زمین خوردی ندارد هیچ ڪس حتی هوایت را نشد محڪم ڪنی در قلب مردم جای پایت را به دریا تا زدی باران گرفت و موج غم آمد بدون وِرد یا برعڪس ڪوبیدی عصایت را شفایی نیست حتی در دخیل مردمڪهایش خطا رفتی رها ڪن شعبه دارالشفایت را به میل دل ڪه نه در راه راضی ڪردن مردم مسیر قبله ات ڪج شد و گم ڪردی خدایت را برای مرگ احساست ڪسی اشڪی نمیریزد برای سورچی ها سرو ڪن شام عزایت را نشسته باز در گل ڪشتی ات بیچاره این تقدیر به جای لعن و نفرینها عوض ڪن ناخدایت را