در تنم رقصيد و آتش وار طوفان آفريد
او كه طوفان را چنين گيسو پريشان آفريد!
هيزمي انبوه در جان و تنم انباشت و
آتشش زد تا اجاقي در زمستان آفريد
مي رسانَد ما دو تا را در خم يك شب به هم
او كه ابروهاي پيوسته فراوان آفريد!
او كه بعد از رنج كابوس زمستان، بي دريغ
اتفاقي تازه در آغوش گلدان آفريد
وسعت دنيا براي عشقمان كافي نبود
پس نشست و فال ما را توي فنجان آفريد
قهوه اش را هم زد و ما را به رقصي ناگهان...
قهوه اش را هم زد و رقصي دو چندان آفريد!
مكث كرد و دكمه هاي ذهن خود را باز كرد
ما دو تا را در دوبيتي هاي " عريان " آفريد!!!
عشق، سردش شد سپس با آخرين كبريت خود
كاج جشن كوچك ما را چراغان آفريد!!