تو نباشی غم دل را به خیابان بدهم بغض چشمان ترم را به زمستان بدهم سبزه ها زرد شد و باغ و درختان مردند کاش میشد به همه مژده ی باران بدهم یوسفی نیست درین دور زمان ای حافظ ! تا خبرهای خوشش برده به کنعان بدهم مادری را که از اندوه ِ پسر می گرید با تسّلای خودم مرهم و درمان بدهم چه کنم تا همه ی شهر بخندد از شوق به گدا های سر کوچه کمی نان بدهم کاش میشد که تو برگردی و من هم روزی به غزل مویه ی خود نقطه ی پایان بدهم