آمدی... پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شب این خانه نشانم دادی
چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی
جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی
از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی... هیجانم دادی
در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمهام کردی و از خود جریانم دادی
سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشهی انگور، تکانم دادی
شوقِ این جانِ به تنگ آمده، آغوشِ تو بود
آن چه میخواستم از عشق، همانم دادی
تو در این خانهی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!
#اصغر_معاذی