🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_پنجم
ریحانه گفت:( دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان باهم فرق دارد. چقدر از آزادشدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناهکار است، حماد چ تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)
دلم میخواست صحبت را ب جایی بکشانم ک ریحانه، جوانی را ک در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم:( خوابی را هم ک شما دیدهاید عجیب است. آن طور ک پدرتان میگفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیدهاید. درباره آن خواب،حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همانطور ک حالا هست، در خواب دیده بودید؟)
پیرزن ب سراغ دیگ بزرگی رفت ک روی اجاق میجوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت.
_بله، او را همانطور با خواب دیدم ک الان هست.
_ آن موقع چ تعبیری برای خوابتان داشتید؟
_ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمیزدم اینقدر ب واقعیت نزدیک باشد.
ب پیرزن گفت:( بگذارید کمکتان کنم.)
_ اگر میخواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز!
پرسیدم:( چ شد ک چنین خوابی دیدید؟)
شرم در صورتاش هویدا شد رویاش را برگرداند و گفت:( بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)
ریحانه مشغول بازکردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین روی سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز اینکه ب خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چ زبانی باید میگفت ک آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم، پدرتان مدتی پیش به من گفت ک در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان ب شما گفته این شوهر آینده توست.)
پیرزن در همان حال ک دیگ را ب هم میزد، نیمی از دوغ را سرکشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیهاش هم با خواست خدا اتفاق میافتد.)
پیرزن بقیه دوغ را سرکشید و گفت:( هرکس در این مطبخ با برکت کار کند، مثل ام حباب، چاق و چله میشود.)
پرسیدم:( حالا ک معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم ک...)
حرفم را قطع کرد:( راضی ب زحمت شما نیستم. او خودش ب سراغم میآید. برای همین خیالم راحت است.)
_ از کجا باید بداند ک شما او را به خواب دیده اید؟
_ خدا ک میداند!
نمیدانستم چرا انقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید میخواستم مطمئن شوم ک حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا ک شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او ب دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمیآمد.
_ تقدیر این بود ک پدرتان تا دم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم ک در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست میگذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن ب من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود ک از حرف های ما حوصله اش سر رفته. ریحانه گفت:( حرف شما درست است، ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم ک تعبیر شون نیمه دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نبايد میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه ب خواستگاریام بیاید؛ اما حالا چ؟ اگر ب او بگویم ک چنین خوابی دیدهام و در انتظار خواستگاریاش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃