گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون تخم مهرت کِی‌ام از آب و گل آید بیرون گر مرا ریشۀ جان ز آب و گل آید بیرون مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون عشق جرمی است که در روز قیامت از خاک این گنه هرکه ندارد خَجل آید بیرون عهد من گر گسلد یار، دلم ممکن نیست کز کف آن بت پیمان‌گسل آید بیرون حذر از آه من سوخته‌جان کن کآتش بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون هست دنیا چو خرابات، که شد هرکه در آن داخل از کردۀ خود منفعل آید بیرون چه عجب زین دل پرجوش که چون عِقد گهر اشکم از دیده به هم متصل آید بیرون کی تواند رهد از قید خودی، خود "مشتاق" مگر از خویش به امداد دل آید بیرون شاعر قرن دوازدهم 🍃