📚
#از_یاد_رفته_۱
🔰
#قسمت_بیست_و_پنجم
طلسم نگفتن
✍ در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بیحجاب و چشم چران!🤯
- اگر به همه بخوای بگی که نمیشه!😢
- به همهشون نمیخواد بگی. اقلا به یکی بگو.
- فقط همین یکی ها!
- باشه فقط همین یکی 🙂
با خودش فکر میکرد که خیلی وقت است با اینکه نماز میخواند، نهی از منکر نمیکند!😔
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن 😫 پیش خودش گفت علی الله!
تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانم بیحجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند 😳
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد...🚶🏻
پشت سرش شنید که یکیشان گفت: به تو چه پررو!!😡
بیاختیار ایستاد. از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است. برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمیخواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من دربارهی یه مسئلهی اجتماعی با شما صحبت کردم نه یک مسئلهی شخصی! درسته؟!🧐
یکیشان که ظاهرا همانی بود که به تو چه را گفته بود، گفت: بله!😶
و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر ناخواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت سمت دانشگاه.
خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر طلسم نگفتنهایش شکسته بود...🤲
🆔
@aamerin_ir