پیش از این عاشقان از عشقشان که می‌گفتند می‌خندیدم ! اما به مهمانخانه که بازگشتم قهوه‌ام را در تنهایی که نوشیدم دانستم که چگونه خنجری از تبار عشق پهلو می‌شکافد و بیرون نمی‌رود