🍀🍀🍀💫
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هشتم
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم ب میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور میتوانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن ب مغازه، ب مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صلح جمعه هم ب آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم ک قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام ب ریحانه، حرفی ب او نزده بودند. وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند، دانستن این ک ب او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش میشد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم ک ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی ک ب دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا ک خودت هم شیعهای، چرا پدربزرگت یا مرا ب خواستگاری اش نمیفرستی؟ چ جوابی باید ب او میدادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم، چ اتفاقی میافتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقهای مات و مبهوت ماندن، بگویید هاشم آن کسی نیست ک ب خواب دیدهام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، ب ام حباب گفتم:( شما خودتان ب خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمیآیم.)
لب ورچید ک:( برای چی؟)
_ از این ب بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی ب کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
_ حالا میخواهی ب کوفه بروی؟!
_ شوخی نمیکنم. حالا ب مقام حضرت مهدی و بعد ب کنار پل میروم.
_ غذا چه میخوری؟
_ عصر ب خانه برمیگردم و هرچه گیرم آمد، میخورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم.
_ پس من هم ب میهمانی نمیروم. میمانم و برایت غذا میپزم.
_ اگر تو بمانی، من تا شب ب خانه برنمیگردم.
_ ب پدربزرگت گفتهای؟
_ تو ب او بگو.
_ جواب ابوراجح را چ میدهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی ب خاطر توست.
_ اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح میگویم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃