دوبـاره طــبع غــزل گـو بـرید امـانم را گـرفـته اسـت ســر دسـت داســتانم را به جبر چشم تو تن دادم اختیارم رفت به باد مـی‌دهـد ایـن دیـده دودمـانم را خــراب می‌کندم ایـن خـماری چـشمت دوبــاره از نـو بــسازد ولـی جــهانم را نـشسـته آبـی شـال تـو روی گـندمـزار به زیر می‌کشد این صـحنه آسـمانم را چقدر خاطره از کوچه‌ی تو بر دل ماند چــقدر کـوچه‌ی تو می‌گرفت جــانم را جــهان مرده‌پرست و زمین شـاعرکش بـــساز بـر ســر ایـن کوچه یادمـانم را