چند روزی می شود در خواب صحبت می کنم
از تو و احساسِ دلتنگی شکایت می کنم
خسته گی در خاطرم.. دیوانگی.. یا بیشتر..
با خودم پشت سر تو باز غیبت می کنم
رفتنت حال عجیبی داشت بدتر از همه
هر دقیقه پشت هم حسّ حماقت می کنم
صندلی، تخت و اتاق و پنجره دلگیرتر
با نفس تنگی در این سینه قیامت می کنم
ماه را در آسمان می بینم امّا باز هم
چون پلنگی با خودم قصد رقابت می کنم
عکس هایت توی قاب آلِبوم در پیش رو
بچه گانه در دلم حسّ حسادت می کنم
ساعت دیواری از وقتی تو رفتی گیج شد
روزها را بی تو هی با گچ علامت می کنم
بعد تو این شهر با حالم غریبی می کند
اشک های غربت اینجا نذر قربت می کنم
این غزل گفتم ببینی حال من خوب است خوب
هر چه باشد گفته بودی آخِر عادت می کنم..