🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجاهُ_یکم
بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از ماموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن ک مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را ب داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، ک در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، ب زمین افتاد. وحشت زده برگشت و ب من نگاه کرد. خود را چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت:( آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید!)
ریحانه لبخندی زد و گفت:( خدا را شکر که آمدید!)
اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت:( پدرم را دستگیر کردهاند. )
در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری ک همه مان را تهدید میکرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمیفهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری ب دلم افتاده بود که با بی هوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا میخواستم ب من چنان توانی بدهد ک بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه ب اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود. نباید کاری میکردم که به راز عشقم پی ببرد و ب گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و ب طرف مسرور رفتم مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین ب عقب کشید. لگدی ب کمرش زدم و ب موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم. با یک دست، کمرش و با یک دست گیر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه ب من نزدیک شد و با چهرهای برافروخته گفت:( اینجا چ خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر ب هر دلیل باعث دستگیری پدرم شدهاید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید.)
تاب نگاه کردن ب چشمانش را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری گفتم:( باور میکنید چنین کاری کرده باشم؟)
مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند.
_از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاهچال با خبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته.
مسرور ساکت ماند. یقهاش را فشردم و زیر لب غریدم:( جواب بده خائن!)
با لکنت گفت:( وقتی در حمام صحبت میکردید، شنیدم.)
_شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دستهایم حس کردم.
_ من به دارالحکومه رفته بودم ؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟
_این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون میرفتی.
مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت:( اشتباه میکند. میخواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.)
ریحانه، پشت به در خانه، ایستاد و با ناباوری گفت:( حرف بزن مسرور!)
مسرور نیم خیز شد و گفت:( بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمیدهند.)
او را سر جایش نشاندم و گفتم:( رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار میتواند داشته باشد.)
رو به ریحانه و مادرش گفتم:( من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان برملا کنم.)
همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم.
_ حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم میخواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است.
ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت:( تو چقدر پست و نمک نشناسی! سگ های ولگرد حله بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند! خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کندهای گرفتار شوی.)
مادر ریحانه، میان گریه، فریاد زد:( این خائن را از خانهام بیندازید بیرون!)
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت:( نه، او را در سرداب همین خانه، زندانی میکنم. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را میکشم.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃