دوبــاره گفتم: دیگر سفارشــت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حســین، پسر!
دوباره گفتموگفتی:«به روی چشم عزیز!»
فدای چشمت، چشــم تو بیبلا مادر
مدام برلب من«ان کاد»و«چارقل»است
که چشم بد ز رخت دور، بهتر از جانم!
بدون خُ ود و زره نشنوم به صف زدهای
اگرچه من هم «جوشن کبیر» میخوانم...
شنیدهام که خودت یک تنه سپاه شدی
شــنیدهام که علم بر زمین نمیافتاد
شــنیدهام که به آب فرات، لب نزدی
فدای تشنگیات... شیر من حلالت باد
بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من
بگو چه شــد لب آن رود، ماه کامل من!
بگو که در غم تــو رود رود گریه کنم
کدام دســت تو را چید میوه دل من؟!
بگوبگوکه به چشمت چه چشم زخم رسید؟
که بــود تیر بر آن ابــروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به ســرت
بگــو بگو که بدانم چه بر ســرم آمد...
همین کــه نام مرا میبرنــد میگریم
از این به بعد من و آه و چشمتر شدهای
چه نام مرثیه واریست «مادر پسران»
برای مادر تنهای بی پســر شــدهای
ی محمدمهدی سیار