: همانطورڪه با قدمهای بلند سـمتت می ایم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـتهایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. سـر میگردانی و به من نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزگری تحویلت میدهم ! _ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟ _ چی...!! تو...! کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب! تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!. _ چراپیاده شم...؟یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. گرچه میدانم دنبالم نمےایی ... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکا تو! دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت که دستهایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می اید ... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده بالا میبرم. روســری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســرعت روســری را جلومیکشــم ، برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد... *** غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا😇 ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf