پای امضای غزل شاعرکی غمگینم قلمم گریه کند تا که غمی می بینم چه کنم درد کمی نیست جدل با ظالم باید از روی زمین سفره ی او بر چینم یا که باید بشوم لال و نگویم چیزی یا که خنجر بکشم بهر نجات دینم همچو طوطی سخن از صحبت صاحب گوید آنکه شد منفعتش ظلم ، کند توهینم کاش روزی برسد خنده بروید اینجا بر سر مقبره ی ظلم و ستم بنشینم ریشه جهل شود خشک به امّید خدا عاری از وهم و خرافات شود آیینم