از شوق تماشاے شب چشم تو سرشار آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار هر غنچه به چشم من دل‌تنگ، جز این نیست یادآورے خاطره‌ے بوسه‌ے دیدار روزے ڪه شڪست آینه با گریه چه می‌گفت دیوار به آیینه و آیینه به دیوار ڪُشتم دل خود را ڪه نبینم دگرے را یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار چون رود ڪه مجبور به پیمودن خویش است آزاد و گرفتارم ، آزاد و گرفتار اے موج پر از شور ڪه بر سنگ سرت خورد برخیز فداے سرت، انگار نه انگار تا لحظه‌ے بوسیدن او فاصله‌اے نیست اے مرگ، به قدر نفسے دست نگه دار