آه کز تاب ِدل ِ سوخته جان می سوزد ز آتش ِدل چه بگویم که زبان میسوزد یارب این رخنهٔ دوزخ به رخ ِما که گشود؟ که زمین در تب و تاب است و زمان می‌سوزد دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد مگر این دشت ِشقایق دل ِخونین ِمن است ؟ که چنین در غم ِ آن سروِ روان میسوزد آتشی در دلم انداخت و عالَم بو برد خام پنداشت که این عود نهان می‌سوزد لذّت ِ عشق و وفا بین که سپند ِ دل ِ من بر سر ِ آتش ِ غم رقص کنان می سوزد گریۀ ابر ِ بهارش چه مدد خواهد کرد؟ دل ِ سرگشته که چون برگ ِ خزان می سوزد سایه خاموش کزین جان ِ پُر آتش که مراست آه را گر بدهم راه جهان می سوزد