لذت مرگ نگاهي ست به پايين کردن بين روح و بدن ات فاصله تعيين کردن نقشه مي ريخت مرا از تو جدا سازد «شک» نتوانست، بنا کرد يه توهين کردن زير بار غم تو داشت کسي له مي شد عشق بين همه برخاست به تحسين کردن آن قدر اشک به مظلوميتم ريخته ام که نمانده است توانايي نفرين کردن «باوفا» خواندمت از عمد که تغيير کني گاه در عشق نياز است به تلقين کردن «زندگي صحنه ي يکتاي هنرمندي ماست» خط مزن نقش مرا موقع تمرين کردن!   وزش باد شديد است و نخم محکم نيست! اشتباه است مرا دورتر از اين کردن