دلبسته ی دریا به صحرا برنمی گردد روح رها از غم به دنیا برنمیگردد از من نخواه از عشق برگردم به تنهایی موجی که تنها رفته تنها برنمیگردد گردو غباری لااقل میگیرد از ساحل با دست خالی از تماشا برنمیگردد هرشب صدایش می زنم درخواب و بیداری می ایستد از رفتن اما برنمی گردد دیگر همان رودی که عاشق شد نخواهد شد دریا شد و دریا به دریا برنمی گردد هر رفتنی با خود که برگشتن نخواهد داشت چوپان بمیرد هم که سارا برنمیگردد پس می دهد دریا غریقش را ولی مرده هر عاشقی زنده از آنجا برنمیگردد پای فراغش آنچه که از دست من رفتست دیگر به لطف وصل حتی بر نمیگردد با اینهمه دلتنگ از یک موج می پرسم آنکس که رفتست از دست آیا برنمیگردد