان داد.
_آفرین! درست فهمیدی. باید ب کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد.
_چرا پیش او؟ چیزی از او یادم نیست.
_من هم علاقه ای ندارم ب کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی، اما چاره دیگری نداریم.
_شوهرش چی؟ او از من خوشش نمیآید. فراموش کردهاید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سالها نزد مادرم رفتهام. اگر از ماجرا بویی ببرد، ب ماموران حکومت تحویلم میدهد. دست کم بر مادرم سخت میگیرد و اذیتش میکند و یا اینکه شما را مثل کنه می دوشد.
امیدوارم بودم قانع شده باشد، ولی او گفت:( من خودم همه اینها را میدانم، اما تو از اتفاقی ک افتاده خبر نداری!)
با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم، دیگر چیزی نمیتوانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم:( برای مادرم اتفاقی افتاده؟)
_برای او نه، برای شوهرش. نزدیک ب یک ماه پیش، زنی خبر آورد ک شوهرِ مادرت مُرده و خانوادهاش را بی سرپرست گذاشته. گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی ب سر نمیبرند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار داشت که او و بچه هایش را ب حله بیاورم و ازشان نگه داری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، اینکار را نمیکرد. ب وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم ک چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند. میخواستم آرامشت ب هم نخورد. برای همین چیزی در این باره ب تو نگفتم.
مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود! همه امیدم ب او بود و او ترکم کرد و رفت. نمیدانم اگر پدربزرگم نبود، چ بلایی ب سرم میآمد. او آن موقع ثروتمند نبود. با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه داراییاش ب او ک داماد و پیش کارش بود رسید.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃