بر جسم ناتوانش تابیده خشکسالی جانی نمانده دیگر در این تن سفالی امروز هم دوباره، آمد کنار میدان آمد به اشتیاق یک رزق احتمالی در بین آن جوانان، این پیرمرد خسته با چهره‌ای شکسته، با قامتی هلالی غرق خیال خود بود، فکر مریضی زن فکر جهاز دختر، فکر فشار مالی آهی کشید اما شکر از لبش نیفتاد رو سوی آسمان کرد با دست‌های خالی از آن‌سوی خیابان، ماشین باکلاسی فریاد زد: بیایید! با دستمزد عالی! هرچند پر درآورد از اشتیاق اما از جمعیت عقب ماند او با شکسته‌بالی امروز هم شبیه دیروز‌های بسیار برگشت سوی خانه با دست‌های خالی نزدیک خانه... مردی، با کیسه‌ای به دوشش لبخند هدیه می‌داد بر سفره‌ی اهالی... خندید پیرمرد و با آسمان سخن گفت: «حس می‌شود نگاهت هرلحظه این حوالی»