آکنده از شعرم ولی حالم خراب است دنیای بیتم من ولی حسم به خواب است حسی شبیه حس یک دیوانه دارم حال و هوایم ناخوش و قلبم کباب است بیمارم انگاری نمی‌دانم چه حالی‌ست دستم به لرز افتاده و چشمم پر آب است تا امدم شعری بگویم باز از آن چشم شد تار چشمانم که گویا از شراب است ابیات من در پشت قلبم مانده بی کس تنها نشستم دور و اطرافم تراب است رفتی تو اما مانده ام من در دیاری که آشنایش هم برایم غیرِ باب است وقتی که رفتی من هم از دنیا بریدم ای رفته از پیشم سوالم بی جواب است کِی می‌رسم من بر وصالت مهربانم؟ بی تو برایم زندگی مثل سراب است یاصاحب‌صبر