تو کجـــایی که برایت دل و ایمــــان بدهم؟
تابه کی کاسه ءخون هدیه به مژگان بدهم
بعد کوچت بخدا کار من این شد شب و روز
که تن خسته خــود را به خیـابان بدهم
کــــاش بودی که مـــرا از قفـس آزاد کنی
این روا نیست که در غربت خود جان بدهم
هیچکس مشتـری قلب ترک خورده نبود
هر چه هم خــانه ویران شــده ارزان بدهم
رفتنت باعث ویـــرانی این دل شده است
کاش بودی که به قلبم سر وسامان بدهم
گرچه بد عهــــدی تو زخم تبــــر بود ولی
گفتنی نیست که جان برسر پیمان بدهم...